Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
304 - Telegram Web
Telegram Web
گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت
هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای


سیف فرغانی
مادرم هرچقدر
درخت
حوض
گوزن و پرنده
زیرِ پا گذاشت
دستمان به دهانمان نرسید
پدرم
شکارچی بود
با دولول از فرش‌های مادرم


فاطمه چشم‌چتر
به این عجزی‌که در بنیاد سعی خویش می‌بینم
شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد


بیدل دهلوی
ز تحریک مژه بر پرده‌های دیده می‌لرزم
که‌نوک خامه ازهم می‌شکافد صفحهٔ نم را


بیدل دهلوی
Javadafranotebook
record20171030174725.ogg
شعرخوانی مرتضی رستمی
لذت ببرید:


صبح است، لانه ساخته خورشید، بر درخت
بی بال و پر، پرنده و بی برگ و بر، درخت

هرگز زمین، بلند نخواهد شد آسمان!
گیرم عصا بروید از او جایِ هر درخت

از ترسِ چوبِ تر، همگی خشکمان زده ست
اینجا کسی قیام نکرده، مگر درخت

تا آبیارِ خود شود از فرطِ بی کسی
باید به جای برگ، دهد چشمِ تر، درخت

پاییز بار بست، زمستان رسید و ریخت
اما چه فایده؟ چه گلی زد به سر، درخت؟

تا پایِ مرگ، یک قدم آن سمت تر نرفت
با این که داشت آن همه برگِ سفر، درخت

حتی سیاه کاریِ او، کارِ خیر بود
جز سایه اش چه داشت مگر زیرِ سر، درخت؟

از بس که شاخه های جوان برد رویِ دوش
افتاده است مثلِ زمین از کمر، درخت

حیثیتش همیشه به بازی گرفته شد
هر تاب، تهمتی ست که بستند بر درخت

ترس از هرس نداشت، تبر سر رسید تا
از چارچوب، در نرود در به در، درخت

با این همه، به پای تبر ریخت هر چه داشت
فحشی نشست روی لبِ رفتگر؛ درخت👇

سیگارِ برگ بر لب، از آن کوچه باغ رفت
لب باز کرد خاک: "مرا هم ببر درخت!"

عمرِ سیاهِ او به سر آمد _وَ خواب دید
مثلِ مداد، باز در آورده سر، درخت

کبریت شد، کلاه سرش رفت، سرفه کرد
آهی کشید، رفت به هر شعله، ور، درخت

فواره وار می شود از نو بنا کنی
بر آب، خانه ساخته باشی اگر، درخت!

پربار، رویِ پایِ خودش ایستاده بود
حالا عصاست، دست به سر، بی ثمر، درخت

تنها نه من بریدم از این آب و خاک، دل
بسیار برده اند از این رهگذر، درخت

و مرگ _این نسیمِ خنک_ می وزد هنوز
بر آب، خاک، شاخه، شکوفه، تبر، درخت

محمد رهام
هیهات بی‌رخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر این‌ کشور آفتاب
دریای بیقراری ما را کنار نیست
هرگز به هیچ جا نکند لنگر آفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر و گوهر آفتاب
بگذر ز محرمی‌که درین عبرت نجمن
چون حلقه داغ‌ گشت برون در آفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب؟
یاران درین زمانه نمانده‌ست بوی مهر
پیدا کنید بر فلک دیگر آفتاب
اهل ‌کمال خفت نقصان نمی‌کشند
مشکل ‌که همچو ماه شود لاغر آفتاب
بیدل به کنه عشق، ‌کسی‌کم رسیده است
از دور بسته‌اند سیاهی بر آفتاب


بیدل دهلوی
جان میزبان تن شد در خانه ی گلین
تن، خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در هر دهان که آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت


مولوی
دشمن ارادتش همه از ناتوانی است
دست شکسته را همه بر سینه می نهند

مجید افشاری
دوست گاهی ابتدای آشنایی دشمن است
رشته ی نخ روز اول خار چشم سوزن است

مجید افشاری
موج دریای جنون، واقف آرامش نیست
آن حبابم که نفس تازه کند می میرد

مجید افشاری
کندن از دنیا به زور سرکشی حاصل نشد
هر درختی را که دیدم ریشه ای در خاک داشت

مجید افشاری
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب


مولوی
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست


مولوی
2025/07/01 07:20:50
Back to Top
HTML Embed Code: