Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"دهہ‌ء اول ذی‌الحجـہ را دریابیـم
فــرصت بسیـار کوتـاهیست!! "

بشنویم بیانات گهربار حضرت مفتے صاحـب حفظھ الله
درمورد ایـن دهـه‌ی پـرفضیلت🌱

@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_و_دوم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] کمک‌کننده‌ها (با نگرانی): مادرجان... اینجا چه خبره؟ چرا اینطور اشک می‌ریزی؟ چی شده؟ مادر یسرا (درحالی که در گریه غرق شده بود): پسرم... دخترم مرده... مرده پسرم... کمک کنید... باید خاکش کنم... راوی: چند نفر از…
#پارت_سی_و_سوم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

یسرا:
لب پنجره نشسته بودم.
باد خنکی به صورتم می‌خورد، اما درونم پر از سوز بود...
ظلم‌های امید و خانواده‌اش هر روز بیشتر می‌شد.
هر وقت دست به قرآن می‌بردم، امید چنان کتکم می‌زد که روزها نمی‌توانستم حتی راه بروم.
از آخرین باری که با خانواده‌ام تماس گرفته بودم، سه ماه گذشته بود...
سه ماه پر از درد، پر از دلتنگی، پر از اشک‌های بی‌صدا.

در همین فکرها بودم که صدایی شنیدم؛ صدای خواهر شوهرم، حمیده:

حمیده (با تمسخر):
ـ هی دختره‌ی احمق! کجایی تو؟ همیشه می‌بینمت... عین جغد گریه می‌کنی!
هفت‌تا جون داری انگار... هر چی داداشم می‌زندت، نمی‌میری!

یسرا:
دیگر توان جواب دادن هم نداشتم. آرام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم...
که ناگهان حرفی از دهان حمیده بیرون آمد که قلبم را به تپش انداخت:

حمیده (با بی‌تفاوتی):
ـ مثل اینکه خانوادت اومدن... کلی هم سختی کشیدن!
می‌دونم دلت براشون تنگ شده، ولی خب... امید که نمی‌ذاره ببینیشون!

یسرا:
دلم لرزید... اشک در چشمانم جمع شد...
به التماس افتادم:
ـ حمیده... خواهش می‌کنم... یه کاری بکن... تورو خدا... بذار فقط ببینمشون... فقط همین...

دیدم که دل حمیده کمی به رحم آمد. لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:
ـ باشه... ببینم چیکار میشه کرد.

کمی بعد، امید را دیدم. با تمام وجود به طرفش دویدم، افتادم به پایش:

ـ امید... بخدا قسم... بذار خانوادمو ببینم... شب برمی‌گردم، قول میدم...

امید:
با بی‌تفاوتی گفت:
ـ خب برو... مگه گفتم نرو؟ اینهمه گریه و زاری چیه؟!
میخوای چند تا میوه هم بخری ببری براشون؟... راستی یه چیز دیگه، می‌خوام خونه‌ی جدا بگیرم...
بسه دیگه اینهمه دعوا... می‌خوام آدم خوبی بشم...

یسرا:
چشم‌هام از تعجب داشت از حدقه بیرون می‌زد...
این امید بود که اینطور حرف می‌زد؟!
نکند نقشه‌ای در سر داشت؟ یا شاید... شاید واقعاً می‌خواست عوض شود؟
نمی‌دانستم...
اما دلم می‌خواست باور کنم...
با خوشحالی لباسی نو پوشیدم و همراه مادر شوهرم راهی خانه‌ی پدربزرگ شدم.

وقتی به در خانه رسیدم...
قلبم چنان تند می‌زد که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد.
پشت سر هم زنگ زدم...

و وقتی در باز شد...
تمام خانواده‌ام آنجا بودند...
مات و مبهوت شده بودم... نمی‌دانستم اول کدام‌شان را بغل کنم!
که ناگهان پدرم دستم را گرفت، در آغوشم کشید...
گریه می‌کرد... با همان دستان پینه‌بسته و چشمانی اشکبار...

یسرا:
گریه می‌کردم... اشک‌هایم بند نمی‌آمد...
بعد مادرم را در آغوش کشیدم، خواهرانم یکی یکی با صدای بلند گریه می‌کردند.
آن شب...
از شدت خوشحالی نفهمیدم چطور گذشت...

