غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری
مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد
چو خورشیدست یار من نمیگردد بجز تنها
سپه سالار مه باشد کز استاره حشم دارد
ز درد او دهان تلخست هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
مولوی
مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد
چو خورشیدست یار من نمیگردد بجز تنها
سپه سالار مه باشد کز استاره حشم دارد
ز درد او دهان تلخست هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
مولوی
این جاده اسیر دردِ سر گردانی ست
سرد است و سیاه، چون شبی بارانی ست
خط های تنش، چو میله ی زندان است
تا بوده و هست، در سفر زندانی ست
یاسر خوان زاده
@Javadafranotebook
سرد است و سیاه، چون شبی بارانی ست
خط های تنش، چو میله ی زندان است
تا بوده و هست، در سفر زندانی ست
یاسر خوان زاده
@Javadafranotebook
رقیبان صد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین
چو من یک حرف گویم، گویی ام بسیار میگویی
وحشی
چو من یک حرف گویم، گویی ام بسیار میگویی
وحشی
هرجا که کوچهای به خیابان نمیرسد
دلتنگیِ من است به پایان نمیرسد
با آبِ گریه، سبز نشد تخمِ چشمِ من
این بذرِ مرده تا لبِ گلدان نمیرسد
رود ایستاده زیرِ درختِ بلندِ ابر
چشمانتظار و میوهی باران نمیرسد
داد از زمین که رویِ مدارِ ستمگران
هرقدر میدود به ضعیفان نمیرسد!
آسان به آسمان نرسد شاخه، واضح است
هرکس که بار میبرد آسان نمیرسد
چندان که در برابرِ هم صف کشیدهایم
از کوره در نرفته به ما نان نمیرسد
این چشم، هرچه می پلکد باز، بسته است
این خوابِ بد به دیدهیِ خندان نمیرسد
بیهوده پایِ مرگ نشستهست زندگی
این خانهیِ نشسته به طوفان نمیرسد
جز من که هرچه گریه کنم خاکبرسرم
دریاچهای به گردِ بیابان نمیرسد
یا اشکِ بیبخارِ من از رو نمیرود
یا زورِ آفتابِ زمستان نمیرسد
فوارهوار از همه سو سرنگونم و
برگی به این نهالِ پریشان نمیرسد👇
این گریهی بلند، نفس کم میآورد
این در میانِ راهْ پشیمان، نمیرسد
گیرم که نیمهراه نباشد چه فایده؟
آدم، کنارِ سایه، دوچندان نمیرسد
هر میوهای خراب شد افتاد جز کلاغ
این میوهیِ سیاه، کماکان نمیرسد
نقطه، سرِ من است که افتاده پایِ متن
آسان، سری به نقطهیِ پایان نمیرسد
محمد رهام
دلتنگیِ من است به پایان نمیرسد
با آبِ گریه، سبز نشد تخمِ چشمِ من
این بذرِ مرده تا لبِ گلدان نمیرسد
رود ایستاده زیرِ درختِ بلندِ ابر
چشمانتظار و میوهی باران نمیرسد
داد از زمین که رویِ مدارِ ستمگران
هرقدر میدود به ضعیفان نمیرسد!
