tgoop.com/davat1394/17905
Last Update:
چامههایی از :
محمدباقر کلاهی اهری
[یک]
بیچراغ
وقتی تو نیستی چه بگویم به تو
وقتی تو نیستی چه بگویم به چراغ
به ساعاتی طولانی در انتهای شب که در او ستارهها افسردهاند
نوری نیست در چشمهای من
در ایوانی طولانی که پرسه میزنم چون بیماران روانی
از روی افسردگی آب مینوشم
از روی بیحوصلگی رویم را برمیگردانم
عکسم در شیشهها و پنجرهها جابهجا میشود
به کجا بروم بیتو
و خندههای مأیوس من که دیگر نیستند
بی تو، بی آینده، بی چراغ.
[دو]
فقدان
شمعی در ایوان میسوزد
اما اینجا کسی نیست
نه دیوی، نه جنی، نه پریزادهای
آیینهای هست اما تصویری نیست
باد میآید، پردهها را بالا میزند
در خانه میچرخد، چارگوشهی گلیم را بو میکشد
مشتی گردو در سراچه هست
کسی در سراچه نیست
چار طاووس در چار حد زمان...
چار میخ در چار حد زمین...
شب هست و روز هست
با ماه و لیل و ستاره
با داس و کوه و مادیان
انسان اما نیست
همچون حکایت پیشینیان.
[سه]
زیر سایهی یک درخت
من زیر سایهی یک درخت نشستهام
و از خودم میپرسم
آیا این عجیب نیست
و این کلاغ که میآید کاملاً تا این نزدیکی
بیگمان طفلی نزدیکبین است
و به من نگاه میکند درست مثل یک کلاغ
بعداً یک مورچه میآید از روی مُچم رد میشود
میافتد از آن ارتفاع و بیاعتنا به بیزمانی در یک روز
دوباره از پشت گردنم بالا میآید. من مکث میکنم
تا برسد به روی گونهی من مثل یک مسافر در برهوتی غریب
غروب می آید. من با درختها و مورچه یکی هستم
و این کلاغ مرا می پاید: یعنی من واقعاً مرده ام.
بعداً برمیخیزم با عشقی خستهکننده میروم
تا محبوبم را فریب دهم و بعد که او را فراموش کردم
دوباره بنشینم در سرجای خودم بی عشق
بی فریب.
[چهار]
وسط چارراه
باغ با صدای کبوتر، تنها چون سر من با صدای تو بود
در دنیا صدای تو بود
با بطریها که باد در آن میپیچید
و در وسط چارراه باد راه میرفت و پرچمها را برهم میزد
مانند حواس من که صدای تو برهم میزند هرچیز را
و خاموشیِ مغازهی بستنیفروشی
وقتی مهتابی را روشن میکنند
و عصر که با کسالت آنجا را ترک گفته است
مثل آدمی تنها که میرود و روزنامههایش را جا میگذارد آنجا
و آدمی به آن تنهایی
روزنامه را میخواهد چه کار.
[پنج]
مسدود
تو در پی من میآیی
و مثل سگ استخوانم را بو میکنی
تو نفسهایم را میشماری
و قدمهایم را تعقیب میکنی
و از شادیِ من شیار میدزدی
و از کدورتِ من بذر برمیداری
خوابم را به سود خود مصادره میکنی
رؤیایم را از عکس خود آکنده میکنی
مثل مسافری مرا درمینوردی
دنیا را در مهلت من میگردی
پولم را میدزدی
حسابم را مسدود میکنی
بگو چهکار میکنی با من
دمی که نیستم
اگر که بیاید روزگاری چنین.
[شش]
فلز مرده
از فنجان چای چهچیز به من نزدیکتر
و کهکشانی که در گرداب فنجان چای چرخمیزد
و قاشق من که مثل کهکشانی در آینده
مانند فلز مرده
به یکسو افتاده است
کورهای که مرا میگدازد
حریق زیرِ قهوهجوش را به اوج خودش میرساند
من شعلهی گاز را خاموش میکنم
به سکوت نزدیکِ شیشهی شب نزدیک میشوم
جرعهای تلخ از فنجان قهوه مینوشم
به سوسوی ستارهای نگاه میکنم
در یک مستطیل دور.
[هفت]
سنجابى به تسخير كرمهاى سفيد درآمد
سنجابى به تسخير كرمهاى سفيد درآمد
چه قساوتى در كتاب داستان
و من چه زود از پلههاى فرسوده بالا آمدم
قفس خالى را با پايم به يك سو انداختم
و بوى خاک را در گودى ريههايم فرو بردم
تا آنجا كه چراغ عقل خاموش مىشود
و سوسوى توحش
چون صداى خون در پشت گوشهايم
قدم آهسته مىرود
آدم را به زور به سربازى مىبرند
به دربانى اداره مامور مىكنند
و مزد آدم كفاف زندگى را نمىدهد
در آن سالها
در آن قصهها.
[هشت]
هنوز باران مىبارد بر آسمان شهر
هنوز باران مىبارد بر آسمان شهر
چراغهايى شيشهاى هستند در دنيا
كه شيشهى آن را
ما با حولههاى كهنه
تميز مىكنيم هر روز، دم غروب
و كبريتى هست
كه بوى گوگرد سوخته مىدهد
و سينهى من مىسوزد
وقتى چراغِ لامپا را روشن مىكنم
سايهها روى ديوار ظاهر مىشوند
سايهى تو اما از دنيا گريخته است.
[نه]
از بانگ دهل برناتر
از بانگ دهل برناتر
از كوكوى ستاره خوبتر
در سوى چراغ چوپان
دود بنفش هيزمهاى نيمسوخته است
در پرتو بىرنگ سحر
لبهاى از علفهاى سبز است
كه آن را دوغاب مىدهند
جانم اسم تو را مىجويد
دهنم اسم تو را فرياد مىزند
اى دقيقهى آزادى!
نامت را بگو
ودكمههايت را ببند
در ميدان مردم بسيارى ايستادهاند
#محمدباقر_کلاهی_اهری
@Sparrowintherecoveryroom
https://www.tgoop.com/davat1394/17905
BY دوات پایگاه خبری_تحلیلی فرهنگی،هنری و ادبی Davat News-Analytical Base Cultural, Artistic, and Literary
Share with your friend now:
tgoop.com/davat1394/17905