tgoop.com/ktabdansh/3949
Last Update:
📚
📖 #حکایت
روزی هارونالرشید بهلول را خواست
و او را به سمت نماینده تام الاختیار
خود به بازار بغداد فرستاد و به او
گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و
تعدی میکند و یا کاسبی در امر
خرید و فروش اجحاف میکند همان
جا عدالت را اجرا کن و خطاکار را
به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس
مخصوص محتسبان پوشید و به بازار
رفت.
اول پیرمرد هيزم فروشی دید که
هيزم هایش را برای فروش
جلویش گذاشته که ناگهان جوانی
سررسید و یک تکه از هيزم ها را
قاپید و به سرعت دور شد.
بهلول خواست داد بزند بگیریدش
که جوان باسر به زمین افتاد و
تراشه ای از چوب به بدنش فرورفت
و خون بیرون جهید.
بهلول باخود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست
وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو
را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟
که ناگهان الاغی سررسید و سر به
تغار ماست بقال کرد و بقال خواست
الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را
برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی
را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع
کردن پارچه بودو حین زرع کردن
با انگشت نیم گز را فشار مي دهد
و بااین کار مقداری
از پارچه را به نفع خود نگه می دارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و
مجازاتش کند ولی در کمال تعجب دید
موشی پرید داخل دخل بزاز و یک
سکه به دهان گرفت بدون اینکه
پارچه فروش متوجه شود به ته
دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان
دم برگشت و پیش هارونالرشید
رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ
احتیاجی به من و دیگری نیست....
• زرع؛ اندازه گیری
• محتسب؛ دارای مقام. شمارنده.
وَ گفتن این جملهُ بَس؛
بد مکن از گردشِ دوران بترس.
@ktabdansh 📚📚📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/3949