من نمی گویم اناالحق یار می گوید بگو
چون نگویم؟ چون مرا دلدار می گوید بگو
هرچه می گفتی به من بار می گفتی مگو
من نمی دانم چرا؟این بار می گوید بگو
آن چه نتوان گفتن اندر صومعه با زاهدان
بی تحاشا ،بر سربازار میگوید بگو
گفتمش رازی که دارم با که گویم در جهان
نیست محرم...با در ودیوار می گوید بگو
سر منصوری نهان کردن حد چون منست
چون کنم ؟ هم ریسمان، هم دار، می گویدبگو
آتش عشق از درخت جان من بر زد علم
هرچه با موسی بگفت، آن یار می گویدبگو
گفتمش من چون نی ام؟ در من مدام می دمی
من نخواهم گفتن اسرار....می گوید بگو
ای صبا که پرست کز ما چه می گوید معین
این دویی رااز میان بردارمی گوید بگو
@asharmolana.
چون نگویم؟ چون مرا دلدار می گوید بگو
هرچه می گفتی به من بار می گفتی مگو
من نمی دانم چرا؟این بار می گوید بگو
آن چه نتوان گفتن اندر صومعه با زاهدان
بی تحاشا ،بر سربازار میگوید بگو
گفتمش رازی که دارم با که گویم در جهان
نیست محرم...با در ودیوار می گوید بگو
سر منصوری نهان کردن حد چون منست
چون کنم ؟ هم ریسمان، هم دار، می گویدبگو
آتش عشق از درخت جان من بر زد علم
هرچه با موسی بگفت، آن یار می گویدبگو
گفتمش من چون نی ام؟ در من مدام می دمی
من نخواهم گفتن اسرار....می گوید بگو
ای صبا که پرست کز ما چه می گوید معین
این دویی رااز میان بردارمی گوید بگو
@asharmolana.
❤🔥12❤6👍4
در مجلس عشّاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
#مولانا
@asharmolana.
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
#مولانا
@asharmolana.
❤38👍7
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
#عطار
@asharmolana.
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
#عطار
@asharmolana.
❤38👍12👎1
🌄 صبح بخیر
ای طلوعِ مهرِ بیکران، ای صبح سپید!
باز آمدهای تا پرده از اسرارِ خلقت برداری.
در تلاقی نور و نَفَس،
در نغمهی پرندگان و سکوتِ دلانگیزِ سحر،
رازهای جهان چون دانهای در دل خاک، بیدار میشوند...
☀️ دانش در پرتوِ تو شکوفا میشود،
و دلِ زاهد در خلوتِ نورانیِ اذان،
با تو به سُجده میرود؛
چه دانشی بالاتر از فهمِ هستی؟
و چه عارفی ژرفتر از آنکه هر صبح را
دیداری تازه با حقیقت میداند...
ای که میخوانی این پیام را،
در این لحظه،
نفسی عمیق بکش، و بدان:
هر طلوع، فرصتیست برای دانستن،
برای زیستن،
برای شدن...
🌿 صبحِ تو، نغمهی علم و عرفان و آرامش باد...
@asharmolana.
ای طلوعِ مهرِ بیکران، ای صبح سپید!
باز آمدهای تا پرده از اسرارِ خلقت برداری.
در تلاقی نور و نَفَس،
در نغمهی پرندگان و سکوتِ دلانگیزِ سحر،
رازهای جهان چون دانهای در دل خاک، بیدار میشوند...
☀️ دانش در پرتوِ تو شکوفا میشود،
و دلِ زاهد در خلوتِ نورانیِ اذان،
با تو به سُجده میرود؛
چه دانشی بالاتر از فهمِ هستی؟
و چه عارفی ژرفتر از آنکه هر صبح را
دیداری تازه با حقیقت میداند...
ای که میخوانی این پیام را،
در این لحظه،
نفسی عمیق بکش، و بدان:
هر طلوع، فرصتیست برای دانستن،
برای زیستن،
برای شدن...
🌿 صبحِ تو، نغمهی علم و عرفان و آرامش باد...
@asharmolana.
❤29
تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحه (قل)
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
#سنایی
@asharmolana.
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحه (قل)
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
#سنایی
@asharmolana.
