tgoop.com/maktuob/3882
Last Update:
شعر را درست خوندم مامان!؟ یه ذره فرق دارد به جای عقرب شاعر که مولوی است گفته کژدم! دیدی دم عقرب کجه برای همین به عقرب کژدم می گویند. پس چرا عقرب می گویند. عقربه ساعت هم از همینه! مثل ساعت بزرگ دیواری خانه بی بی حاج خانم که دینگ دینگ صدا می داد. مگر نگفتن: «نیش عقرب نه از ره کین است!» عادت کرده نیش بزنه. بی بی بزرگت گفت: « اگر موقع حرف زدن از زبانتان مراقبت نکنید به حرف بی حساب زدن عادت می کنید. از دست عادت خیلی سخت می شود نجات پیداکرد. ببین مامان این زهرا خانم همسایه مون! مثل باغ گل محمدی می مونه. هر وقت حرف می زنه دهانش که باز می شود بوی عطر از حرفاش میاد. روح آدم تر و تازه می شود. دیدی چه جوری قربان صدقه همه می رود. چشم های درشت قشنگش برای هر کس که مشکلی پیدا می کند. بیمار می شود؛ پر از اشک می شود. خنده هاش از ته دله. بعضی ها تا حرف می زنند انگار آدم را می اندازند توی چاله و چوله پر از سنگ و صقال! مثل همون چاهی که رستم را توش انداختند. پر از تیغه شمشیر و خنجر بود. رستم را کشتند. حرف بد آدما را می کشد. منتها یک دفعه نه! مانند زهری که طول می کشد تا آدمو از پا بیندازد.
سکوت مامان و توجه اش به سخنان دیگران موقعی تماشایی شده بود که من وزیر فرهنگ و ارشاد بودم. وزارتم ماجرا شده بود. در نماز جمعه تهران و حوزه علمیه قم نهضتی علیه وزیر و وزارت ارشاد بر پا شده بود. یک بار مامانم به من گفت:
« آقات گوشش خیلی سنگین شده. نماز جمعه تهران را عصرای جمعه از تلویزیون گوش می کند. می رود نزدیک تلویزیون. انگار می خواهد تلویزیون کوچک را توی بغلش بگیره. صدا را بلند می کند. تا آقای یزدی یا آقای جنتی میان خطبه بخوانند. من کنار دیوار می ایستم. دستم را می گذارم روی قلبم. صلوات می فرستم. میگم الان به پسر من دشنام می دهند! چرا مامان جیغ می زنند. چرا آرام حرف نمی زنند. چرا مثل ایت الله امامی خوانساری آرام نیستند. آرام حرف نمی زنند. دیدی آیت الله جوادی آملی چقدر آرام حرف می زند. خوب چرا تو را دعوت نمی کنند؟ چرا با تو حرف نمی زنند؟ مگر نگفتن: «سخن گقتن خوب و اوای نرم» نمی دونم این حرف را از کی شنیدم. شاید یکی از قالیباف ها توی قالی بافخانه اربابی این را به من یاد داده بود. شوهرش می رفت توی قهوه خانه ها نقالی می کرد. شاهنامه می خواند. سواد هم نداشت! توی تعزیه شوهرش شمر می شد. مادرم سکوت کرد. تبسم کرد.
*
هر کسی در ذهن ما در دنیای یاد با خصوصیتی زنده می شود. زنده است. مادرم با سکوتش و تبسمش و تآمل همیشه اش و آرامش بهشتی که در طنین صدایش بود. در برابرم نشسته است. دستش را روی قلبش گذاشته است! اکنون پس از سال ها هر وقت نمایشنامه ای از هارولد پینتر می خوانم. مثل همین حالا، که دارم نمایشنامه تک گویی را می خوانم. تا به واژه مکث در متن نمایشنامه بر می خورم. انگار مادرم در کنارم نشسته و لبخند می زند. حرف زدن او مانند نمایشنامه های هارولد پینتر بود. مکث!
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3882
