MAKTUOB Telegram 3833
یک بار یک بلیز بافتنی طرح نخودی کِرِم رنگ پوشیده بود. مامان گفت به به زهرا خانم چقدر بلیزت قشنگه.. بلیزش را در آورد تا به مامان بده. مامان نپذیرفت. بدون اینکه به مامان بگه رفته بود کاموای سبز سدری خریده بود. برای مامان بلیز بافت. با همان طرح نخودی .جلو باز که دکمه های درشت می خورد. برای مامان آورد. مامان خیلی این بلیز را دوست داشت…
توی سوز زمستان، گدایی رفته بود خانه زهراء خانم. در زنده بود. زهرا خانم بهش نان و بیسکویت و حلوا داره بود. دیده بود. جوان فقیر یک دست نداره. بالاپوشش هم کمه. گفته بود منتظر باش تا برات کاپشن بیارم. از شوهرش ابراهیم اجازه گرفته بود. گفته بود: ابراهیم جان دلم. فدات بشم! این جوان فقیر یک دست نداره. رنگ و روش هم پریده. بیا این کاپشن تو را من به او بدهم فردا برات کاپشن نو می خرم. امروز حقوق گرفتم. برات کاپشن بهتر و شیک تر و خوشرنگ تر می خرم. ابراهیم را بوسیده بود. ابراهیم خندیده بود. گفته بود. حالا عجله نکن! زهرا خانم گفته بود. حرف زهراء‌ یکیه! همین فردا برات می خرم. کاپشن را به جوان داده بود. کمک کرده بود تا کاپشن را بپوشد. شانه جوان را بوسیده بود. همان شانه ای که دست نداشت. برای مامانم تعریف کرده بود. « ببین عذری جون! اگه کاپشن ابراهیم را به جوانه نمی دادم. شب خوابم نمی برد!» مامانم برام تعریف کرد:
«‌مامان این زهراء خانم فرشته است. مثل چشمه که ازش آب می جوشد. زهراء خانم چشمه خیر و برکته. دهانش همیشه خدا به خیر و خوبی باز می شود. هر کدام از اهل محل مریض می شود. زودی می رود احوالپرسی. بیمارستان هم که باشند. می رود بیمارستان. اگر بتونه شب پیش بیمار می ماند. قربان صدقه پرستارا و دکترا می رود تا اجازه دهند پیش بیمار بماند. مثل پروانه دور بیمار می گردد. می رود خانه شان. خانه را تمییز می کند. آشپزی می کند. با همه شوخی می کند! با همه که می گم مامان. زهراء خانم با آقای بطحایی پیش نماز مسجد ابوالفضل خیابان کشتارگاه هم شوخی می کند. به آقای بطحایی گفته بود. اگر خدای نکرده! خدا منو جهنم بفرسته. آنقدر برای جهنمی ها آواز می خوانم و از خوبی خدا می گویم تا خدا دلش رحم بیاید. آتش جهنم را برای همه ما گلستان کند. آقای بطحایی گریه اش گرفته بود. گفتند نشست کنار دیوار عبایش را سرش کشید. با صدای بلند گریه کرد. می دانی مامان آقای بطحایی حافظ قرآن بود. آن وقتا حافظ قرآن کم بود. اقای بطحایی به زهراء خانم گفته بود تو در قیامت شفیع من بشو. زهرا خانم توی بازار اراک کاپشن مناسب برای ابراهیم پیدا نکرده بود. شبانه رفته بود تهران. با اتوبوسای های سر راهی. صبح زود رسیده بود تهران. عصر با لوان تور برگشته بود اراک. یه کاپشن سبز یشمی برای ابراهیم خریده بود. واللا من که چنین کاپشنی به عمرم ندیده بودم!
زهرا خانم سرطان پوست گرفت. پوست دست هاش قرمز و کبود شده بود. انگار دست هاش سوخته بودو پوست ها برآمده بود. و پرز می شد می گفت از بس سوز می زند و خارش می کند عاصی شده ام.. برای پرتو درمانی اصفهان می رفت.گسترش پیدا کرد. دوسالی درد کشید و به رحمت خدا رفت.. انگار او هم مثل مامان شده بود. سرطان پوست او را از پا انداخت… پسر سومش فریدون که با او زندگی می کرد. ازدواج نکرده بود طاقت نیاورد و مدتی بعد فوت کرد… زهرا خانم می گفت رضای من یادگار امام رضاست. مثل علف سبز گنبد امام رضا همیشه با من است. عطر زندگی است. پناه مادر است.
وقتی زهراء خانم بیمار بود، مامان همیشه به دیدنش می رفت. برایش سوپ اسفناج درست می کرد. برایش سبزی پاک شده می برد. زهرا خانم دست هاش پوست پوست شده بود. دیگر نمی توانست سبزی پاک کند. وقتی زهرا خانم مُرد. مامان مونسش را از دست داده بود. هر وقت کنار باغچه می نشست می گفت: زهرا خانم همینجا می نشست. یک سفره کتان کوچک پهن می کرد سبزی ها را مرتب کنار دستش می چید. ریحان، نعناع، جعفری، شوید و تربچه. ریحان و نعناع را جلو من می گذاشت. چشم های مامانم پر از اشک می شد…
😢8👍4



tgoop.com/maktuob/3833
Create:
Last Update:

