tgoop.com/jannat_adn8/4903
Last Update:
#قسمت_اول
(وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد)
چه نسیم خنکی به صورتم میخورد... چه هوای دلانگیزی... و چه باران لذتبخشی که روی گونههایم میریخت. چقدر این دنیا قشنگ است! پر از هیجان... مثل تابی که برادرم برایم ساخته. وقتی بالا میروم، قلبم از شدت هیجان تند تند میتپد.
راستی، خودم را معرفی نکردم. من یسرا هستم، دختری ۱۳ ساله. توی یک خانوادهی شلوغ زندگی میکنم؛ ما پنج خواهر و یک برادر هستیم.
پدرم همیشه میگوید: «از همهی بچههایم، تو لجبازتری!» شاید راست میگوید...
داشتم توی دفترم شعری مینوشتم که صدای مامان بلند شد:
— یسرا، دخترم، بلند شو، قراره مهمون بیاد!
— مامان جان، باز کی میخواد بیاد؟
— همون خواستگارای قبلی، دخترم.
— مامان جان، چرا این خواستگارا رو رد نمیکنی دیگه؟
— اینجوری حرف نزن عزیزم. اونا آدمای خوبیان... خدا قهرش میگیرهها...
مامان همینطور حرف میزد و نصیحتم میکرد، ولی من حواسم پیش دفتر شعرم بود.
خانوادهی ما نسبتاً مدرن بود و خیلی مذهبی نبودیم، اما خانوادهی خوبی بودیم.
همه توی فامیل از زیباییام تعریف میکردند. من هم کمی مغرور شده بودم و دوست داشتم همسری داشته باشم که زیباییاش به خودم بیاید!
روزها میگذشت و هر روز خواستگارهای زیادی به خانهمان میآمدند. من هم وقتی خسته و کوفته از مدرسه میرسیدم، با دیدنشان زیر لب میگفتم:
«وای خدای من... بازم خواستگار؟! خدایا، میشه نجاتم بدی؟ واقعاً دیگه خسته شدم...»
@jannat_adn8 ♥️🦋
BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸

Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/4903