آسان به آسمان نرسد شاخه، واضح است
هرکس که بار میبرد آسان نمیرسد
چندان که در برابرِ هم صف کشیدهایم
از کوره در نرفته به ما نان نمیرسد
این چشم، هرچه می پلکد باز، بسته است
این خوابِ بد به دیدهیِ خندان نمیرسد
بیهوده پایِ مرگ نشستهست زندگی
این خانهیِ نشسته به طوفان نمیرسد
جز من که هرچه گریه کنم خاکبرسرم
دریاچهای به گردِ بیابان نمیرسد
یا اشکِ بیبخارِ من از رو نمیرود
یا زورِ آفتابِ زمستان نمیرسد
فوارهوار از همه سو سرنگونم و
برگی به این نهالِ پریشان نمیرسد👇
این گریهی بلند، نفس کم میآورد
این در میانِ راهْ پشیمان، نمیرسد
گیرم که نیمهراه نباشد چه فایده؟
آدم، کنارِ سایه، دوچندان نمیرسد
هر میوهای خراب شد افتاد جز کلاغ
این میوهیِ سیاه، کماکان نمیرسد
نقطه، سرِ من است که افتاده پایِ متن
آسان، سری به نقطهیِ پایان نمیرسد
محمد رهام
زن با کفشهایِ پاشنهدارش طاقتم را طاقهطاقه طاق میکرد و از خیرِ خیابان طوری گذشت
که خطکشیها هنوز، بریده بریده حرف میزنند
من
تا به خودم
و این شعر بیایم
چند سطر گذشته بود
خطکشیها
مرموزتر از همیشه، مار
مار
در آستینِ خیابان میخزیدند
دستفروشها
همهچیز میفروختند
جز دست
و زن
هرچه زمین، زیرِ پا گذاشت
دستش به جایی نرسید
اما صدایش آنقدر ماه بود
که سر به فلک گذاشت
تنها مرگ
که ریسمانِ تمامِ بادبادکها دستش است
صدایش را گرفت و
پایین آورد
دنیا خیلی کوچک است
پایِ آدم را میزند
این کفش
به هیچکس، پایبند نیست
و هرچه محکم ببندی
راحت میرود
من هرچه بند میشوم
که با این همه گوش
حرفِ دهنپُرکُنی بزنم
از سر بازم میکنند
مقصد کجاست؟ پیر شدن پابهپای من؟
ای کفشهایِ کودکیِ تا به تایِ من!
مالِ هماید و لنگهی هم؛ کاش مینشست
او هم درست، مثلِ شماها به پای من
من را به هر کجا که بخواهید میبرید
من کفشتان که نیستم ای کفشهایِ من!
اصلا شما که از خودتان پا نداشتید
عمری عصایِ دستِ شما بود پایِ من
ای بندِ کفش! بختِ مرا بستهای که چه؟
اصلا تو کیستی که بپیچی به پای من؟
آنگونهام که هر طرفی رفتهام کسی
پشتم نبود و نیست به جز ردِّپایِ من_
_که دهان
دهان
به تنهاییام میخندد
دلم خیلی تنگ است
به این راحتی از پا در نمیآید
باید بدوم تا روز
که حرفِ اول و آخرش آبی بود
کدام سایه، هوا بَرَش داشت
که شب شد؟
آرزوها
این موشکهایِ کاغذیِ کوچک به قدرِ کاف/ی سرکش نیستند
و هرچه بزرگتر میشوند
کمتر هوا بَرِشان میدارد
باید برگردم به مدرسه
که ما را کنارِ هم
سرِ جایمان مینشانْد
و تنهایی، آنقدر بزرگ بود
که تویِ کَتَش نمیرفت
زنگ که میخورد
آنقدر تعطیل بودیم
که دخترها تویِ چالِ خندههایشان لانه میساختند
آنها سطر
به سطر
به سمتِ زن میرفتند
و با کفشهایِ پاشنه بلندشان
خیابان، افتادهتر به نظر میرسید
باید به خودم
و این شعر بیایم
چند درخت بکارم
تا جلویشان بایستند
و صفحه را آنقدر شطرنجی کنم
که حادثهای رخ ندهد
نشد
هنوز دلم به صورتِ زنی قرص است
که مثلِ نان
حرفِ اول و آخرش یکی بود
و هرچه بند کردم
تا کفشهایش پافشاری کنند
که راه را زودتر از بخت، برگردد
به گوششان نرفت
طوری از خیرِ خیابان گذشت
که به ماشینها بَر خورد
چشمهایش
تنها بازماندههای تصادف بودند
و چند سطر گذشت
تا حواسش را که به آسفالت، چسبیده بود
جمع کنند.
