tgoop.com/maktuob/3878
Last Update:
می گویند ما در زندگی این جهانی همیشه در اندیشه نیمه گمشده آرمانی خود هستیم. بی قراری مان از همین جاست. وقتی به قرار می رسیم که نیمه گمشده مان را پیدا کنیم.
«اینهمه بی قراریت از طلب قرار توست!» افسانه یا اسطوره ای که افلاطون در رساله « مهمانی» در باره دوپارگی جان انسان مطرح کرده است؛ بسیار جذاب و خیال انگیزست! سرچشمه بسیاری از داستان ها و اشعار عاشقانه که از نیمه دیگر یا نیمه گمشده و یا خویشتن آرمانی انسان سخن می گویند؛ به همین روایت باز می گردد. به روایت افلاطون انسان های نخستین دو سر داشتند و چهار دست و چهار پا. در واقع انسان ها کروی یا مانند چرخ و فلک بودند.
زئوس انسان را مثل سیبی که از میان دو تکه کنند، به دونیمه بخش کرد. از آن پس هر کسی همواره در جستجوی نیمه دیگر خویش بر آمد. « از این رو این دو نیم بازوان را به گرد یکدیگر حلقه می زدند و همدیگر را در آغوش می گرفتند. و آرزوی به هم پیوستن و یکی شدن در انسان چنان بود که در آن حال می ماندند. و از گرسنگی می مردند و چون نیمی می مُرد نیم دیگر به جست و جوی نیمه انسان دیگری می پرداخت و او را در آغوش می گرفت .» (۱)
این جستجوگری جلوه ای از اراده خدای عشق در هستی است.
داستان آفرینش آدم وحوّا در سفر پیدایش، چنین روایت شده است که حوا نیمه دیگر آدم است و از استخوان دنده آدم آفریده می شود. در قرآن مضمون لطیفتر و زیبا تر است. آدم و حوا هر دو از یک «نفس یگانه » آفریده شده اند. جان که گوهر مشترک است. در وجود آدم و حوا تجلی کرده است. نفس که سرچشمه مرد و زن و زاینده است. واژه ای مونث است. و نَفْسٍ و ما سَوّیها»
می گویند ما در این جهان که دنبال همسر یا معشوقه آرمانی یا همزاد خود بوده ایم. نشانی از همان جستجوگری همیشگی برای نیمه گمشده است. این ها افسانه و اسطوره به ویژه در زبان اساطیر یونانی است. اما داستان رابطه مادر و فرزند حقیقتی است که در زندگی خود با آن روبرو هستیم. خودمان بخشی از ماجراییم. ما نیمه گمشده مادرمان هستیم و مادر نیمه گمشده ما. هم بازیگریم و هم تماشاچی. به روایت شیخ محمود شبستری : «همو بیننده هم دیده است و دیدار.»
ما و مادرمان یک گوهر بودیم. در درون مادر بالیدیم و از او جدا شدیم. او گوهری و جانی بود که گوهری دیگر و جانی دیگر را در درون خویش پرورد. ما حقیقتا در درون مادر دو قلب بودیم . با مادرمان مثل همان روایت اساطیری افلاطون چهار دست و چهار پا داشتیم. وقتی فرزندی به دنیا می آید آن فرزند همان نیمه دیگر مادر اوست. که از او جدا می شود. پیش از جدایی با هم نفس می کشیدند. دم می زدند. ضربان قلبشان با هم همنواخت بود.
برای مادرم محسن همان نیمه دیگر ارمانی بود که از او جدا شده بود. پیش از شهادت محسن دو دخترش نسرین در هشت ماهگی در سال ۱۳۳۵ و اکرم در پنج سالگی در سال ۱۳۴۳ از دنیا رفته بودند. محسن در دهم تیرماه سال شصت در کردستان شهید شد. هر سه آنها نیمه های دیگر مامانم بودند. هستند. منتها با محسن ماجرای این نیمه دیگر به کمال خودش رسیده بود. انگار محسن می دانست که روزی خواهد رفت. برای همین تمام وجودش محبت و یاری بود. وجودش از تار صفا و پود وفا بود. تبسمی همیشه که چهره اش را مثل گل رز درشت پُر پَر، روشن و خندان و مصفا نشان می داد.
تابستانا محسن در میوه فروشی بزرگ جبیب و رضا که در ست روبروی بازار اراک بود. نبش خیابان پهلوی که به سمت باغ ملی می گشتیم. آخر شب که محسن به خانه می آمد. یعنی وقتی میوه ها را سامان داده و با شلنگ جلوی میوه فروشی را شسته و میوه های لهیده را توی سطل های بزرگ پلاستیکی قرار می دادند. مقداری میوه که اندکی آسیب دیده بود یا زدگی پیدا کرده بود. مانند هندوانه شکسته. یا هلو هایی که پیدا بود یک سویش نیمه لهیده شده، محسن توی سبدی به خانه می آورد. گاهی در بازگشت می دید عمو صفر دارد به خانه می آید. این اواخر که سن و سالش بالا رفته بود. خمیده شده بود. گاه می ایستاد و دست به کمرش می گرفت. محسن عمو صفر را توی چرخ دستی اش سوار می کرد و تا جلو خانه اشان که نزدیک خانه ما بود می برد. میوه هم به عمو صفر می داد. میوه هایی که سالمتر بود برای عمو صفر بود! عمو صفر وقتی جوانتر بود. وقتی صبح ها سرکار می رفت و یا عصرا که خانه می آمد بچه های کوچک محل را توی چرخش سوار می کرد. آن وقتا خانه ها از بچه غلغله بود. عفت و هشت و نه و ده تا بچه توی یک خانه کوچک و زندگی فقیرانه عجیب و غریب نبود! گاری دستی عمو صفر مثل گردونه آفتاب بود. عمو صفر با پیراهن سفید و محاسن سفید و پوست روشن و چهره خندانش مثل آفتاب بود.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3878