مادرشوهرم هم مهربانی عجیبی کرده بود:
ـ بمون امشب پیش خانوادت... نیازی نیست برگردی.

باورم نمی‌شد...
مادرشوهرم... امید... این همه مهربانی؟

هر چه بود... برایم خوشبختی بود...
آن شب تا صبح با خانواده‌ام حرف زدیم...
حرف زدیم... گریه کردیم... خندیدیم...
دوباره نفس کشیدن در کنارشان، زندگی را به من برگردانده بود.

راوی:
در همان شب... مادر امید آهسته به امید گفت:

مادر امید:
ـ ببین پسرم... باید بری ترک کنی...
اگه خانواده‌ی یسرا اقدام به طلاق کنن، مطمئن باش که یسرا از دستت میره.
باید رفتارت رو درست کنی... باید طوری وانمود کنی که عوض شدی...
شاید یسرا دلتنگ بشه و طلاقشو نگیره...

امید (با زیرکی):
ـ آره مامان راست میگی...
راستی... اون خونه‌ای که چند روز پیش گرفته بودم، مال محله‌ی سعدی، همون نزدیک خونه‌ی مامانشه...
که اعتمادش بیشتر جلب بشه...
فردا وسایل رو هم می‌برم...
کم کم... باید دلشو به دست بیارم...


@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_و_سوم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] یسرا: لب پنجره نشسته بودم. باد خنکی به صورتم می‌خورد، اما درونم پر از سوز بود... ظلم‌های امید و خانواده‌اش هر روز بیشتر می‌شد. هر وقت دست به قرآن می‌بردم، امید چنان کتکم می‌زد که روزها نمی‌توانستم حتی راه بروم.…
#پارت_سی_و_چهارم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

یسرا:
امید و خانواده‌اش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانه‌ای در نزدیکی خانه‌ی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمی‌خورد و کارهایش فقط نقش‌بازی کردن است"، اما من در دلم حس می‌کردم که امید تغییر کرده و دیگر آن رفتارهای گذشته را ندارد.
دقیقاً یک سال بود که رفتار خوبی با من داشت. هر چه می‌گفتم، می‌پذیرفت و گوش می‌داد. چند باری هم با مادرم صحبت کرده بودم و از او خواسته بودم که دیگر به امید چیزی نگوید یا بهانه نگیرد.
الحمدلله، همه چیز بهتر شده بود.
امید حتی اجازه می‌داد هر جا می‌خواستم بروم، بی آنکه مخالفتی کند.
در دلم می‌گفتم:
شاید این لطفی از جانب الله باشد... شاید حکمتی در کار است...
کم‌کم زمان اجاره‌ی خانه‌ام به پایان می‌رسید و به خاطر شرایط مالی‌مان، تصمیم گرفتیم به روستا برویم؛ جایی که خانه‌ها ارزان‌تر بود و آب‌وهوایش را دوست داشتم، مخصوصاً صدای دلنشین گنجشک‌ها در صبح‌ها که دل آدم را زنده می‌کرد.
مردم روستا هم از مهربان‌ترین انسان‌هایی هستند که دیده بودم.
در همین فکرها بودم که امید صدایم زد:

امید:
ـ یسرا، آماده شو بریم خونه‌ی مادرت.

یسرا (با ذوق):
ـ امید عزیزم! باشه، همین الان آماده می‌شم. مرسی!

(در دل امید:)
ـ اگر مادرم به من نمی‌گفت، هرگز این‌قدر با این دختره‌ی ساده رفتار خوبی نمی‌کردم... کم‌کم دارم از این همه خوبی که بهش می‌کنم کلافه می‌شم...

یسرا:
ـ خدایا شکرت... چقدر خوشحالم... الحمدلله همه چیز داره بهتر میشه.

