tgoop.com/das_tann/5600
Last Update:
#تجربه_زندگی 03
من عاشق خواندن کتابهای روانشناسی زرد بودم. فکر میکردم که این کتابها رازی دارند که آدمهای عادی نمیدانند و یک روزی این راز به دادم میرسد. خیلیها تلاش میکردند من را از خواندن این کتابها دور کنند، اما من کوتاه نمیآمدم. حتی تا همین چند ماه پیش هم فکر میکردم که حتماً با این روشها موفق میشوم.
یک روز صبح از خواب بیدار شدم و به گذشتهام نگاه کردم. گذشتهای که بعضی وقتها در آن موفق و خوشحال بودم. وقتی به آن زمانها نگاه میکردم، میدیدم که چهقدر سخت تلاش میکردم. خوب یادم هست که یکی از همان شبها، دوستی زنگ زد و گفت بروم و جلوی یک دعوای بزرگ را بگیرم.
وقتی رسیدم و ماجرا تمام شد، دوستم گفت، چه قدر صورتت کبود شده؟ داری با خودت چه کار می کنی. آن روزها هشت ساعت کار میکردم، بعد کلاس میرفتم، شب که به خانه میرسیدم، سایت و اینستاگرامم را به روز میکردم. گاهی میشد که با لپتاپ توی رختخواب میخوابیدم.
پاداش آن تلاش را گرفتم، اما بعداً فکر کردم که به خاطر ذهنیتم موفق شدهام و تلاشم را کم کردم. پاداش آن تلاشها هم آرام آرام از زندگیام رفتند.
اینجا داستان | مصطفی مردانی
@Das_tann
BY اینجا داستان | مصطفی مردانی
Share with your friend now:
tgoop.com/das_tann/5600