tgoop.com/asrhzohor/201647
Last Update:
و اینکه در آن ایام سخت چگونه به آنان آذوقه میرسید، نوشتهاند که شبانه و مخفیانه، گاهی اوقات از میان آنان کسانی میآمدند و با مردم شهر ارتباط میگرفتند و به دور از چشم دشمنان خرید و فروش میکردند. یا بعضیها مخفیانه آذوقهها را به نوعی به آنان میرساندند، مثل نور ماه که به آرامی از لابهلای ابرها میتابد.
همینطور هر ساله چهار ماه، ماه حرام بود. در نتیجه بساط درگیری و نزاع و کشمکش برچیده میشد و اینان بهراحتی میآمدند و در بازار شهر خرید و فروش میکردند و آذوقه ایام سال را تهیه میدیدند، درست مثل گیاهان که در فصل مناسب رشد میکنند.
البته در همان ایام حرام هم، باز ابوجهل و ابولهب و دیگران دست از رذالت و شرارت و شیطنت خود برنمیداشتند و به بازاریها میگفتند با آنان گران حساب کنید، و خود هم گران میخریدند تا آنان چندان قادر به خرید نباشند و توان خریدشان پایین باشد، مثل کوهی از زباله که مانعی سر راه رودخانه است و جریان را کند میکند.
گذشت و گذشت تا اینکه ثروت خدیجه هم تمام شد و دایره تنگتر شد. آذوقهها کمتر میرسید و آنان هم ناگزیر شدند شبانهروز گاهی با یک خرما سر کنند. از این هم سختتر شد؛ به جایی رسید که در شبانهروز، یک خرما میان دو نفر تقسیم میشد.
اما واحیرتا! هرگز خم به ابرو نیاوردند و هرگز سر خم ننمودند. و مرد و مردانه ایستادند و شنیدن یک آه، و یک آخ را از آنها دریغ کردند، مثل درخت تنومندی که زیر بادهای سهمگین، خم نمیشود.
به قول آن شاعر:
در عهد لیلی این همه مجنون نبودهاند
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
تا اینکه سران قبایل خود به ستوه آمدند. یک روزی هشام بن عمر پیش ظهیر بن ابیامیه رفت که نوه دختری عبدالمطلب بود و گفت:
ظاهر آن است کان دل چو حریر
درخور صدر چون حدید تو نیست
تو اینجا سر سفرههای رنگین نشستهای، و همسایگی تو پشت همین کوه، خویشان و خویشاوندانت شبانهروز با نیمی از خرما به سر میبرند. به خدا اگر اینان خویشان ابوجهل بودند، ابوجهل با آنان این کار را نمیکرد.
ظهیر گفت: من یک نفرم و یک دست هم صدا ندارد. هرگاه کسی با من همراه شد از رؤسای قبایل، من هم همراهی میکنم و عهدنامه را پاره خواهم نمود. هشام گفت: من با تو همراهم. گفت: بگرد، یک نفر سومی هم پیدا کن.
رفت سراغ مطعم که آن هم از رؤسای قبایل بود و به او گفت: تو افتخار خویشاوندی با بنیهاشم و بنیعبدالمطلب داری؛ تو چرا اجازه میدهی اینان جام مرگ را بنوشند؟
مطعم گفت: چه کنم؟ از من کاری ساخته نیست، من تنهایم.
گفت: نیستی؛ من هم هستم، ظهیر هم هست و ما سهنفریم. گفت: باید کسان دیگری هم با ما همراه باشند و همراهی کنند.
هشام بلند شد و رفت سراغ ابیالبختری که یکی از رؤسای قبایل بود، و همینطور ضمعه که رئیس قبیلهای دیگر بود؛ آنها را هم همراه کرد. پنج نفر شدند.
قرار گذاشتند که بامداد فردا ماجرا را خاتمه دهند.
فردا شد و جلسهای برپا شد.
ظهیر برخاست و گفت: امروز قریش باید این لکه ننگین را از دامن خود برای همیشه پاک کند؛ این قرار و این پیمان نامه ظالمانه باید همین امروز پاره شود.
ضمعه بلند شد و گفت: بله، موافقم، باید پاره شود. همینطور یکییکی بلند شدند و حمایت کردند و همراهی نمودند و مردم حاضر هم همراهی و حمایت کردند.
بعد همه یکجا به سمت کعبه روانه شدند تا آن پیماننامه را بیرون بیاورند و پاره کنند. همینکه وارد خانه خدا شدند، دیدند تمام پیماننامه را موریانهها خوردهاند جز یک جمله، و آن جمله آغازین بود که رسم مرسوم عرب بود که آغاز هر نامهای مینوشتند: بِسْمِکَ اللَّهُمّ — به نام تو ای خداوند.
نگو که موریانهها پیش از این پیماننامه را پاره کرده بودند؛ گویا سرنوشت، مانند رودخانهای که راهش را خود باز مییابد، کار را تمام کرده بود.
شاد و خوش و نغمهزنان راهی شعب ابیطالب شدند و بشارت رهایی و آزادی آنان را به ایشان دادند. همه هم خوش و خرم، اسباب و اثاثیه خود را جمع نمودند و راهی خانه و کاشانه خود شدند؛ همچون پرندگانی که پس از طوفان به آشیانه بازمیگردند.
دو ماه و اندی بیشتر نگذشت که باز غمی جانکاه و اندوهی سهمگین چشمان پیامبر را بارانی کرد، و مثل ابر بهار میبارید.
BY صاحبخانه یوسف زهراست
Share with your friend now:
tgoop.com/asrhzohor/201647