در این روزها، من و خواهرانم تصمیم گرفتیم که قرآن را حفظ کنیم.
الحمدلله، در طول یک سال، موفق شدیم ده جزء از کلام الله مجید را به خاطر بسپاریم.
هر جمعه به خانه‌ی مادرم می‌رفتیم، برای هم قرآن می‌خواندیم و پیشرفت یکدیگر را می‌سنجیدیم.
لطف خدا شامل حالمان شده بود؛ چرا که روز به روز در حفظ قرآن پیشرفت می‌کردیم.
و خوشبختانه، امید هم در این مسیر مانعی ایجاد نمی‌کرد و به تلاوتم اعتراضی نداشت.


@jannat_adn8 ♥️🦋
#داستان_استغفار

سلام
حالم بد بود #افسرده و بیکارم و درمانده بودم.
الان یه هفتس صاحب مغازه شدم و حالمم بهترشده و دارم روز به بهتر میشم
خدایا شکرت
در مدت کوتاهی من از استغفار نتیجه گرفتم و مدتی هم هست که صلوات رو هم شروع کردم.


أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الْعَظِيمَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، وَأَتُوبُ إِلَيْهِ.

«أسْتَغْفِرُ الله وَأتُوبُ إِلَيْهِ»


@jannat_adn8 ♥️🦋
بسم الله الرحمن الرحیم
عسی القادم کله خیر
وعسی الله أن یهبنا أعظم منا حلمنا به


باشد که آینده سراسر خیر و نیکی باشد، و پروردگار
به ما بزرگتر از آنچه در رؤیاهایمان پرورانده‌ایم عطا کند


@jannat_adn8 ♥️🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اين آقا عامر هستن اهل مراكش و عازم حج تمتع بودن كه موقع ختم پاسپورت متوجه ميشن كه مشكلي توي اسمش هست و نميتونه بره ، مسئولين تمام تلاششون رو ميكنن كه توي زمان كوتاه كارش رو تموم بكنن اما هواپيما درش بسته ميشه و خلبان اجازه نميده كه اين آقا ديگه سوار بشه
هواپيما پرواز ميكنه و آقا عامر اما ميمونه با كلي اميد
بعد چند دقيقه متوجه ميشن كه هواپيما مشكل فني داره و به فرودگاه برميگردن اما باز هم خلبان اجازه باز شدن در و سوار شدن آقا عامر رو نميده و فقط مشكل فني رو حل ميكنن و پرواز دوباره ميشه كه مسئولين بهش ميگن صلاح نيس شما برين اما آقا عامر ميگه كه نيت من حج هست و ان شاءالله كه ميرم
بعد از پرواز دوباره هواپيما بازهم خلبان به برجك اشاره ميده كه هواپيما مشكلش رفع نشده و نقص داره و بازهم برميگرده ، و اينجا مسئول فرودگاه شخصا دخالت ميكنه و ميگه كه تا آقا عامر سوار هواپيما نشه ، اين هواپيما به عربستان نميرسه
و بعد از سوار شدن آقا عامر هواپيما صحيح و سالم به عربستان سعودي ميرسه
تا وقتي كه خدا هست راحت باش و اميدوار اون همه چي رو مرتب كرده❤️

@jannat_adn8 ♥️🦋
‏اللهم بشرنا بما يسرنا وأنت خير المبشرين
اللهم بشرنا بما يسرنا وأنت خير المبشرين
اللهم بشرنا بما يسرنا وأنت خير المبشرين

@jannat_adn8 🌸🌿
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_و_چهارم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] یسرا: امید و خانواده‌اش رفتارشان نسبت به من بهتر شده بود. حتی خانه‌ای در نزدیکی خانه‌ی مادرم برایم گرفته بود. چندین بار مادرم به من گفته بود که "این آدم به درد نمی‌خورد و کارهایش فقط نقش‌بازی کردن است"، اما من…
#پارت_سی_و_پنجم

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

یسرا:
آن روز که به خانه‌ی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد:
گفت خانه‌ای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم.
الحمدلله، دلم از این همه تغییرات پر از شکر شد؛ حس می‌کردم تمام خوشی‌های دنیا به من روی آورده‌اند.

امید (در دلش):
ـ فقط باید همین یک سال دیگر تحمل کنم. با هر نیرنگی که شده، می‌برمش خانه‌ی مادرم که آنجا برایشان کار کند. دیگر از این نقش بازی کردن خسته شده‌ام. تمام این خوبی‌ها فقط برای جلب توجه اوست؛ وگرنه یک لحظه هم نمی‌توانستم دوام بیاورم...

