tgoop.com/jannat_adn8/611
Last Update:
#رمان
#چادر_فلسطینی
‹قسمت اول›
خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خونریزی را بگیرم. به کوچهای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم میگشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراهشان بودند.
بهجای اوّل برگشتم. سرم گیج میرفت، باید خودم را به جای أمنی میرساندم، وگرنه دستگیر میشدم.
برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محلمون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمیتوانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو میرفتند جان فرماندههانِ ما به خطر میافتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال میدادیم.
در حین رفتن، لحظهای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه میکوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمیدادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
او را محکم در آغوش گرفتم. اشکهایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشکهایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دلها نشست، به لبها اجازۀ خنده را نمیداد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهایمان که از قبل آنجا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "اللهاکبر" گفتنهای معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمیشنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که بهخاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته میشدند. اشکها مجال دیدن را نمیدادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفهکننده میپیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلولهای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشینها همانند حیوان وحشی به دنبالشان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات دهد. امّا آن ماشین نمیگذاشت، و برای به چنگ آوردنشان از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند.
ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما میآمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
نفسهایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، بهخاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت میدونی شهادت آرزومه... اونها این اطلاعات رو میخوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمیدانستم به کجا میروم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوههای مقابل میرساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلولهای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بیتوجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوههای سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا اینکه به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر میشدم. از کوچهها رد شدم تا به کوچهای تنگ و تاریک رسیدم. همانجا توقف کردم. دیگر نمیتوانستم ادامه دهم، نفسنفسزنان روی زانوهایم افتادم.
دقیقهها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج میرفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب میرفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار میزدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده میشد. تا اینکه بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...
ادامه دارد...
@jannat_adn8 ♥️🦋
BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/611