tgoop.com/maktuob/3913
Last Update:
خدا را شکر که دعا های آسید علی آقا و زحمت های آقا نور و عذری خانم جواب داد. این پسر سربلندمان کرد. هر هفته به اراک سر می زدم. از ماشین های نقلیه مجلس استفاده می کردم. ماشین ها بنزهای شیک و چشم ربا بود. تا ماشین توی کوچه مان پارک می شد. اهل محل می فهمیدند. آمده ام. به خانه مان می آمدند. در اتاق مادر بزرگم بودم. برای اهل محل چای درست می کردیم. فطیر هم بود. محسن هم مراقب بود مهمانی چای نخورده باقی نماند. مادر بزرگم می رفت پیش مادرم. محسن بیشتر پیش مادر بزرکم بود. جنگ حال و هوا را تغییر داده بود. من هم به دلیل شرایط جنگ کمتر به اراک سر می زدم. عضو کمیسیون دفاع مجلس بودم.گاه ماهی یک بار به اراک سر می زدم. محسن به مادر بزرگم می رسید. اردیبهشت سال ۱۳۶۰ عازم جبهه غرب شده بود. مادر بزرگم گفته بود محسن جان قبل از اینکه به جبهه بری نبات من تمام شده، برایم بگیر. محسن نبات زعفرانی گرفته بود. گفته بود بی بی این نبات برای سه ماهت بسه! محسن به جبهه غرب رفت در ارتفاعات شمشی در دهم تیرماه سال ۶۰ در کردستان شهید شد. شهادت محسن سه روز پس از شهادت آیه الله بهشتی و بیش از هفتاد نفر از شخصیت های دولت و مجلس بود. مادربزرگم با شهادت محسن دیگر در این دنیا نبود. دل کنده شده بود. ساکت شده بود. در خلوت خودش گریه می کرد. زمزمه می کرد. پدرم گفته بود او را سر مزار محسن نبرند. چندین بار از شدت گریه و اندوه فراق محسن از حال رفته بود. خانه عمه بزرگم عمه خانم آغا توی خیابان کشتارگاه بود. گورستان و مزار شهیدان انتهای همان خیابان بود. مادر بزرگم رفته بود خانه عمه ام. التماس کرده بود که او را سر مزار محسن ببرند. عمه ام و شوهرش حاج یدالله مخالفت کرده بودند. گفته بودند آقا نور گفته تو طاقت سر مزار رفتن نداری. مادر بزرکم گریه کرده بود. گفته بود دل تنگم. ببریدم. تسلیم شده بودند. او را سر مزار محسن برده بودند. سر مزار محسن را قسم داده بود. گفته بود: «محسن جان مرا پیش خودت ببر.» آنقدر گریه کرده بود که از حال رفته بود. او را با تاکسی به خانه آوردند. دو روز بعد فوت کرد.
مادربزرکم مرگ آشنا بود! مرگ اندیش بود. نه به این معنی که از مرگ هراس داشت و می ترسید. نه! با مرگ رفیق بود. برای همین در مقبره آقای سلطان در همان اوایلی که مقبره را ساخته بودند برای خودش قبر خرید. سنگی ساده بر قبر نهاده بودند. سیده زهرا مهاجرانی بروجردی. تاریخ تولد سال ۱۲۷۰ اما تاریخ وفات نداشت! هر هفته که احوالش خوب و هوا مساعد بود؛ بر سر قبر خودش می رفت. چادرش را پهن می کرد. خرما می برد. بر سر قبر ذکر می گفت. می گفت قبر می تواند پنجره ای رو به بهشت یا حفره ای رو به جهنم باشد. در یخدانش هفت کله قند را کنار هم چیده بود. دو کیلو چای معطر توی کیسه داشت. مقداری پول توی پاکت پلاستیکی تا زده بود. توی پلیته سبد طلایی اش گذاشته بود. به مامانم گفته بود. وقتی مُردم این قند و چای و پول برای مجلس ترحیم و خرج کفن و دفنم باشد. قبرم که دارم!
مادرم می گفت. انگار محسن روح بی بی بود که پرواز کرده بود. نمی توانست بدون محسن زندگی کند.
نزدیک به سه ماه از اعزام محسن به جبهه و شهادت او گذشته بود. نباتی که محسن برایش خریده بود تمام شده بود. در انتظار نماز به دیوار نگاه می کرد. مرداد ماه بود. ۲۴ مرداد ماه سال شصت همانطور که آفتاب زرد رنگ اندک اندک از دیوار مطبخ بالا می رفت تا از لب بام بپرد. مادر بزرگم سرش را به پشتی تکیه داده بود. چشمانش را بسته بود. تبسّم کرده بود. از دنیا رفته بود. مثل پروانه سپیدی پرواز کرده بود.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3913
