tgoop.com/asrhzohor/201646
Last Update:
سرو نروید به باغ
عود رایحه بسیار خوشی دارد، اما کی رایحه خوش عود به مشام میرسد؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، درست مثل اسپند که دود مؤثر و پرخواصی دارد، ولی کی این دود پدید میآید؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، آدمی هم دقیقاً مثال همین عود را دارد، مثال اسپند را دارد. مصیبتها، رنجها و گرفتاریها نقش همان آتش را ایفا میکنند، مثل رود خروشان که برای پیدا کردن مسیرش، باید میان سنگها و صخرهها جریان یابد. اگر پای بلا و رنج و گرفتاری در میان نباشد، آن استعدادهای نهفته در نهاد بشر بروز و ظهور پیدا نمیکند، مثل بذر پنهان در دل خاک که بدون باران و نور آفتاب شکوفا نمیشود.
به همین خاطر هم هست که خداوند هر کسی را که دوست داشته باشد، او را مبتلا مینماید. هرچه بیشتر دوست داشته باشد، ابتلائات او را بیشتر خواهد نمود، در نتیجه شکوفایی او نیز بیشتر خواهد شد، مثل درخت گردویی که هرچه باد و طوفان بر آن میوزد، ریشههایش عمیقتر میشود.
لذا میبینید که انبیا و اولیا بیشترین رنجها و ابتلائات را تجربه میکردند، درست مثل کوهی که سالها زیر برف و یخ میماند و نهایتاً رودخانهای از چشمههای درونش فوران میکند. همین وجود نازنین رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را تماشا کن که به قول حافظ:
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم
هر روز یک غم تازه، یک اندوه تازه، یک بلا و محنت و ابتلایی تازهتر، مثل موجهای پشت سر هم دریا که آرام و بیوقفه به ساحل میخورد.
و در میان همه بلاها و ابتلائات، یکی از جانسوزترین و طاقتفرساترین آنها، ماجرای شعب ابیطالب بود.
وقتی که سران قبایل و سران قریش دیدند عمرو عاص و همراه او دست خالی از حبشه بازگشتند، از طرفی نگرانی آنان و از طرفی خشمشان بیشتر و بیشتر شد. از این رو تصمیمات جدیتر و جدیدتری گرفتند آنان گرد هم آمدند و پیماننامهای را با هم تفاهم و امضا کردند، مثل ابرهای سیاه طوفانی که گرد هم میآیند و رعد و برق زمین را فرا میگیرد.
یکی این بود که هرگونه خرید و فروش با هواداران پیامبر ممنوع است. دوم، ارتباط و معاشرت با هر یک از آنان اکیداً ممنوع. سوم، کسی حق ازدواج با آنان را ندارد. چهارم، در تمامی اتفاقات و نزاعها باید از مخالفان پیامبر جانبداری کرد.
و بعد، امضا کردند و آن را در خانه خدا ـ کعبه ـ آویزان نمودند. همه هم همراه شدند و همراهی کردند، درست مثل گلهای گوسفند که زیر نظر چوپان، در مسیر مشخص حرکت میکنند.
و ای فدای ابوطالب که بزرگ مکه بود، امیر مملکت خود بود، اما دست از این بزرگی و امارت شست:
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
دوستی که حقیقتاً دلارام او بود و به خاطر آرام او به هر آرامشی پشت پا زد، از بس عاشق و بیدل بود.
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت
سرو نروید به باغ، کیست که بر بام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خواب رفت
ابوطالب بهمحض اطلاع، تمام خویشان و بستگان خود یعنی قبیله بنیهاشم و قبیله بنیمطلب را جمع نمود و گفت: دیگر در میان این جماعت بودن و ماندن لطفی ندارد، مثل ماهی در برکهای که آبش گلآلود شده باشد. بار و بنه را ببندید تا از این قوم و جماعت فاصله بگیریم و در نقطهای دور از این مردم آلوده زندگی کنیم.
قریبِ دوست به هر جای که هست خوشجایی است
روی این زمین، زیر این آسمان، هر کجا محمد (ص) باشد، همانجا خوش است، مثل پرندهای که در هر کجا سایهای امن بیابد، آرام میگیرد.
گفتند: کجا را در سر داری؟
و ابوطالب درهای میان دو کوه که محدودهای پهن و مسطح بود پیشنهاد داد. عرب به دره «شِعب» میگوید و چون این دره به پیشنهاد ابوطالب بود، به آن «شِعب ابیطالب» گفتند.
جز ابولهب، از میان خویشان، همه همراهی کردند. همینطور تعدادی از مسلمانان هم همراه شدند و راهی شدند، درست مثل رودخانهای که شاخههایش با هم به سوی دریا میریزند.
وقتی وارد دره شدند، خدیجه آمد و گفت: از این پس، همه مهمان من.
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
و دو سالی، همه بر سفره کریمانه خدیجه مهمان بودند.
انگار که با خود میگفت:
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
جان که ارزشی ندارد با همه ارزشش، تا چه رسد به مال.
BY صاحبخانه یوسف زهراست
Share with your friend now:
tgoop.com/asrhzohor/201646