tgoop.com/delshodeyevelshode/155
Last Update:
🔶 حضور حضرت منیژه خاتون
چطوره حال بچه گربه هاتون؟
🔸احمد (پدر منیژه، نام مستعار)، هر دو پایش، و نیمه چپ ریه اش را در جنگ هشت ساله از دست داده است. او برای درمان به انگلستان آمد و بنا به دلایل مختلف به ایران برای زندگی بازنگشت، سالهاست در لیورپول زندگی می کند. زندگی پر فراز و نشیبی داشته است. همسرش در انگلستان به دلیل بیماری فوت کرد. سالها از دو فرزندش، مهسا و منیژه مراقبت کرده است. مهسا، دندانپزشک است و اوضاعش رو به راه است.
🔸اما منیژه، که خواهر بزرگتر است و هم اکنون نزدیک سی سالگی است، در افت و خیزهای زندگی احمد و همسرش (که همان زمان هم که زنده بود با احمد میانه خوبی نداشت و زندگی درغربت نیز بر مشکلاتشان افزوده بود)، آسیب های روحی بسیار دید. منیژه درس را رها کرد و از جمع و جامعه هم گریزان شد. روز و شب در گوشه ای اتاق در هوای ابری و نمناک لیورپول خزید، تا جایی که بیمار و بیمار تر شد. کار به جایی رسید که به دستور روانپزشک در بیمارستان بستری شد. احمد هر چه کرد، راه به جایی نبرد. هر راهی که میشد رفت تا کاری برای منیژه کند. منیژه خودش هم همکاری نمی کرد. از همه جای دنیا، فقط همان گوشه اتاقش را می خواست که بیفتد. خیلی تلاش کردند به ایران بازگردانندش، شاید کمی حالش خوب شود. هیچگونه راه نمیداد. پزشکان و روان پزشکان هر چه کردند، بازهم کاری نشد.
🔸احمد مانده بود و غم دخترجانش. خودش هم که هر روز بیمار تر و ریه اش نفس گیرتر و روده هایش به هم چسبیده تر و ... . بارها با هم صحبت کردیم. هیچ راهی به ذهن من هم نمی رسید. دخترک در حال پر پر شدن بود. نه راه پیش بود و نه راه پس. روزی را به یاد دارم که احمد، آن مرد جنگ و جهاد نگاهش به دیوار خیره شد و ناگهان شکست و زد زیر گریه. با این دختر روی دستش چه کند؟ آنهم در کشوری غریب و پدری معلول و مادری از دست رفته؟
🔸احمد را برای مدت طولانی ندیدم. چند روز پیش دوباره به لیورپول رفتم و دیدمش. از همه چیز سخن گفتیم. از جمله حال و روز منیژه. خوشحال بود. گفت حالش خوب تر شده، هر چند هنوز هم نگرانی هایی درباره ازدوداج و زندگی مستقلش داشت. گفتم داستان از چه قرار است؟ گفت از پزشکان و متخصصان و همکاری و همفکری دوستان و ترفندهای خودم و دیگران هیچ عاید نشد. اما چند وقت پیش سه گربه یکی یکی ظرف چند روز به خانه ما آمدند و به زور خودشان را در خانه ما جا کردند. از آن روز که گربه ها آمده اند، منیژه سرگرم آنها شده است. به عشق آنها صبح بلند میشود و غذایشان می دهد و با آنها سرگرم است. حالا کمی امید در چشمانش و تحرک در اندامش و خنده بر لبانش می بینم. امید دارم که روز به روز بهتر شود.
🔸دنیا همین است. گاهی بساط عیش خودش جور می شود، گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود. گاهی همه راه ها بسته و امید ها گسسته اند. گاهی گره ای که به دست هیچ متخصص و توان گری باز نمی شود، به دست چند بچه گربه باز میشود. بچه گربه هایی که انگار فرستاده های خدایند. به زور به خانه مردی خسته و رنجور و ناامید می روند، تا دخترش را درمان کنند.
🔸بچه گربه ها در زندگی همه ما هستند، خدارا بر نعمت وجودشان شاکر باشیم.
بعدالتحریر: مطلع نوشته بیتی از شعر طنز مرحوم زرویی نصرآباد است.
دکتر مهدی نساجی، پژوهشگر علم و دین، دانشگاه کانتربری
https://www.tgoop.com/delshodeyevelshode
BY دلشدهی ولشده (م.نساجی)

Share with your friend now:
tgoop.com/delshodeyevelshode/155