یسرا:
کلاس‌های حفظ قرآنم به صورت آنلاین برگزار می‌شد و شاگردانی داشتم که هر کدام برایم انگیزه‌ای قوی برای زندگی بودند.
همه‌شان مهربان، پرتلاش و باصفا بودند.

یک سال بعد...

الحمدلله، توفیق یافتم که قرآن را به طور کامل حفظ کنم.
تنها سه نفر از خواهرانم باقی مانده بودند و من و سمیرا موفق شده بودیم که قرآن را از بَر کنیم.
از شوق و خوشحالی، اشک در چشمانم حلقه زده بود.
احساس می‌کردم الله تعالی دری از رحمت و لطفش را به رویم گشوده است.
در میان ۶۰۰ مربی حفظ قرآن، به عنوان یکی از بهترین استادان معرفی شدم و لقب "مربی برتر سال" را به دست آوردم.
هر چه پیش می‌رفت، خیر و برکت بیشتری در زندگی‌ام می‌دیدم.

امید گاهی در فکر فرو می‌رفت و پاسخ حرف‌هایم را نمی‌داد.
گاهی دلم می‌لرزید و حس می‌کردم چیزی در دلش پنهان است؛
اما خودم را دلداری می‌دادم:
"عیبی ندارد... شاید او هم مشکلاتی دارد که من از آن بی‌خبرم."

گاه رفتارش آن‌قدر مهربان می‌شد که دلم گرمِ محبتش می‌شد.
به خودم می‌گفتم:
"انسان همیشه در یک حال نیست... صبر پیشه کن یسرا..."

اما چیزی بود که دلم را بیشتر به درد می‌آورد:
هرگاه سخن از فرزندآوری می‌گشودم، امید چهره درهم می‌کشید و قهر می‌کرد.
می‌گفت:
"زندگی دونفره قشنگ‌تر است. چرا حرف مرا نمی‌فهمی؟!"

در حالی که من از ته دل، آرزو داشتم که صاحب فرزندی شویم.
با خود می‌گفتم:
"بعد از چهار سال زندگی مشترک، وقت آن نرسیده که رنگ لبخند کودکی در خانه‌مان جاری شود؟"

در نهایت یک روز با دلی شکسته به امید گفتم:

یسرا:
ـ امید جان، من واقعاً دوست دارم فرزندی داشته باشم. من از تو چندین فرزند نمی‌خواهم، فقط یک فرزند... تا این خانه پر از برکت شود... تا دلیلی باشد برای لبخندهای بیشتر...

امید (با عصبانیت):
ـ اووووف، باز هم یسرا شروع کردی! چند بار بگویم که بچه نمی‌خواهم؟! زندگی دونفره خیلی قشنگ‌تره! چرا حرفم رو نمی‌فهمی؟

یسرا (در دلش):
باز هم لجبازی کرد... اما چه کنم؟ دلم آرزویی دارد که او نمی‌فهمد...
باید صبر کنم... باید توکلم به الله باشد...
که فرمود:
"وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ خَيْرٌۭ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا۟ شَيْـًۭٔا وَهُوَ شَرٌّۭ لَّكُمْ ۗ وَٱللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"
(شاید چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، در حالی که شر شما در آن است. و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.)
(سوره بقره، آیه ۲۱۶)

و ناگهان ایه ایی تو دلم افتاد و با خودم زمزمه کردم حتما الله چیز هایی میداند که ما نمیدانیم😞
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_و_پنجم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] یسرا: آن روز که به خانه‌ی مادرم رفتیم، لحظات شیرینی را گذراندم. امید هم خبر خوشی به من داد: گفت خانه‌ای خوب در شهر پیدا کرده که هم به محل کارش نزدیک است و هم نیاز نیست از شهر دور شویم. الحمدلله، دلم از این همه…
#پارت_سی‌_و_ششم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

شش سال از ازدواجم با امید می‌گذشت. زندگی‌مون بد نبود، اما هنوزم اون زنجیر لعنتیِ مشروب رو از پاش باز نکرده بود. هر بار که می‌خورد، دلم تکه‌تکه می‌شد. امشب ساعت از دو گذشته بود و هنوز نیومده بود. دلم شور می‌زد. یه نگرانی قاطی عصبانیت، مثل طوفان داشت تو وجودم می‌پیچید.

