tgoop.com/maktuob/4022
Last Update:
نماز اول وقت در خانه ما رواج داشت. همانطور که برای زنده ماندن نفس می کشیدیم. نماز اول وقت مثل نفس کشیدن عادت طبیعی شده بود. نزدیک ظهر که می شد. مادر بزرگم از تخت قالی پائین می آمد. وضو می گرفت. با آستین های بالا زده و صورتی که از سپیدی و روشنایی و تبسم برق می زد. به پشتی تکیه می داد. منتظر وقت نماز ظهر بود. پدر بزرگم سر راه ظهرا می رفت مسجد سیّدا نماز جماعت می خواند. پدرم ناهار سر کار ساختمانی می ماند. مختصری نان و گاه گوشت کوبیده و سبزی همراهش می برد. اگر هم محل کار نزدیک خانه بود. برای نماز به مسجد جلالی می رفت. من هم ظهرا مسجد جلالی یا مسجد ابوالفضل می رفتم. غروب آفتاب مادر بزرگم. چشمش به دیوار سمت غربی خانه بود. آفتاب اندک اندک از دیوار کاهگلی بالا می رفت. رنگ نور آفتاب زرد خوشرنگ بود. کمرنگ می شد. به لب بام که می رسید. مادر بزرگم لبخند می زد. می گفت: من مثل آفتاب لب بامم. شما بچه های من زندگی را پیش رو دارید. من دیگه هشتاد سالم بیشتره.
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به سختی گذرد نیم نفس بسیار است
نمی گم عمر ما خوش گذشته. اما بد هم نگذشته. الحمدلله محتاج نشدیم. با نداری و قناعت و عزت زندگی کردیم. یک عمر قالی بافتم؛ اما همیشه زیر پایم گلیم خشک و سرد بود. خدا شما را نگهداره، بچه های خوب و زحمتکش. نوه های خوب. برای هر کدامتان هر روز و یا شب یک دور تسبیح تربت صلوات می فرستم. شما بچه های خوبی هستید. درس می خوانید. زندگی شما با زندگی ما توفیر می کند. مگر نگفته اند بیسواد مانند آدم کوره! خب دست آدم کور را نگیرید کجا می تواند برود؟ چقدر می تواند برود؟ سواد دست آدم را می گیرد.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلمزن را به دولت می رسانم
گفتم چه شعر قشنگی بی بی! دفترم را بیارم بنویسم. رفتم دفترکوچکم را که جلد مشمایی آبی داشت با قلم فرانسه و دوات آوردم. دفتر را گذاشتم توی باریکه کنار پنجره . شعر را نوشتم. آقای جلالی معلم کلاس پنجم دبستان خیام وقتی دفترم را دید، شعر را خواند. روی تخته نوشت. گفت مشق درشتی این هفته یک صفحه ده بار با قلم درشت و بیست بار با قلم فرانسه این بیت را بنویسید.
مادر بزرگم خواهرم اکرم را خیلی دوست داشت. اکرم شباهتی به عمه خانم آغا داشت. سپیدی صورتش مانند بی بی ام بود. چشم و ابرو مشکی بود. پیشانی اش بلند بود. انحنای نرم خواستنی داشت! انگار خدا به پیشانی اکرم دست کشیده بود. موهاش صاف بود. سه برادر بودیم و یک خواهر. اکرم در چهار- پنجسالگی سیاه سرفه گرفت و سال ۱۳۴۴ فوت کرد. بی بیم گوشواره طلایش را برده بود قم. توی حرم دعا کرده بود.« یا حضرت معصومه! جانم به قربانت. تو را به جان برادرت امام رضا، به جان پدرت موسی بن جعفر، تو را به جان علی مرتضی به جان امام حسین ، این عروس من فرشته است. دو تا دختراش از دستش رفتند. خیلی غصه می خوره، از خدا بخواه، دختری بهش بدهد.بماند. این گوشواره ام هدیه عروسی من است. تنها طلایی که از همه طلای دنیا دارم همینه! پدرم به من داده. نذر تو می کنم. بهش دختر بده. اسمش را معصومه می گذاریم!» گوشواره را توی ضریح انداخته بود.چنین بود که خواهرم معصومه در سال ۱۳۴۵ به دنیا آمد و برای مامانم باقی ماند. قبل از معصومه نسرین و اکرم هر دو از دنیا رفته بودند.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4022