از صورتش
تنها ماهِ نویی ماند
این داس را که دستش به دهانش نمیرسد
دستِ کم نگیر
ماه را شکم سفره کرده است
مرگ
همیشه ناشتاست
ما پرنده ایم
و زندگی، هرچه کِتْمان کند
روزی از دهانش میپرد
سفر مرا صدا میزند
کفشهایم کو؟
محمد رهام
که خطکشیها هنوز، بریده بریده حرف میزنند
من
تا به خودم
و این شعر بیایم
چند سطر گذشته بود
خطکشیها
مرموزتر از همیشه، مار
مار
در آستینِ خیابان میخزیدند
دستفروشها
همهچیز میفروختند
جز دست
و زن
هرچه زمین، زیرِ پا گذاشت
دستش به جایی نرسید
اما صدایش آنقدر ماه بود
که سر به فلک گذاشت
تنها مرگ
که ریسمانِ تمامِ بادبادکها دستش است
صدایش را گرفت و
پایین آورد
دنیا خیلی کوچک است
پایِ آدم را میزند
این کفش
به هیچکس، پایبند نیست
و هرچه محکم ببندی
راحت میرود
من هرچه بند میشوم
که با این همه گوش
حرفِ دهنپُرکُنی بزنم
از سر بازم میکنند
مقصد کجاست؟ پیر شدن پابهپای من؟
ای کفشهایِ کودکیِ تا به تایِ من!
مالِ هماید و لنگهی هم؛ کاش مینشست
او هم درست، مثلِ شماها به پای من
من را به هر کجا که بخواهید میبرید
من کفشتان که نیستم ای کفشهایِ من!
اصلا شما که از خودتان پا نداشتید
عمری عصایِ دستِ شما بود پایِ من
ای بندِ کفش! بختِ مرا بستهای که چه؟
اصلا تو کیستی که بپیچی به پای من؟
آنگونهام که هر طرفی رفتهام کسی
پشتم نبود و نیست به جز ردِّپایِ من_
_که دهان
دهان
به تنهاییام میخندد
دلم خیلی تنگ است
به این راحتی از پا در نمیآید
باید بدوم تا روز
که حرفِ اول و آخرش آبی بود
کدام سایه، هوا بَرَش داشت
که شب شد؟
آرزوها
این موشکهایِ کاغذیِ کوچک به قدرِ کاف/ی سرکش نیستند
و هرچه بزرگتر میشوند
کمتر هوا بَرِشان میدارد
باید برگردم به مدرسه
که ما را کنارِ هم
سرِ جایمان مینشانْد
و تنهایی، آنقدر بزرگ بود
که تویِ کَتَش نمیرفت
زنگ که میخورد
آنقدر تعطیل بودیم
که دخترها تویِ چالِ خندههایشان لانه میساختند
آنها سطر
به سطر
به سمتِ زن میرفتند
و با کفشهایِ پاشنه بلندشان
خیابان، افتادهتر به نظر میرسید
باید به خودم
و این شعر بیایم
چند درخت بکارم
تا جلویشان بایستند
و صفحه را آنقدر شطرنجی کنم
که حادثهای رخ ندهد
نشد
هنوز دلم به صورتِ زنی قرص است
که مثلِ نان
حرفِ اول و آخرش یکی بود
و هرچه بند کردم
تا کفشهایش پافشاری کنند
که راه را زودتر از بخت، برگردد
به گوششان نرفت
طوری از خیرِ خیابان گذشت
که به ماشینها بَر خورد
چشمهایش
تنها بازماندههای تصادف بودند
و چند سطر گذشت
تا حواسش را که به آسفالت، چسبیده بود
جمع کنند.
از صورتش
تنها ماهِ نویی ماند
این داس را که دستش به دهانش نمیرسد
دستِ کم نگیر
ماه را شکم سفره کرده است
مرگ
همیشه ناشتاست
ما پرنده ایم
و زندگی، هرچه کِتْمان کند
روزی از دهانش میپرد
سفر مرا صدا میزند
کفشهایم کو؟
محمد رهام
نگو جای پریدن سر فرو بردم به بال خویش
که تیری تازه را بیرون کشیدم از پرم هر روز
محمود رضا برامکه
که تیری تازه را بیرون کشیدم از پرم هر روز
محمود رضا برامکه
اندیشه ی ما به درک عالم نرسید
آنسوی تصورات مبهم نرسید
از پرده ی گوش نکته ای دانستم
بی پرده سخن به گوش آدم نرسید
مجید افشاری
آنسوی تصورات مبهم نرسید
از پرده ی گوش نکته ای دانستم
بی پرده سخن به گوش آدم نرسید
مجید افشاری
بیگانه تر از عشق برای تو منم
اما چه کنم اسیر دلباختنم
