tgoop.com/maktuob/3892
Last Update:
کند؟گفتم خانه دار است. قالیباف است. سواد دارد؟ نه ندارد. اصلا؟ اصلا! گفت ولی خیلی داناست. حاج اتحاد از سخنرانی شما در باره قرآن خیلی تعریف کرد. من که خیلی سواد ندارم. هر موقع خواستی کت و شلوار نو بدوزی بیا پیش من! مثل پسر خودم هستی. کت و شلوارم را پرو کردم. دست که به پارچه اش می کشیدم. دلم ضعف می رفت. به نرمی ابریشم بود! وقتی شنبه صبح کت و شلوارم را پوشیدم به دبیرستان بروم. مادرم از شوق چشمانش لبریز از اشک شد. گفت یه دور بچرخ! صبر کن تا برات اسفند دود کنم. پدرم با شوق نگاه می کرد. محسن به یخه کتم دست کشید. محسن را بوسبدم. دانش آموز سال پنجم دبستان بود. توی دبیرستان پهلوی آه از نهاد همکلاسی ها در آمد! کلاس سوم الف بودم. چند تا از پسر حاجی ها به اصطلاح امروز بچه پولدارای خفن که پدرشان بازاری یا آهن فروش و بساز و بفروش بودند. از من می پرسیدند کت و شلوار را از کجا تهیه کردم! گفتم : «جُستم!» آقای هرمز انصاری ناظم دبیرستان پهلوی که همیشه از شیکی و تمییزی برق می زد؛ وقتی مرا توی راهرو دبیرستان دید؛ دست روی شانه ام گذاشت. سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: «از کت و شلوار منم بهتره!» گفتم داستان داره! با آقای انصاری ماجرا داشتم. ماجرا از مهر ماه شروع شده بود. به کلاس ما آمد. یکی. یکی بچه ها از جا بلند می شدند. خیلی آرام پرسش هایی می پرسید. در دفتر کوجکی اگر لازم بود؛ یادداشت می کرد. ما دو تا مهاجرانی در کلاس سوم الف بودیم! محمد پدرش فرش فروش و بازاری بود از خانواده های ثروتمند اراک بود. آشپز و کلفت و نوکر داشتند. مادرش مرا تشویق کرده بود که به خانه شان بروم و با محمد درس بخوانم. آقای انصاری در گفتگوی کوتاه با آن ها مطلبی یادداشت نکرد. من ایستادم. پرسید: پدرت چه کاره است. کارگر ساختمان. بسیار خوب شما بعد از کلاس بروید کتابفروشی یگانه، کنار سینما موسیو، خیابان مخابرات. کتاب های درسی تان را تحویل بگیرید. چرا؟ خیلی آرام که به زحمت صدایش را می شنیدم. مثل زمزمه جویباری در دل کوه گفت. برای اینکه دانش آموزان بی بضاعت که وضعیت مالی خانواگی شان مناسب نیست. کتاب درسی شان مجانی است. گفتم: وضعیت مالی من مناسبه! چرا؟ برای اینکه کار می کنم. کی؟ شب ها می روم کارگاه پرداخت فرش در بازار. از چند تا از بچه های کلاس طلبکارم. از من پول قرض می گیرند! آقای انصاری سری تکان داد .گفت افرین پسرم!کلاس که تمام شد. بیا دفتر من. رفتم. گفت برای من چای آوردند. گفت از امروز ما با هم دوست هستیم! بودیم. دوست ماندیم. داستان کت و شلوارم را براش تعریف کردم. آخرین بار آقای انصاری را که دايی فرخ نگهدار بود در خانه فرخ در لندن دیدم. ما توی خانه مان کمد لباس نداشتیم. مامانم خیلی مراقب کت و شلوار من بود. رخت آویز چوبی زرد خوشرنگی از مغازه اقای جورابچی از دروازه حاجی علینقی برام خریده بود. لباسم را مرتب می کرد. گل میخ می زد. اگر پر و پوشی به لباس چسبیده بود با سرانگشتانش با دقت تمییز می کرد. آن کت و شلوار را خیلی دوست داشتم؛ برای اینکه مادرم را خیلی خوشحال کرده بود. هنوز هم هر وقت می خواهم کت و شلوارم را بپوشم. مثل این کت و شلوار بسیار زیبای برند آسایا که دخترم برایم خریده است. یاد مامانم زنده می شود و همان کت و شلوار اول!
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3892