یک بار یک بلیز بافتنی طرح نخودی کِرِم رنگ پوشیده بود. مامان گفت به به زهرا خانم چقدر بلیزت قشنگه.. بلیزش را در آورد تا به مامان بده. مامان نپذیرفت. بدون اینکه به مامان بگه رفته بود کاموای سبز سدری خریده بود. برای مامان بلیز بافت. با همان طرح نخودی .جلو باز که دکمه های درشت می خورد. برای مامان آورد. مامان خیلی این بلیز را دوست داشت…
توی سوز زمستان، گدایی رفته بود خانه زهراء خانم. در زنده بود. زهرا خانم بهش نان و بیسکویت و حلوا داره بود. دیده بود. جوان فقیر یک دست نداره. بالاپوشش هم کمه. گفته بود منتظر باش تا برات کاپشن بیارم. از شوهرش ابراهیم اجازه گرفته بود. گفته بود: ابراهیم جان دلم. فدات بشم! این جوان فقیر یک دست نداره. رنگ و روش هم پریده. بیا این کاپشن تو را من به او بدهم فردا برات کاپشن نو می خرم. امروز حقوق گرفتم. برات کاپشن بهتر و شیک تر و خوشرنگ تر می خرم. ابراهیم را بوسیده بود. ابراهیم خندیده بود. گفته بود. حالا عجله نکن! زهرا خانم گفته بود. حرف زهراء‌ یکیه! همین فردا برات می خرم. کاپشن را به جوان داده بود. کمک کرده بود تا کاپشن را بپوشد. شانه جوان را بوسیده بود. همان شانه ای که دست نداشت. برای مامانم تعریف کرده بود. « ببین عذری جون! اگه کاپشن ابراهیم را به جوانه نمی دادم. شب خوابم نمی برد!» مامانم برام تعریف کرد:
«‌مامان این زهراء خانم فرشته است. مثل چشمه که ازش آب می جوشد. زهراء خانم چشمه خیر و برکته. دهانش همیشه خدا به خیر و خوبی باز می شود. هر کدام از اهل محل مریض می شود. زودی می رود احوالپرسی. بیمارستان هم که باشند. می رود بیمارستان. اگر بتونه شب پیش بیمار می ماند. قربان صدقه پرستارا و دکترا می رود تا اجازه دهند پیش بیمار بماند. مثل پروانه دور بیمار می گردد. می رود خانه شان. خانه را تمییز می کند. آشپزی می کند. با همه شوخی می کند! با همه که می گم مامان. زهراء خانم با آقای بطحایی پیش نماز مسجد ابوالفضل خیابان کشتارگاه هم شوخی می کند. به آقای بطحایی گفته بود. اگر خدای نکرده! خدا منو جهنم بفرسته. آنقدر برای جهنمی ها آواز می خوانم و از خوبی خدا می گویم تا خدا دلش رحم بیاید. آتش جهنم را برای همه ما گلستان کند. آقای بطحایی گریه اش گرفته بود. گفتند نشست کنار دیوار عبایش را سرش کشید. با صدای بلند گریه کرد. می دانی مامان آقای بطحایی حافظ قرآن بود. آن وقتا حافظ قرآن کم بود. اقای بطحایی به زهراء خانم گفته بود تو در قیامت شفیع من بشو. زهرا خانم توی بازار اراک کاپشن مناسب برای ابراهیم پیدا نکرده بود. شبانه رفته بود تهران. با اتوبوسای های سر راهی. صبح زود رسیده بود تهران. عصر با لوان تور برگشته بود اراک. یه کاپشن سبز یشمی برای ابراهیم خریده بود. واللا من که چنین کاپشنی به عمرم ندیده بودم!
زهرا خانم سرطان پوست گرفت. پوست دست هاش قرمز و کبود شده بود. انگار دست هاش سوخته بودو پوست ها برآمده بود. و پرز می شد می گفت از بس سوز می زند و خارش می کند عاصی شده ام.. برای پرتو درمانی اصفهان می رفت.گسترش پیدا کرد. دوسالی درد کشید و به رحمت خدا رفت.. انگار او هم مثل مامان شده بود. سرطان پوست او را از پا انداخت… پسر سومش فریدون که با او زندگی می کرد. ازدواج نکرده بود طاقت نیاورد و مدتی بعد فوت کرد… زهرا خانم می گفت رضای من یادگار امام رضاست. مثل علف سبز گنبد امام رضا همیشه با من است. عطر زندگی است. پناه مادر است.
وقتی زهراء خانم بیمار بود، مامان همیشه به دیدنش می رفت. برایش سوپ اسفناج درست می کرد. برایش سبزی پاک شده می برد. زهرا خانم دست هاش پوست پوست شده بود. دیگر نمی توانست سبزی پاک کند. وقتی زهرا خانم مُرد. مامان مونسش را از دست داده بود. هر وقت کنار باغچه می نشست می گفت: زهرا خانم همینجا می نشست. یک سفره کتان کوچک پهن می کرد سبزی ها را مرتب کنار دستش می چید. ریحان، نعناع، جعفری، شوید و تربچه. ریحان و نعناع را جلو من می گذاشت. چشم های مامانم پر از اشک می شد…

BY مكتوب


Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/3833

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. Administrators
from us


Telegram مكتوب
FROM American