چون آینه در برابر دیوارم
با هر تَرَکی که میخوری می شکنم
مجید افشاری
اما چه کنم اسیر دلباختنم
چون آینه در برابر دیوارم
با هر تَرَکی که میخوری می شکنم
مجید افشاری
تو آینه می باشی و من آینه گردان
در تو پُرِ دیوانه و تصویر منی کم
غلامعلی مهدیخانی(مجرد)
در تو پُرِ دیوانه و تصویر منی کم
غلامعلی مهدیخانی(مجرد)
شاید تبر سؤال شگفتی ز باغ کرد
که باز مانده بود دهان درخت ها
محمد سعید میرزایی
که باز مانده بود دهان درخت ها
محمد سعید میرزایی
پیچیده است عطر نفس هایت
در حلقه حلقه حلقه ی گیسویم
می لرزد از تصور آغوشت
ماهیچه های نازک بازویم
من رشته کوه یخ زده ای هستم
چشمان تو شبیه دو اسکی باز
از قله ها به دامنه می لغزند
سر می خورند نرم و سبک رویم
پیش از تو باز کوهنوردانی
قصد صعود داشته اند از من
اما رسیده پرچمشان تنها
تا صبح مه گرفته ی پهلویم
تنها تویی که جای قدم هایت
بر شانه های برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شب ها
دنبال تو رها شده در مویم
آن رشته کوه یخ زده این شب ها
آتشفشان تشنه ی خاموشی ست
انگار در تمام تنم جاریست
سرب مذاب و هیچ نمی گویم
لب بسته ام از آنکه هراسانم
لب وا کنم حرارت پنهانم_
یخ هام را مذاب کند آن وقت...
آن وقت... آه... آه... چه می گویم؟
آن وقت می روند دو اسکی باز
از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قله های بلندش هم
حتی نمی رسند به زانویم
لب بسته ام هنوز و همین کافی ست
این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفس هایت
در حلقه حلقه حلقه ی گیسویم
پانته آ صفایی
@javadafranotebook
در حلقه حلقه حلقه ی گیسویم
می لرزد از تصور آغوشت
ماهیچه های نازک بازویم
من رشته کوه یخ زده ای هستم
چشمان تو شبیه دو اسکی باز
از قله ها به دامنه می لغزند
سر می خورند نرم و سبک رویم
پیش از تو باز کوهنوردانی
قصد صعود داشته اند از من
اما رسیده پرچمشان تنها
تا صبح مه گرفته ی پهلویم
تنها تویی که جای قدم هایت
بر شانه های برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شب ها
دنبال تو رها شده در مویم
آن رشته کوه یخ زده این شب ها
آتشفشان تشنه ی خاموشی ست
انگار در تمام تنم جاریست
سرب مذاب و هیچ نمی گویم
لب بسته ام از آنکه هراسانم
لب وا کنم حرارت پنهانم_
یخ هام را مذاب کند آن وقت...
آن وقت... آه... آه... چه می گویم؟
آن وقت می روند دو اسکی باز
از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قله های بلندش هم
حتی نمی رسند به زانویم
لب بسته ام هنوز و همین کافی ست
این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفس هایت
در حلقه حلقه حلقه ی گیسویم
پانته آ صفایی
@javadafranotebook
آنشب که مرا برد نگاهت تا عشق
در چشم تو بود شور یک دریا عشق
چون قطره ی جوهری چکیدم در آب
تنهایی من وسیع تر شد با عشق
مجید افشاری
@javadafranotebook
در چشم تو بود شور یک دریا عشق
چون قطره ی جوهری چکیدم در آب
تنهایی من وسیع تر شد با عشق
مجید افشاری
@javadafranotebook
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان از او به شمشیر برید
میر باقر اشراق
ما را نتوان از او به شمشیر برید
میر باقر اشراق
لباسِ گرم بپوشید، برف و بوران است
که بیتِ اولِ من، اولِ زمستان است
