tgoop.com/ktabdansh/4325
Last Update:
📚🍃
دو درویش در راهی باهم میرفتند.
یکی بیپول بود و دیگری پنج دينار
داشت. درویش بیپول، بیباک
میرفت و بههرجایی که میرسیدند،
چه ایمن بود و چه ناامن، بهآسودگی
میخوابیدند و بهچیزی نمیاندیشید.
اما دیگری مدام در بیموهراس بود
که مبادا پنج دينار را از کف بدهد.
بر چاهی رسیدند که جای دزدان
و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را
شست و زیر سایهٔ درختی آرمید.
در همین حین متوجه شد که
دوستش باخود چهکنم، چهکنم
میکند!
برخاست و از او پرسید: این چندین
چهکنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! بامن پنج دينار
است و اینجا ناامن است و من
جرأت خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دينار را به من
دِه تا چارهٔ تو کنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در
چاه انداخت و گفت: رَستی از
چهکنم، چهکنم! ایمن بنشین،
ایمن بخسب و ایمن برو، که
آدم فقیر، دژیست که نمیتوان
فتحش کرد.
❇️ #قابوسنامه
...📚🍃
BY کتاب دانش

Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4325