ناگهان صدای باز شدن در، اضطرابمو چند برابر کرد. دویدم. درو که باز کردم، امید رو دیدم که با حالی خراب وسط حیاط افتاده بود. چشم‌هاش قرمز، لباساش بوی تعفن مشروب می‌داد. شروع کرد به عربده زدن و گریه کردن.

امید فریاد زد:
ـ من خستم یسرا... بخدا که خستم... از خودم، از این زندگی، از این مردابی که هر روز بیشتر توش فرو می‌رم. حس می‌کنم نجاست، تموم وجودمو گرفته...

با صدایی لرزان ادامه داد:
ـ امروز... با همون حال مستی رفتم تو مسجد. نماز خوندم... نماز! ولی بازم خوب نشدم... هیچی خوب نشد.
قهقهه‌ای تلخ سر داد:
ـ هه... می‌فهمی چی می‌گم؟ دارم می‌میرم، یسرا. شاید دیگه هیچ‌وقت خوب نشم. شاید خدا هیچ‌وقت منو نبخشه...

اشک، بی‌اجازه از چشم‌هام جاری شد. قلبم تیر کشید. زود دستشو گرفتم، کمکش کردم. صورتش رو شستم، لباس‌های آلوده‌اش رو عوض کردم. بردمش سمت تخت که بخوابه. اما دستم رو محکم گرفت.

امید با صدایی گرفته گفت:
ـ یسرا؟
برگشتم.
ـ جانم؟
ـ می‌خونی برام؟... چندتا سوره بخون... شاید دلم مثل دل تو آروم شه...

لبخند تلخی زدم.
ـ آره عزیزم، چرا که نه...

کنارش نشستم. دستم رو روی قلبش گذاشتم. سوره یاسین رو آروم‌آروم براش خوندم. صدای لرزونم با آیات خدا گره خورد. تپش‌های دلش کم‌کم آروم شد. چشم‌هاش بسته شد. مثل بچه‌ای که بالاخره به آغوش آرامش رسیده...

اما من؟
من دویدم وضو گرفتم. پاهام می‌لرزید. قلبم پُر از درد و دعا. ایستادم به نماز. تهجد خوندم. توی قنوت، زار زدم.

ـ یا الله...
ـ چرا امیدو هدایت نمی‌کنی؟ چرا هنوز تو تاریکی مونده؟ تو که نور آسمونی، تو که قادری، تو که هادی بندگاتی... چرا نمی‌کشیش سمت خودت؟ نکنه دیره؟ نه... تو گفتی: «قل یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله»...

های‌ های گریه کردم. انگار تمام تاریکی‌های دنیا رو توی قلبم ریختن. ولی با همون دل شکسته، باز گفتم:
ـ خداجون... کمکم کن... کمک کن تا منم وسیله هدایت امید بشم... به حرمت قرآن، دلشو از این گل‌آلودی نجات بده...

@jannat_adn8 ♥️🦋
خدایا؛
نظری کن به دلهایی که پاک اند به قلب های که
بی‌صدا گریستند و جز تو کسی را فریاد نخواندند.
به آنانی که شب ها را با اشک گذراندند و صبح ها را با لبخند ساختگی آغاز کردند.تنها به امید رضای تو.
نظری کن به دل‌های که نخواستند گناهی کند،حتی وقتی تمام دنیا آن را آسان گرفته بود.
به کسانی که سکوت کردند گذشتند.
بخشیدند نه برای ناتوانی،بلکه برای رضای تو.

خدایا یک معجزه برایشان رقم بزن
نه فقط برای گره هایشان، که برای دل هایی
که هنوز تو را از عمق جان صدا می زنند.
خدایا تو نوری در تاریکی شان بتابان .
صدایی باش در تنهایی شان .
و آرامشی باش در دل هایی که تنها
به عشق تو می‌تپد...

