MAKTUOB Telegram 4020
بی بی زهراء خانم مادر بزرگ پدری ام، بهشت بود!عطرآگین و خوشرنگ و روی و بسیار خوش سخن. از نوادری بود که وقتی به چهره اش نگاه می کردم؛ مانند چشمه دوزاغه مهاجران روشن و فروزنده و خوشاهنگ و آرامش بخش بود. تبسمش همیشگی بود. نمازش را می دیدم. برایم تجسم ایمان ناب و زلالی باران و خنکای نسیم بهاری بود. ایمانش تماشایی بود! او خدا را تماشا می کرد. همان که گفته اند:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم دیدن ایمانم آرزوست
تغییر حالتش را موقع نماز به خوبی احساس می کردم. وقتی چشمان روشنش در حدقه می گشت و به بالا نگاه می کرد و لب هایش به دعا تکان می خورد و تبسمش می شکفت؛ دلم آب می شد!
پدر بزرگم هم همین گونه بود. انسان هایی بودند که از بهشت آمده بودند. مدتی مهمان این جهان بودند. تا ما فرزندانشان بهشت را به یاد بیاوریم. باور کنیم که حقیقتاً بهشت وجود دارد! در این جهان با فقری عزیز و استغنایی غریب و سادگی همانند سبزه بهاری و صفایی مثل باران به سر بردند و رفتند. با زندگی خود به زندگی ما معنا بخشیدند. می بخشند. این معنا بخشندگی خارج از حیطه زمان است. پس از گذار سالیان بسیار همچنان سرمست و سرشار از همان معنای ایمان آنها هستم. ما کودکان خوش اقبالی بودیم. که دوران کودکی و نوجوانی مان در کنار و در سایه محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ سپری شد و می شد.آن ها وقت و بیشتری برای حرف زدن با ما داشتند. برای بازی با ما بیشتر حوصله می کردند.مادر بزرگم سواد نداشت؛ اما گنجینه ای از تک بیت و ضرب المثل و متل و حکایت در حافظه اش می درخشید. ممکن نبود در صحبتی تک بیتی نگوید یا ضرب المثلی به عنوان شاهد سخنش بر زبان نیاورد. یا به حکایتی اشاره نکند. بعضی حکایت ها از دوران جوانی و آغاز زندگی مشترک با پدر بزرگم در مهاجران بود. به پدر بزرگم می گفت: « آسید علی یادته رفته بودیم دشت چما! توی گندمزارا می دویدی، یکدفعه یک گله ملوچه از لای گندمزارا پر زد. تو دو تا ملوچه را توی هوا گرفتی! یه بار بلبل گرفتی. مثل یک تکه طلای زنده بود. آوردی به من دادی. توی دستم پر و بال می زد. نوک منقار و بال و سر بلبل را ماچ کردم. پروازش دادم! توی گندمزار بغلم کردی. از زمین بلندم کردی. سفت ماچم کردی! هی می گفتم. آسید علی! ببین دارند می بینند! می گفتی ببینند. یه شوهری زنش را ماچ کرده! تو بیست سالت بود. من ۱۴ سالم بود. سه سال بود عروسی کرده بودیم٬»
پدر بزرگم آرام می خندید. چشمان زیتونی-خاکستری اش برق می زد. چشمانش می خندید. موقع نماز تلآلوی اشک را در چشمانش می دیدم. کسانی که مادر بزرگم را درست نمی شناختند. از بس شمرده و سنجیده حرف می زد؛ گمان می کردند باسواد است! تک بیت ها را دقیق و خوشاهنگ ادا می کرد. به حدی که گویی وزن شعر را می شناخت. واژه ها را به جا و درست به کار می برد.
چارقد ململ سپیدش، سپیدی پوست صورتش را بیشتر نمایان می کرد. چشمانش روشن و عسلی بود. رنگ چشمان پدرم و عمه خانم آغا به بی بی رفته بود. عمو نبی چشم هایش مثل پدر بزرگم زیتونی -خاکستری بود. وقتی در خانه حاج حسن غلامی در خیابان براتی روبروی باغ فردوس زندگی می کردیم. مادر بزرگم و پدر بزرگم شبا توی صندوقخانه می خوابیدند. سه متر و نیم در یک و نیم متر بود. رختخواب و یخدان هم توی صندوق خانه بود. کتابی کنار هم می خوابیدند. مادر بزرگم پشتش خمیده بود. این خمیدگی سال به سال بیشتر شد. در زمستان سال ۱۳۲۲ در پنجاه سالگی از بالای اسب توی مهاجران روی صخره( می گفتیم کَمَر) سقوط کرده بود. روستای مهاجران کوهستانی بود. برای همین می گفتند مهاجران کمر. وضعیت درمان و دارو و رساندن بیمار یا مجروح از ده به شهر مکافات داشت. مهره های شکسته کمرش کج مانده و جوش خورده بود. از حالت خمیدگی شبیه حالت احترام به رکوع کامل در آمده بود. اسکندر شکسته بند مشهور اراک که ارمنی بود و خانه اش کنار رودخانه بود؛ گفته بود دیگر نمی شود مهره ها را جا انداخت.
16🔥1😁1



tgoop.com/maktuob/4020
Create:
Last Update:

