tgoop.com/ktabdansh/4427
Last Update:
🌀🌀🌀🌀🌀
من هیچگاه وعظ ترسناکی را که
وقتی کوچک بودم در نماز خانهٔ
مدرسهمان شنیدم ، فراموش
نمیکنم حتی یادآوریاش هم
ترسناک است:
آن موقع مغز کودکانهام سخن آن
واعظ را به گوش جان شنید.
او برایمان داستان یک جوخه سرباز
را تعریف کرد، که بر روی یک خط
آهن مشغول تمرین نظامی بودند.
در یک لحظهٔ حساس که قطار
داشت از رو به رو به جوخه
می رسید، حواس سرجوخه پرت
شد و دستور تغییر مسیر را نداد.
سربازان آنقدر خوب تعلیم دیده
بودند که هرگز بدون دستور
فرمانده تغییر جهت نمیدادند.
البته من حالا دیگر این داستان را
باور نمیکنم و امیدوارم خود واعظ
هم آن را باور نکند.
اما وقتی نه ساله بودم آن را
باور کردم، چون آن را از زبان
بزرگتري میشنیدم که بر من
ارشدیت داشت.
و چه خود آن واعظ این داستان
را باور داشت و چه نداشت،
میخواست ما کودکان را وادار تا
رفتار برده وار و تعبد بیچون و
چرای آن سربازان را بهرغم
نامعقولیاش تحسین کنیم و
الگوی خود قرار دهیم.
و من یکی که تحسین کردم.
اکنون در بزرگسالی، تقریبا برایم
ناممکن است که درک کنم چطور آن
موقع از خود پرسیدم که آیا من هم
این شجاعت را خواهم داشت که
بدون دستور فرمانده راهم را کج
نکنم و به قیمت زیر قطار رفتن
انجام وظیفه کنم.
|| پندار خدا
- ريچارد داوکینز
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4427