@jannat_adn8 ♥️🦋
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿
پیامبر "ﷺ" لبخند زدند. «بخاری ۱٠۲۱»
پیامبر "ﷺ" خندیدند. «بخاری ۱۹۳۶»
پیامبر "ﷺ" سکوت کردند. «بخاری ۳۶۹۵»
پیامبر "ﷺ" غمگین شدند. «بخاری ۶۹۸۲»
پیامبر "ﷺ" گریه کردند. «بخاری ۱۳٠۴»

چقدر بزرگوار است پیامبری که لبخندها؛ خنده‌ها؛ سکوت‌ها؛ غم‌ها و گریه‌هایش برای ما حفظ شده است.

@jannat_adn8 ♥️🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر در #شب_قدر فرشتگان بر زمین فرود می آیند،
در روز #عرفه الله متعال بر آسمان دنیا فرود می آید
تا دعاهایتان را بر آورده کند🥲❤️‍🩹
بفرست برای عزیزانت تا اعمال و دعاها و خواسته هایشان را آماده کنند🤍

دعا برای بنده حقیر هم فراموش نکنید..

@jannat_adn8 ♥️🦋
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#فرصت_طلایی
#ساعت_اجابت_دعا

🔸 از جابر رضی الله عنه روایت است که پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود :
« روز #جمعه دوازده #ساعت است (در این میان #ساعتی هست که) هر بنده مسلمانی در آن ساعت از خداوند چیزی بخواهد حتما به او می‌دهد، آن را در #آخرین ساعت روز جمعه بعد از نماز #عصر جستجو کنید

🔹شیوه مناسب برای دعا و عبادت از #عصر تا #مغرب در روز #جمعه این است که مثلا اگه از عصر تا مغرب سه ساعت باشه یک ساعتشو #قرآن تلاوت کنیم و یک ساعتشو #صلوات بفرستیم و یک #ساعت آخرشو قبل از مغرب به #تضرع و #دعا با یقیین و باور قلبی مشغول بشیم این شیوه مناسبی برای استفاده از این وقت گرانقدر میباشد ان شاءالله #لحظه_احابت هم که به احتمال زیاد آخرای روز #جمعه هستش نسیبمون میشه.

🔹لحظه ای گرانقدر که نباید هیچ مسلمانی از دستش بده

@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی‌_و_ششم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] شش سال از ازدواجم با امید می‌گذشت. زندگی‌مون بد نبود، اما هنوزم اون زنجیر لعنتیِ مشروب رو از پاش باز نکرده بود. هر بار که می‌خورد، دلم تکه‌تکه می‌شد. امشب ساعت از دو گذشته بود و هنوز نیومده بود. دلم شور می‌زد.…
#پارت_سی‌_و_هفتم_رمان

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

یک هفته از اون شب گذشته بود. امید هنوز تو خودش بود. باهام حرف نمی‌زد، فقط گاهی وقتا بی‌صدا نماز می‌خوند... و گاهی هم سر همون سجاده، اشک می‌ریخت. هیچی بهم نمی‌گفت، خودش می‌رفت توی اتاق، درو می‌بست و به تنهایی با خدا خلوت می‌کرد.

بعضی شبا وقتی فکر می‌کرد من خوابم، بلند می‌شد و آروم وضو می‌گرفت، می‌رفت یه گوشه و تهجد می‌خوند. اما من بیدار بودم. تظاهر می‌کردم که بی‌خبرم تا حس نکنه دیده شده... تا راحت‌تر باشه.

تا اینکه بالاخره، اون شب نزدیکم شد.

ـ یسرا؟
ـ جانم؟
ـ یسرا... من واقعاً دست خودم نیست. یه وقتایی دلم می‌خواد خوب باشم... ولی یه وقتایی اینقدر از خودم می‌ترسم که انگار هیولایی توی درونم بیدار شده. حس می‌کنم ممکنه بهتون آسیب بزنم، اعصابم همیشه داغونه. خواب‌های ترسناک می‌بینم، کابوس‌هایی که توش سگ‌ها دنبالم می‌افتن، آدمایی اطرافم هستن که منو می‌ترسونن. حتی گاهی وقتی می‌خوام برم سرکار، کنار خیابون انگار یه سری چهره‌ها می‌بینم که واقعی نیستن. ترسناکن... خیلی ترسناک...