اگر نفس بکشم روی خاک میافتم
برای برگِ خزان دیده، باد، طوفان است
اگرچه در همهی عمر دست و پا زدهام _
که سر در آورم از گور، راهبندان است
به غیرِ سیل، چه برداشت آن کشاورزی
که بذرِ گریهی او دفن در بیابان است؟
امیدِ این که پس از تو فرو بریزم نیست
شبیهِ کوه، که در رودخانه لرزان است
تو آفتابِ منی، آفتابِ روز اگر _
تو را نظاره کند، آفتابگردان است
اگرچه در دلِ تنگت برای من جا نیست
هنوز مزهی آن سنگ، زیرِ دندان است
تو پیشِ چشمی و چشمانتظارِ اشکِ منی
که شغلِ گونه، نشستن به پای باران است
ببین چگونه نشستم به پایِ چشمانت
شبیهِ گونه که از چشمهات پنهان است
چنان گریستهام ای خدا! اگر روزی
به تشنگی بخورم، نعمتت فراوان است
چگونه ابر نگرید؟ که چاک چاک شدهست
که پارهی تنِ او هم از او گریزان است
نهالِ گریه که در باغِ حوض می روید
چه کرده است که سر تا قدم پشیمان است؟
عجیب نیست که چشمِ مرا گرفته٬ مگر _
به غیرِ گریه، که مشتاقِ روی انسان است؟
تمامِ مردمِ این شهر، سایههای منند
که پیشِ هرکه روم، بی کسی دوچندان است
که روی سایهی من هرچه برف بنشیند
هنوز تیرگیِ بختِ من نمایان است
چقدر کوه که پشتِ سرِ تو راه افتاد
چقدر شهر که پشتِ سرِ تو ویران است
چگونه چشم ببندم به روی رویاهام؟
که خواب دیدنِ با چشمِ بسته آسان است
گلِ امیدم و روییدهام از آن رو که
هنوز خاطرهی آب، توی گلدان است
بگو چه می شنوی ای سیاهپوش! رطب!
که چوبِ دارِ تو در زمرهی درختان است
بگو چه می شنوی ای سیاهرو! سایه!
که دستهای تو را جیبهات زندان است
بگو چه میشنوی از شکستِ آینهای
که رو به دشمنِ خندانِ خویش، خندان است
بگو چه... زود رسیدهست و زود میافتد
پرندهای که هم آوازِ تیرباران است
دهانِ بازِ زمین چیست؟ از چه حیران است؟
ببین که گور هم از دیدنم هراسان است
ببین چگونه کفن کردهاند صبحم را
شبیهِ برف، که در زیرِ برف، پنهان است
چه گرد و خاک به پاکردنیست آبادی
همین که چشم به هم میزنی بیابان است
همین که می روی از پیشِ من چنان شادی
که جای خالیِ پایِ تو نیز خندان است
درست مثلِ من آنگونه پیشِ پات افتاد
که آن که پا نشود از زمین، خیابان است
عصا تمامِ جهان را بلند کرد از خاک
به جز همیشه-رفیقی که سایهی آن است
سپاهِ بیکسیام را ببین، که پشتِ سرم _
اگرچه نیست کسی، ردِ پا فراوان است
چه من چه این همه آدم، تو سایهی ابری
که وقتِ رد شدنت کوه و دره یکسان است
چنان تمام-قد، انگشت بر دهان، سیگار
به پات سوخت که تا کامِ مرگ، حیران است
عجیب نیست اگر باز مانده بعد از مرگ
دهانِ چشم، که حیرانِ رفتنِ جان است
نشد کفن بکند بختِ تیرهام را برف
اگرچه رد شدن از نعشِ سایه آسان است
نشد که چشم ندوزم به چاکِ سینهی گور
که مرگ، با همه کس، دست در گریبان است
هزار گریه به دنیا بیاورَد چشمم
هنوز حرفِ دلم، طفلِ توی زهدان است
همان زمان که به چشمِ من آمدی رفتی
که توی خانهی خود نیز، اشک، مهمان است
درختِ خیسِ دل از برف کنده میفهمد
که هرکه سرد از او بگذرند، گریان است
چقدر شاخه به روی خودش نیارد برگ؟
چقدر چشم بپوشد کسی که عریان است؟
گذشت کردن و کشتن برای باد یکیست
نفس که میگذرد، عمر، رو به پایان است
عجیب نیست که شاخِ گلِ مزار منی
که بیت آخرِ من، آخرِ زمستان است
محمد رهام
@javadafranotebook
که بیتِ اولِ من، اولِ زمستان است
اگر نفس بکشم روی خاک میافتم
برای برگِ خزان دیده، باد، طوفان است
اگرچه در همهی عمر دست و پا زدهام _
که سر در آورم از گور، راهبندان است
به غیرِ سیل، چه برداشت آن کشاورزی
که بذرِ گریهی او دفن در بیابان است؟
امیدِ این که پس از تو فرو بریزم نیست
شبیهِ کوه، که در رودخانه لرزان است
تو آفتابِ منی، آفتابِ روز اگر _
تو را نظاره کند، آفتابگردان است
اگرچه در دلِ تنگت برای من جا نیست
هنوز مزهی آن سنگ، زیرِ دندان است
تو پیشِ چشمی و چشمانتظارِ اشکِ منی
که شغلِ گونه، نشستن به پای باران است
ببین چگونه نشستم به پایِ چشمانت
شبیهِ گونه که از چشمهات پنهان است
چنان گریستهام ای خدا! اگر روزی
به تشنگی بخورم، نعمتت فراوان است
چگونه ابر نگرید؟ که چاک چاک شدهست
که پارهی تنِ او هم از او گریزان است
نهالِ گریه که در باغِ حوض می روید
چه کرده است که سر تا قدم پشیمان است؟
عجیب نیست که چشمِ مرا گرفته٬ مگر _
به غیرِ گریه، که مشتاقِ روی انسان است؟
تمامِ مردمِ این شهر، سایههای منند
که پیشِ هرکه روم، بی کسی دوچندان است
که روی سایهی من هرچه برف بنشیند
هنوز تیرگیِ بختِ من نمایان است
چقدر کوه که پشتِ سرِ تو راه افتاد
چقدر شهر که پشتِ سرِ تو ویران است
چگونه چشم ببندم به روی رویاهام؟
که خواب دیدنِ با چشمِ بسته آسان است
گلِ امیدم و روییدهام از آن رو که
هنوز خاطرهی آب، توی گلدان است
بگو چه می شنوی ای سیاهپوش! رطب!
که چوبِ دارِ تو در زمرهی درختان است
بگو چه می شنوی ای سیاهرو! سایه!
که دستهای تو را جیبهات زندان است
بگو چه میشنوی از شکستِ آینهای
که رو به دشمنِ خندانِ خویش، خندان است
بگو چه... زود رسیدهست و زود میافتد
پرندهای که هم آوازِ تیرباران است
دهانِ بازِ زمین چیست؟ از چه حیران است؟
ببین که گور هم از دیدنم هراسان است
ببین چگونه کفن کردهاند صبحم را
شبیهِ برف، که در زیرِ برف، پنهان است
چه گرد و خاک به پاکردنیست آبادی
همین که چشم به هم میزنی بیابان است
همین که می روی از پیشِ من چنان شادی
که جای خالیِ پایِ تو نیز خندان است
درست مثلِ من آنگونه پیشِ پات افتاد
که آن که پا نشود از زمین، خیابان است
عصا تمامِ جهان را بلند کرد از خاک
به جز همیشه-رفیقی که سایهی آن است
سپاهِ بیکسیام را ببین، که پشتِ سرم _
اگرچه نیست کسی، ردِ پا فراوان است
چه من چه این همه آدم، تو سایهی ابری
که وقتِ رد شدنت کوه و دره یکسان است
چنان تمام-قد، انگشت بر دهان، سیگار
به پات سوخت که تا کامِ مرگ، حیران است
عجیب نیست اگر باز مانده بعد از مرگ
دهانِ چشم، که حیرانِ رفتنِ جان است
نشد کفن بکند بختِ تیرهام را برف
اگرچه رد شدن از نعشِ سایه آسان است
نشد که چشم ندوزم به چاکِ سینهی گور
که مرگ، با همه کس، دست در گریبان است
هزار گریه به دنیا بیاورَد چشمم
هنوز حرفِ دلم، طفلِ توی زهدان است
همان زمان که به چشمِ من آمدی رفتی
که توی خانهی خود نیز، اشک، مهمان است
درختِ خیسِ دل از برف کنده میفهمد
که هرکه سرد از او بگذرند، گریان است
چقدر شاخه به روی خودش نیارد برگ؟
چقدر چشم بپوشد کسی که عریان است؟
گذشت کردن و کشتن برای باد یکیست
نفس که میگذرد، عمر، رو به پایان است
عجیب نیست که شاخِ گلِ مزار منی
که بیت آخرِ من، آخرِ زمستان است
محمد رهام
@javadafranotebook