tgoop.com/asrhzohor/201783
Last Update:
سر کوی یار
درختهایی که میبینید صاف و کشیده بالا رفتهاند، و سایهای دارند و ثمری، و جلوهای و جمالی، روزی درختچه بودند. درختچهها معمولاً به یک عمود، مثل چوب، به عنوان تکیهگاه بسته میشوند تا بر اثر باد و طوفان سرخم نکنند و نشکنند و صاف و درست بالا بروند.
و اگر نبود آن عمودها و چوبها، امروز یا نبودند یا چنین قامت بلند و زیبایی نداشتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «أنا الشجرة»، من مثال درخت را دارم. و درخت هم بالاخره روزی روزگاری نهال و درختچه بوده است و در نتیجه نیازمند تکیهگاهی اینجا بود که خداوند نازنینی مثل ابوطالب را به عنوان تکیهگاه او قرار داد،
ابوطالبی که از همه چیز به خاطر او گذشت، چون همه چیز را در برابر او بیبها میدید،
چنانکه عاشق، گنج زمین را فدای نگاه یار میکند.
و چه خوش می گفت سعدی:
اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ، اینت بهایی حقیر
ابن ابیالحدید، از شخصیتهای برجستهی اهل سنت و از کسانی است که در نهجالبلاغهی امیرالمؤمنین شرحی بلندآوازه نوشته است، خود در همان شرح نهجالبلاغه، جلد ۱۴، صفحه ۸۴ مینویسد: یکی از علمای شیعه کتابی دربارهی ایمان ابوطالب نوشته بود و آمد پیش من تا دربارهی آن کتاب چیزی بنویسم. من اشعاری در وصف ابوطالب در پشت کتاب او نوشتم. و یکی دو بیت از آن اشعار مضمونش چنین است:
پدری بود و پسری؛ پدری در مکه، پسری در مدینه. پدر ابوطالب، پسر علی بن ابیطالب. آن پدر حمایتها کرد، این پسر حماسهها آفرید. اگر حمایت آن پدر و اگر حماسههای این پسر نبود، هرگز دین و آیین پیامبر کمر راست نمیکرد و قامت نمیکشید.
مثل دو کوه استوار بودند، یکی سایهبان دیگری، یکی ادامهی آن.
آیین پیامبر حقیقتاً مدیون و مرهون حمایتهای ابوطالب و همینطور حماسههای علی بن ابیطالب است.
چه حماسههایی و با چه رشادتهایی و شجاعتهایی!
تو گویی این پدر و پسر چون دو موج پیاپی بودند که دریا را برانگیختند.
این شما و این هم تاریخ.
تنها کسی بود که زره او پشت نداشت. درست مثل پوششهای آشپزها را دیدهاید، پیش دارد اما پشت ندارد و زره امیرالمؤمنین در معرکههای جنگ چنین بود. وقتی میپرسیدند چرا، میگفت: چه حاجت؟ من که به دشمن پشت نمیکنم.
چون شیر کوهستان که هرگز عقب نمینشیند.
مرکب او مرکب معمول بود. وقتی میگفتند این مرکب کارزار نیست، یک جنگجو و سلحشور باید مرکبش تیزرو و چالاک باشد، میگفت: چه حاجت؟ من نه قرار است فرار کنم و نه قرار است که فراریها را تعقیب کنم.
و او مثل صخرهای در میان امواج می ایستاد.
این همه دلیر، و این همه کریم، و همین حماسهها بود که آیین پیامبر توانست قد و قامتی پیدا کند، همانگونه که حمایتهای آن پدر در مکه یعنی ابوطالب، پشتوانهی آن شد.
دین، چون درختی بود که این پدر و پسر یکی آن را کاشت و دیگری سایهاش را گسترد.
و چه وعدههای شیرینی به او دادند برای دست برداشتن از پیامبر، اما میگفت:
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگهدار
ایمانش مثل کوه قاف بود، نه وسوسهها تکانش میداد نه طوفانها.
و برای تسکین و آرامش پیامبر خطاب به او فرمود:
«والله لن یصلوا إلیک بجمعهم حتی أوسد فی التراب دفیناً»؛
به خدا قسم که دست آنان جملگی به تو نخواهد رسید، مگر من نباشم، مگر به زیر خاک باشم.و حقیقتاً چنان بود که اگر همهی دنیا شمشیر میکشید، او سپر میشد چون کوه در برابر باد.
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
عشقش مثل آتشی بود که خاموشی نمیدانست.
از هشتسالگی پیامبر تا هشتادسالگی خودش، با دنیا دنیا لطف و دریا دریا ملاطفت در کنار او بود:
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
دلش چون فانوسی در شبهای تار پیامبر میدرخشید.
وامقی بود که دیوانهی عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عزرای دگر
آخرین حمایت جانانهی او هم حضور در شعب ابیطالب بود. وقتی شنید قرار است قریش با پیامبر و یاران او بیمهری کند، گفت:
حیف است که طوطی و زغن همنفسانند
غیرتش چون آتش زیر خاکستر بود، آرام ولی آمادهی فوران.
خانه و کاشانهی خود و ریاست مکه را پشت پا زد و به همراه پیامبر و قبیلهی خود، راهی یک درهی برهوت شدند:
گر مرا هیچ نباشد، نه به دنیا نه به عقبا
چون تو دارم، همه دارم، دگرم هیچ نباید
سه سال تمام، سخت و غریبانه، در کهولت سن، وفادارانه در کنار پیامبر ماند و چشم از او برنمیداشت:
چشمی که جمال تو ندیده است، چه دیده است؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
چشمش مثل فانوس در دل تاریکی بیدار بود.
چه شبها که بیدار میماند و از پیامبر نگهبانی میکرد:
در سر سودای تو شد روزگار
BY صاحبخانه یوسف زهراست
Share with your friend now:
tgoop.com/asrhzohor/201783