بی بی زهراء خانم مادر بزرگ پدری ام، بهشت بود!عطرآگین و خوشرنگ و روی و بسیار خوش سخن. از نوادری بود که وقتی به چهره اش نگاه می کردم؛ مانند چشمه دوزاغه مهاجران روشن و فروزنده و خوشاهنگ و آرامش بخش بود. تبسمش همیشگی بود. نمازش را می دیدم. برایم تجسم ایمان ناب و زلالی باران و خنکای نسیم بهاری بود. ایمانش تماشایی بود! او خدا را تماشا می کرد. همان که گفته اند:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم دیدن ایمانم آرزوست
تغییر حالتش را موقع نماز به خوبی احساس می کردم. وقتی چشمان روشنش در حدقه می گشت و به بالا نگاه می کرد و لب هایش به دعا تکان می خورد و تبسمش می شکفت؛ دلم آب می شد!
پدر بزرگم هم همین گونه بود. انسان هایی بودند که از بهشت آمده بودند. مدتی مهمان این جهان بودند. تا ما فرزندانشان بهشت را به یاد بیاوریم. باور کنیم که حقیقتاً بهشت وجود دارد! در این جهان با فقری عزیز و استغنایی غریب و سادگی همانند سبزه بهاری و صفایی مثل باران به سر بردند و رفتند. با زندگی خود به زندگی ما معنا بخشیدند. می بخشند. این معنا بخشندگی خارج از حیطه زمان است. پس از گذار سالیان بسیار همچنان سرمست و سرشار از همان معنای ایمان آنها هستم. ما کودکان خوش اقبالی بودیم. که دوران کودکی و نوجوانی مان در کنار و در سایه محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ سپری شد و می شد.آن ها وقت و بیشتری برای حرف زدن با ما داشتند. برای بازی با ما بیشتر حوصله می کردند.مادر بزرگم سواد نداشت؛ اما گنجینه ای از تک بیت و ضرب المثل و متل و حکایت در حافظه اش می درخشید. ممکن نبود در صحبتی تک بیتی نگوید یا ضرب المثلی به عنوان شاهد سخنش بر زبان نیاورد. یا به حکایتی اشاره نکند. بعضی حکایت ها از دوران جوانی و آغاز زندگی مشترک با پدر بزرگم در مهاجران بود. به پدر بزرگم می گفت: « آسید علی یادته رفته بودیم دشت چما! توی گندمزارا می دویدی، یکدفعه یک گله ملوچه از لای گندمزارا پر زد. تو دو تا ملوچه را توی هوا گرفتی! یه بار بلبل گرفتی. مثل یک تکه طلای زنده بود. آوردی به من دادی. توی دستم پر و بال می زد. نوک منقار و بال و سر بلبل را ماچ کردم. پروازش دادم! توی گندمزار بغلم کردی. از زمین بلندم کردی. سفت ماچم کردی! هی می گفتم. آسید علی! ببین دارند می بینند! می گفتی ببینند. یه شوهری زنش را ماچ کرده! تو بیست سالت بود. من ۱۴ سالم بود. سه سال بود عروسی کرده بودیم٬»
پدر بزرگم آرام می خندید. چشمان زیتونی-خاکستری اش برق می زد. چشمانش می خندید. موقع نماز تلآلوی اشک را در چشمانش می دیدم. کسانی که مادر بزرگم را درست نمی شناختند. از بس شمرده و سنجیده حرف می زد؛ گمان می کردند باسواد است! تک بیت ها را دقیق و خوشاهنگ ادا می کرد. به حدی که گویی وزن شعر را می شناخت. واژه ها را به جا و درست به کار می برد.
چارقد ململ سپیدش، سپیدی پوست صورتش را بیشتر نمایان می کرد. چشمانش روشن و عسلی بود. رنگ چشمان پدرم و عمه خانم آغا به بی بی رفته بود. عمو نبی چشم هایش مثل پدر بزرگم زیتونی -خاکستری بود. وقتی در خانه حاج حسن غلامی در خیابان براتی روبروی باغ فردوس زندگی می کردیم. مادر بزرگم و پدر بزرگم شبا توی صندوقخانه می خوابیدند. سه متر و نیم در یک و نیم متر بود. رختخواب و یخدان هم توی صندوق خانه بود. کتابی کنار هم می خوابیدند. مادر بزرگم پشتش خمیده بود. این خمیدگی سال به سال بیشتر شد. در زمستان سال ۱۳۲۲ در پنجاه سالگی از بالای اسب توی مهاجران روی صخره( می گفتیم کَمَر) سقوط کرده بود. روستای مهاجران کوهستانی بود. برای همین می گفتند مهاجران کمر. وضعیت درمان و دارو و رساندن بیمار یا مجروح از ده به شهر مکافات داشت. مهره های شکسته کمرش کج مانده و جوش خورده بود. از حالت خمیدگی شبیه حالت احترام به رکوع کامل در آمده بود. اسکندر شکسته بند مشهور اراک که ارمنی بود و خانه اش کنار رودخانه بود؛ گفته بود دیگر نمی شود مهره ها را جا انداخت.

BY مكتوب


Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4020

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram channels fall into two types: Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020. Activate up to 20 bots As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail.
from us


Telegram مكتوب
FROM American