چشم‌هاش پر از اشک شد. صدای نفس‌هاش لرزید:
ـ یه وقتایی دلم می‌خواد قرآن بخونم... نماز بخونم. ولی ذهنم درهمه. گیجم... گم‌شده‌ام یسرا...

وقتی حرف‌هاشو شنیدم، ناگهان چیزی یادم اومد. یه سخنرانی از استادم، درباره‌ی جادو و سحر... علائمش. تردید نداشتم که باید از امید سؤال مهمی بپرسم.

ـ امید؟ از کی این حالا شروع شد؟ اولین کابوست از کی بود؟

امید کمی مکث کرد، بعد انگار که خاطره‌ای از اعماق ذهنش بیرون بکشه، گفت:
ـ یسرا... یادتِ اون روزی که مامانم یه دلستر آورد خونه‌مون؟ من اون دلسترو تا ته خوردم... اون شب اولین کابوسمو دیدم. از همون موقع همه چیز تغییر کرد. حتی تو رو بعضی وقتا با چهره‌های عجیب می‌بینم. گاهی اون‌قدر عصبی می‌شم که یه لحظه دلم می‌خواد بهت آسیب بزنم... ولی همون لحظه از خودم می‌ترسم...

قلبم لرزید. ترسی توی دلم نشست. اما چیزی بهش نگفتم. فقط آروم دستشو گرفتم، گذاشتم روی قلبش، و بی‌صدا شروع کردم به خوندن آیاتی برای بطلان سحر و طلسم:

«فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ ۚ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»
«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ»

سرش رو گذاشت روی پام. صدای نفس‌هاش سنگین شده بود. منم خسته، چشم‌هام داشت گرم می‌شد... که ناگهان صدای جیغش منو از جا پروند:

ـ نه! نه لطفاً نه! یا خدا... نجاتم بده! نهههه...

با هراس چشم‌هامو باز کردم. امید با فریاد توی خواب دست‌وپا می‌زد. زود بیدارش کردم، یه لیوان آب براش بردم. بدنش می‌لرزید. نگاهی پر از وحشت بهم انداخت.
تصمیم گرفتم بیشتر از قبل قرآن بخونم. سوره‌هایی که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) برای باطل‌کردن سحر سفارش کرده بود. سوره فلق، ناس، بقره و آیت‌الکرسی رو مدام تکرار می‌کردم. اما با امید چیزی نمی‌گفتم تا بیشتر نترسه...

روزها گذشت. امید بهتر شده بود، حالش سبک‌تر بود. اما یه فکری تو ذهنم مدام چرخ می‌خورد...

اون روز... همون روز که دلستر رو خورد، مادرشوهرم یکی از لباس‌های امیدو به بهونه‌ای از خونه برد. شاید فقط یه تصادف ساده بود. شاید هم نه...

گفتم:
ـ خدایا... اگر کار کسیه، خودت به راه راست هدایتش کن. اما اگه هدایت نمی‌شه، خودت جزاشو بده. تو آگاه‌تری از همه دل‌ها...

در همین فکر بودم که امید با دست‌های پُر وارد خونه شد. کلی خرید کرده بود: میوه، حبوبات، برنج، گوشت...
لبخند زدم. رفتم جلو، همه چی رو از دستش گرفتم. زود چیدم و دست به کار شدم. غذایی خوش‌عطر و رنگ براش درست کردم.
انگار لبخندش بعد از مدت‌ها، یه جرقه امید توی دلم روشن کرد...

اما هنوز راهی در پیش بود... راهی پر از آیه، صبر و دعا.

@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی‌_و_هفتم_رمان [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] یک هفته از اون شب گذشته بود. امید هنوز تو خودش بود. باهام حرف نمی‌زد، فقط گاهی وقتا بی‌صدا نماز می‌خوند... و گاهی هم سر همون سجاده، اشک می‌ریخت. هیچی بهم نمی‌گفت، خودش می‌رفت توی اتاق، درو می‌بست و به تنهایی…
#پارت_سی‌_و_هشتم_رمان

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

با سوره‌هایی که برای امید خونده بودم، حالش روز به روز بهتر می‌شد. فضای خونه‌مون رنگ آرامش گرفته بود. دیگه اون آدمِ عصبی و خسته‌ی چند ماه پیش نبود... مهربون‌تر شده بود، آروم‌تر. حالا چند ماهی می‌شد که حتی یک بار هم باهام تندی نکرده بود. دست بلند نکرده بود، صدای‌شو بالا نبرده بود.

