tgoop.com/maktuob/3879
Last Update:
اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۵ مامانم در لندن با پدرم مهمان ما بودند. مامانم توی کتابخانه می خوابید. اتاق تخت نداشت. دورتادور قفسه های کتاب بود. رختخواب مامانم را روی زمین می انداختیم. پدرم توی پذیرایی می خوابید. برای نماز شب و نیایش بیدار می شد. مادرم خوابش سبک بود. پدرم رعایت حالش را می کرد. که سر و صدای بیدار شدنش اگر چه با مراقبت بود مادرم را بیدار نکند. هنوز افتاب نزده بود… دیدم مامان توی حیاط دارد به سرو ها و بوته های گل رز نگاه می کند. آرام و با مراقبت به گلبرگ ها دست می کشد. انگار گل پیشانی نوزادی است .فضا نیمه روشن و معطر بود. هوا دلپذیر… صدای سینه سر خ ها حیاط را پر کرده بود. طوطی سبز-آبی روی شاخه درخت سیب آنی نشست برخاست. رفت روی شاخه بلند درخت گلابی همسایه که شاخسار بلندش تا حیاط ما کشیده شده است.. مامانم روی صندلی دسته دار نشسته بود جهتش رو به افق مشرق بود… داشت زمزمه می کرد. آرام قدم بر داشتم. توی چمن که تازه کوتاه کرده بودم. صدای پایم به گوش نمی رسید. فقط گوش می کردم.. همیشه از حافظه مامان تعجب می کردم. او سواد نداشت اما خوش حافظه بود. حرف ها و حالت ها و رنگ لباس گوینده و زمان و مکان حرف انگار در بایگانی دهنش مرتب شده بود.. می خواند:
رفتی تو به این زودی
تو باد صبا بودی
نه باد صبا بودی
نه مرغ هوا بودی
تو نور خدا بودی
با نور خدا رفتی
مانند بوی گل
با باد صبا رفتی
گفتم به به مامان عجب شعری خواندی! مادرم را بغل کردم. مرا توی بغلش نگاهداشت. گونه اش را بوسیدم. نم اشک بر گونه اش بود.
گفت: «
آقای بطحایی روز عاشورا در عزاداری مسجد ابوالفضل این شعر را خواند. صداش خیلی خوب بود غمناک می خواند.. از زبان امام حسین برای علی اکبر می خواند. به زهرا خانم گفتم هر وقت رفتی مسجد ابوالفضل این شعر «رفتی تو به این زودی » را از آقای بطحایی بگیر. گرفت. شعر توی کیفم بود. الانم هست. بیا مامان بخوان! شعر به خط زهرا خانم بود. مثل دانش آموز کلاس دوم سوم کلمات مشخص بود.به خاله خانمت می گفتم برام می خواند. زهرا خانم هم سواد داشت. او هم می خواند. حفظ شده بود.
سینه سرخ امد روی میز کنار مامان نشست…سرش را بالا می گرفت. انگار از توی مینیاتور پرواز کرده بود. جوجه بود. منتهای لطافت و ظرافت… مدتی فقط به سینه سرخ نگاه می کردیم… مامان قدم بزن… سرم گاهی گیج می رود. همین بنشینم گل ها را نگاه کنم. مثل باغچه محسن…
مامانم گفت: یادته بچه که بودید قایم باشک بازی می کردید. با محسن یا اکرم توی حیاط خونه بازی می کردید. یک بار محسن رفته بود توی خونه پوسا، زیر پوسا پیداش نکرده بودید. اکرم پیداش کرد. حالا قایم باشک خیلی دور و دراز شده. بچه ها می روند یک کشور دیگر. آنطرف دنیا. مثل بتول خانم و آقای میرزایی رفتند کانادا. می گفت وقتی اراک روزه، کانادا شبه! ما قبلا با ماشین از مهاجران می آمدیم اراک. می گفتمد پنج فرسخه. حالا بتول خانم می گفت کانادا تا تهران ده هزار کیلومتره! حالا مامان از تهران تا لندن جقدر راهه؟ تقریبا ۴۵۰۰ کیلومتر! نصف راهه تا کانادا. این هم قایم باشک زندگی ما. انشاء الله چراغ خانه تان همیشه روشن باشد. ما هم از دور دعاگوی شما باشیم. دیگه خیال نمی کنم سفر دیگری تو را ببینم. مادرم سکوت کرد. اما همیشه تو را می بینم. محسن الان ۲۵ساله شهید شده. روز و شبی نیست که محسن را نبینم. با محسن حرف نزنم. الان اینجا توی حیاط شما کنار باغچه شما در لندن هستم. اما به خیالم توی حیاط خونه خودمان کنار باغچه محسنم. محسن زود رفت مامان!
رفتی تو به این زودی!
تو باد صبا بودی
*
(۱) دوره آثار افلاطون. ترجمه محمد حسن لطفی. و رضا کاویانی. جلد اول ، تهران ، خوارزمی ، ص ۴۳۸ تا ۴۴۰
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3879
