tgoop.com/ktabdansh/2276
Last Update:
داستان های کوتاه - ۱۴
📚 #اختلاف_حساب
۱۴ دیگران مدت ها بود که غذایشان را تمام کرده بودند و مثل
ذوالقعده آرام و بی اعتنا نشسته بودند
و ساکت مانده بودند.
ناهار احمد علی خان یخ کرده بود و
میل به غذا نداشت.
سرمایی در دل خود حس میکرد.
سرمایی که از سکوت سنگین
سر میز ناشی می شد.
مثل اینکه همه منتظر هم بودند و
مثل اینکه کسی جرأت نمی کرد
پیش دستی کند و بلند شود.
ته تالار ناهار خوری، یک بشقاب
از روی میز افتاد و شکست، ولی
سروصدای آن هیچ یک از این
چهار نفر را به خود نیاورد.
همه به صندلی هاشان میخ کوب
شده بودند و
احمد علی خان به لکه ی
زردِ روی میزی چشم دوخت بود.
عاقبت، خوش حساب بلند شد
ذوالقعده هم دستمالش را توی
جیبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و
حالا احمد علی خان و
رفیق هم اتاقش، پا به پای هم،
دنبال آن ها می آمدند و هر کدام به
زندگیِ سرد و تاریک خودشان
فکر می کردند.
احمد علی خان فکر می کرد که
سرتاسر زندگی اش مثل غذای
امروز سرد بود، تهوع آور بود و
دل آدم را می زد و بعد که پایش را
روی پلکان گذاشت
سنگینی بدن خود را حس کرد که
بیش از روزهای دیگر بود.
مثل اینکه هیکلش خیلی سنگین تر
از روزهای دیگر شده بود.
ساعت لنگردار، زنگ پنج بعدازظهر
را هم زد و احمد علی خان
هنوز یک ریال و بیست و پنج دینار
اختلاف حسابِ آخریِ دفترهای خود
را پیدا نکرده بود.
از همه بدتر این بود که صبح تا به
حال از پسرش خبری نداشت.
دوسه بار به دواخانه ی نزدیک
منزلشان تلفن کرده بود و سراغ زنش
را گرفته بود ولی اگر زنش به
دواخانه آمده بود که برای او تا به حال
تلفن کرده بود.
این بی خبری، اضطراب او را
بیشتر می کرد.
همکارانش یکی یکی کارشان را تمام
می کردند و می رفتند و حالا با او
بیشتر از چهار نفر باقی نمانده بودند.
کار او هنوز به جایی نرسیده بود
و هنوز نتوانسته بود
اختلاف حساب را گیر بیاورد.
یک بار دیگر کوشید که
حواس پرتی های خود را به دور بریزد
و کارش را دنبال کند.
چک و اسنادی را که بعدازظهر واردِ
دفترهای حسابِ جاری کرده بود،
پیشخدمت ها برده بودند و از
شرشان راحت شده بود...
🖊 جلال_آل_احمد
این داستان ادامه دارد....
@ktabdansh 🌙💫⚡️
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/2276