هر چی از دستش برمی‌اومد، با عشق انجام می‌داد.

تو دل خودم می‌گفتم:
«اللهم لك الحمد کما ینبغی لجلال وجهك و لعظیم سلطانك»
خدایا شکرت...

تصمیم گرفتیم بریم دکتر. شاید دیگه وقتش بود برای داشتن فرزند تلاش کنیم. امیدم آروم‌آروم به این فکر افتاده بود که پدر بشه... چه رؤیای زیبایی!

من هم، هر عصر جمعه، می‌نشستم زیر بارون‌های ریز بهاری، سجاده‌م رو پهن می‌کردم و با دل شکسته، نماز می‌خوندم.
نماز تهجد، نماز حاجت، دعا...
اما...
هنوز هم دعاهام مستجاب نمی‌شد.

گاهی رو به آسمون می‌گفتم:
ـ خدایا مگه من چی کار کردم؟ چرا نمی‌شنوی؟ چرا بچه نمی‌دی؟ نکنه گناهی ازم سر زده که نمی‌دونم؟ نکنه یه جای کارم میلنگه؟

اما یه آیه مدام تو گوشم نجوا می‌کرد:
«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ»
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، ولی آن چیز برایتان خیر باشد...

با خودم می‌گفتم شاید وقتش نرسیده. شاید قراره یه معجزه توی زمان خاصی اتفاق بیفته. فقط باید ادامه بدم...

الحمدلله، حداقل مشکلات زندگی‌مون کمتر شده بود. خدا درِ رحمت رو از یه‌جای دیگه بهمون نشون داده بود. چون مستأجر بودیم، هر سال باید خونه عوض می‌کردیم. ولی امسال، یه خونه‌ی نوساز توی روستا پیدا کردیم... بزرگ، تمیز و خوش‌ساخت. فقط یه مشکل داشت: آب و برق هنوز نیومده بود. برای همین ارزون بود، ولی ما پذیرفتیم.

اسباب‌کشی کردیم و تصمیم گرفتیم زندگی‌مون رو از نو بسازیم، با نیتی تازه، دلی تازه، و ایمانی تازه.
همون روزهای اول امید نشست روبه‌روی من و گفت:

ـ یسرا، بسه دیگه... این همه معصیت و بی‌راهه... وقتشه عوض بشم.

و شد. واقعاً تغییر کرد.
دیگه سمت خونه‌ی مادرش نمی‌رفت. دیگه پای دوستای بد وسط نبود. دیگه بوی شب‌نشینی نمی‌اومد. همه‌چی کم‌کم بوی بهشت می‌گرفت.

با هم می‌رفتیم بیرون، جاهای تفریحی، پارک، کوه، حتی زیارت. یه زندگی معمولی، ولی با دلی که به نور قرآن بسته بودیم.

منم تو کلاس‌های آنلاین حفظ قرآن، پیشرفت زیادی کرده بودم. کلی شاگرد داشتم، هرکدوم دلسوزتر و مشتاق‌تر از اون یکی.
ماشاءالله، درس می‌خوندن، تلاوت می‌کردن، قلب‌هامون با هم گره خورده بود.
اون‌قدر خوب پیش رفته بودم که امسال، باز هم از طرف موسسه‌مون، به عنوان بهترین مربی قرآن انتخاب شدم. قرار بود مدیر موسسه مدرک «مربی نمونه سال» رو بهم بده.

درس‌هامم خوب بود. هر روز به خودم می‌گفتم:
«وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ»
در این میدان باید رقابت کرد...

زندگی هنوز هم سختی‌هایی داشت، اما سختی‌ها وقتی با قرآن همراه بشن، شیرین می‌شن...

إن‌شاءالله ادامه دارد...

@jannat_adn8 ♥️🦋
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی


🕋
2025/05/30 19:29:51
Back to Top
HTML Embed Code: