tgoop.com/jannat_adn8/5307
Last Update:
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_بیست_وپنجم
گفت برید دیر وقته گفتم پیشت میمونم گفت نمیشه برو مواظب مادر باش اینجا که نمیزارن گفتم صبح میام پیشت گفت نیا مواظب مادر باش....
رفتیم خونه عموم همش بفکرش بودم گریه میکردم خوابم نبرد زن عموم گفت چیشده چرا همش گریه میکنی گفتم چیزی نیست؛ شادی همه چیز رو برای زن عموم و مادرم تعریف کرد به مادرم مگفت خودت که اخلاق احسان رو میشناسی بخدا میره دیگه هیچ وقت به ماهم زنگ نمیزنه ، زن عموم گفت بریم بیمارستان دنبالش میارمش خونه خودم...
👌🏼وقتی رفتیم بیمارستان اونجا نبود از یه نفر که روبروی اتاقش بود پرسیدم گفت که امشب رفته گفتم چرا؟ گفت مامور بیمه اومده بود گفت که اگه کسی نیاد برای حساب باید بری دیگه نمیتونی اینجا بمانی ، اونم رفت...
خدایا تمام دنیا رو سرم خراب شد با خودن گفتم اون وضع خرابش آخه کجا رفته.....!؟!
رفتیم خونه مادرم نبود تمام اتاق ها رو گشتیم ولی نبود رفتیم تو خیابان دنبالش میگشتیم ؛ شادی پیداش کرده بود گفت که چندتا خیابان پایین تر به زور آوردمش میگفت داشت میرفت دنبال احسان...
😔از برادرم هیچ خبری نشد یه شب دیر وقت بود همه خواب بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد ؛ مادرم دوید تو حیاط گفت پسرم اومده بدون روسری همه رفتیم بیرون درو که باز کردیم عموم بود از سفر برگشته بود زن عموم روسری خودش رو سر مادرم کرد مادرم گفت کاکه آمدی میبینی پسرم رو ازم گرفتن میبینی احسانم رو ازم گرفتن چه خاکی بر سرم شد....
عموم بغلش زد گفت خواهرم بخدا از همه چیز بیخبر بودم ولی بخدا میارمش خونه بخدا پیداش میکنم رفتیم تو خونه شادی همه چیزو براش تعریف کرد حتی دروغ هم گفت که عموم و پر کنه عموم گفت زن داداش بخدا قسم جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به زن عموم گفت به اون بیشرفا زنگ بزن بیان اینجا ببینم....
✍🏼زن عموم گفت صبر کن تا صبح دیر وقته همه خوابن ساعت سه شب بود عموم گفت میگم زنگ بزن بیان... شادی گفت من زنگ میزنم به همه عموهام زنگ زد ، عموی بزرگم به مادرم میگفت نگران نباش بخدا جلو چشمات تک تکشون رو میزنم به چه جرئتی به احسان من بی حرمتی کردن بعد از مدتی همه اومدن پدرم اول از همه اومد تا اومد داخل عموم بلند شد که بزندش مادرم نذاشت بعدا همه عموهام اومدن مادرم نذاشت روشون دست بلند کند ولی گفت این بیشرف رو باید ادب کنم (با عموی کوچکم بود) اون رو زد گفت تا حالا چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمیبینی دماغم رو شکسته گفت ایکاش تو رو میکشت من دیهت رو میدادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟ پدرم چیزی نمیگفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازهی کی شناسنامهش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
😔تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه میگیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمیزد گاهی وقتا میگفتم مُرده
🤔شادی گفت بریم به آون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که خیلی ارتفاعش بلند ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره میشناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچیک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا میشناسیش گفت یه روز با این نوهم سر کوچه بودیم... اومد خونه نوم رو کول کرد دست منم گرفت تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف میزدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر میزنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش میگفت که باید بری دنبال پول کلفت آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچههاش سر میزنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...
@jannat_adn8 ♥️🦋
BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/5307