tgoop.com/jannat_adn8/1154
Last Update:
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
قسمت _ اول
سلام علیکم و رحمة الله
قبل از هرچیزی از خدا برای همه تون هدایت و سلامت کامل میخوام ، امیدوارم که در سایه رحمت خدا باشید
من کیانا هستم الان که براتون داستانم رو مینویسم ۱۷ سالمه و هدایتم تو سن ۱۲ سالگی بود که # رحمت الهی شامل حالم شد، به
کمک #مدیر کانال باهم تا جنت تصمیم به نوشتن داستان هدایتم کردم تا بلکه سبب # هدایت حتی یک نفر باشم...
بسم الله الرحمن الرحیم....
اولین روز از پاییز سال ۹۴ :
خونه تنها بودم و طبق معمول داشتم با خودم فکر میکردم...دوماه قبل من ۱۲ سالم شد...
ولی خب برادرم برای تولدم خودش نیومد ،کادوش هم چند روز بعد بهم داد ما یه خانواده ی چهارنفره ایم ، پدرم، مادرم ، من
و برادرم کیوان که شش سال ازم بزرگتره....چندماهی هست که کیوان از خانواده دور شده ، کمتر میبینیمش توی مهمونی ها و
جشن هامون نیست،حتی گاهی سر شام یا ناهار هم باهامون نیست ولی اخلاقش همچنان مثل قبل خوبه ، با همه مهربون
خلاصه نمیدونم چشه دیگه
توی همین افکار بودم که صدای درو شنیدم ، سریع از رو مبل پریدم وسط هال میدونستم کیوان الان میاد
تا چشمم بهش خورد گفتم : سلام داداش
گفت:وعلیکم سلام
چی؟ الان کیوان چرا مثل مسلمان ها سلام داد؟ با یکم تعجب گفتم: دادااش!!!
گفت : من خسته ام میرم بخوابم ، مامان اومد بیدارم کن..
بعدم سریع رفت تو اتاقش...
یعنی چی؟ چرا اینقد هول کرد?اصن چرا اینجوری # سلام داد؟!
برام سوال شد ولی بیخیالش شدم و بهش توجه نکردم...
طبق روال این چند روز شب سر شام داداش کیوان نیومد ، منم وقتایی که اون نباشه بیشتر تو لاک خودمم حتی کمتر حرف
میزنم... مامانم همیشه میگه کیوان و کیانا پر و بال همدیگه ان راست هم میگه...!!!
بعد از شام و کمی بحث شیرین خانوادگی ، برای خواب رفتم به اتاق خودم ، ساعت از ۱۲ گذشته بود ولی خواب به چشمم
نمیومد ، عجیب بود هیچوقت تا این موقع بیدار نمیموندم?
از بس بیدار مونده بودم کلافه شدم?
خواستم برم توی حیاط و یکم هوا بخوره بهم ...
از اتاقم اومدم بیرون نزدیک در اتاق کیوان که رسیدم یه صداهایی شنیدم کنجکاو شدم بدونم کیوان با کی صحبت میکنه
برای همین آروم در اتاق شو باز کردم و از لای در داخل اتاق رو نگاه کردم...
چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
کیوان یه چیزی شبیه به # جانماز # مسلمان ها انداخته بود و داشت # نماز میخوند!!!
باورم نمیشد چی دیدم ، جلوی در اتاق کیوان خشکم زده بود که دیدم کیوان نشسته روی جانماز ،دست هاشو بلند کرد و یه
چیزایی به عربی زیر لب گفت بعدش گفت:یا الله میدونم راه سختی رو در پیش دارم ،فقط و فقط به خودت # توکل میکنم ،منو
از شر ظلم نجات بده ، یا الله حالا که رحمتت شامل حالم شده منو از جمله هدایت یافتگان قرار بده ، یاالله قبل اسلام
گناهای زیادی کردم بخشنده و مهربان تویی ، یاالله تو معافم کن و بهم قدرت بده تا بتونم در راه تو و اسلام استوار قدم
بردارم....
یاالله جلوی راه خانوادم # هدایت قرار بده و از گمراهی به سوی # روشنایی # هدایت شون کن ....
دیگه صبر نکردم ببینم کیوان چی میگه سریع برگشتم تو اتاقم...
همش با خودم فکر میکردم چی باعث شده کیوان که حتی نمیذاشت من توی مدرسه با مسلمان ها دوست بشم حالاخودش
مسلمان شده؟
اول که دیدم باور نکردم ولی وقتی دعاهاش رو شنیدم باورم شد...
اگه پدرو مادرم میفهمیدن حتما یه دعوای حسابی راه میوفتاد توخونه مهم تر از همه ساناز دختر عموم میدونستم اون و
کیوان به همدیگه علاقه دارن اگه میفهمید چی میشد؟
اصلا دوست نداشتم برای کیوان اتفاقی بیوفته حتی اگه مسلمان باشه و ما از مسلمان ها خوشمون نیاد بازهم کیوان برادرم
بود.....
تصمیم گرفتم صبح برم با خودش حرف بزنم و سعی کنم راز شو نگه دارم چون عادت داشتم همه چیز رو به دختر
عموهام بگم...
تا فردا صبح صبر کردم...
# اگر_ عمری_ بود _ ادامه_ دارد...
@jannat_adn8 🦋♥️
BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/1154