tgoop.com/basalam_bazaar/189
Last Update:
خرده روایتهای محرم | این قسمت: #کلاهخود
بار اول که کلاهخود را روی سرش دیدم پنج سالم بود. دایی سراسر قرمز پوشیده بود و با هر تکان پر سرخ بالای کلاهخودش میرقصید. تعزیه که تمام شد، خودش کلاهخود را روی سرم گذاشت. گشاد بود، چشمهایم را گرفت. دایی چندبار دیگر هم تعزیه خواند اما بعد قطار زندگیاش از ریل خارج شد و معتاد شد. من و مامان هم دیگر به تعزیه نرفتیم.
یک روز حوالی نه سالگی کلاهخود را پیدا کردم، افتاده بود کنج انباری خانهی پدربزرگ. میان بلبشوی تکاندن آنجا کلاهخود ارث رسید به من. جلوی آینه ایستادم. روی سرم لق میزد اما چشمهام را نمیگرفت. دایی توی آینه پیدا شد.انگار شی عجیبی دیده باشد، انگشتهایش را برای لمس کلاهخود پیش آورد و دستش در هوا ماند. از اتاق بیرون رفت و از خانه بیرون زد.
آن شب هرچه پیاش گشتیم پیدا نشد. فردا صبح، میان هقهق مامان تلفن زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، دایی گفت:«بهشون بگو من اومدم کمپ. آقام حسین مخالفخون پیزوری نمیخواد. برگشتم کلاهخودم رو ازت پس میگیرم.»
کلاهخود روی طاقچه نشسته بود و قرار بود من و مامان دوباره برویم تعزیه.
خرید انواع کلاهخود از بازار باسلام
BY باسلام

Share with your friend now:
tgoop.com/basalam_bazaar/189