1❤23❤🔥7👍2
1❤43❤🔥8
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا میخواهند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه یالبلوی و ذقت المن و السلوا
چهل سالست چون موسی بگرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
که چندین سال من کشتی درین خشکی همی رانم
بیا ای جان تویی موسی و این قالب عصای تو
چو بر گیری عصا گردم چو افنکندیم ثعبانم
تو عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل
چنانک در دمی در من چنان دراوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت
چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمی دانم
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می چرم اینجا زمانی می چرند از من
گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم
هیولای نشان آمد نشان دایم کجا ماند
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم
#"مولانا
@asharmolana.
مرا میخواهند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه یالبلوی و ذقت المن و السلوا
چهل سالست چون موسی بگرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
که چندین سال من کشتی درین خشکی همی رانم
بیا ای جان تویی موسی و این قالب عصای تو
چو بر گیری عصا گردم چو افنکندیم ثعبانم
تو عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل
چنانک در دمی در من چنان دراوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت
چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمی دانم
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می چرم اینجا زمانی می چرند از من
گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم
هیولای نشان آمد نشان دایم کجا ماند
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم
#"مولانا
@asharmolana.
1❤28👍3❤🔥1
داستان : پند بهلول ...
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
❤92❤🔥3👍1👏1
میترسم که قلم را بر دست بیگیرم
گویم از احساسی که هر شب میگریم
گویم از آوازی که هرشب میسوزد
تا صبح که حنجره را در دست میگیرم
میترسم که چشماناش باشد علامتی
علامتی که در سکوت شب است قیامتی
صداهای میشنوم که نمیدانم از کجا
صداهای که می آید ز عمق چاه بینوا
ترسم که نرسم به آنجا که هستی
یا از ترس، بیفتم همانجا بمیرم
نمیدانم چطور رسم بر تو ای در ناکجا
در کجای که من بیتو در اینجا میمیرم
شاعر یلدا قربانزاده
گویم از احساسی که هر شب میگریم
گویم از آوازی که هرشب میسوزد
تا صبح که حنجره را در دست میگیرم
میترسم که چشماناش باشد علامتی
علامتی که در سکوت شب است قیامتی
صداهای میشنوم که نمیدانم از کجا
صداهای که می آید ز عمق چاه بینوا
ترسم که نرسم به آنجا که هستی
یا از ترس، بیفتم همانجا بمیرم
نمیدانم چطور رسم بر تو ای در ناکجا
در کجای که من بیتو در اینجا میمیرم
شاعر یلدا قربانزاده
❤22❤🔥11💔1
تو چه موجودی خدایی،تو چه دردی چه دوایی
که همه آیت عشقی که همه لطف و عطایی
مگر از قوم بهشتی ،مگر از شهر حوایی
که سراپا عزیزی که مراد دل مایی
نه که معبود زمینی نه آرایش عرشی
که در الفاظ نگنجی که در اندیشه نیایی
دو جهان رحمت عرشی دو جهان بخت بلندی
دو جهان نور و نوازش، دو جهان شهد و شفایی
همه قدسیت کعبه،همه اعجاز و پیامی
تو مسیحی، تو کلیمی، تو محمد، تو خدایی
به مثل خانه شعری به مثل تنگ شرابی
که به جان و دل عاصی نه بمانی نه برایی
قهار عاصی❤️
که همه آیت عشقی که همه لطف و عطایی
مگر از قوم بهشتی ،مگر از شهر حوایی
که سراپا عزیزی که مراد دل مایی
نه که معبود زمینی نه آرایش عرشی
که در الفاظ نگنجی که در اندیشه نیایی
دو جهان رحمت عرشی دو جهان بخت بلندی
دو جهان نور و نوازش، دو جهان شهد و شفایی
همه قدسیت کعبه،همه اعجاز و پیامی
تو مسیحی، تو کلیمی، تو محمد، تو خدایی
به مثل خانه شعری به مثل تنگ شرابی
که به جان و دل عاصی نه بمانی نه برایی
قهار عاصی❤️
❤39❤🔥9😍4👏3
---
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا، چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم، فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی، شایسته نبود
یا به آن دلبر بگویید یا به این عاشق بگوی
"که نه این دارد وفا، نه آن سزا، حالا چرا؟"
#استاد شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا، چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم، فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی، شایسته نبود
یا به آن دلبر بگویید یا به این عاشق بگوی
"که نه این دارد وفا، نه آن سزا، حالا چرا؟"
#استاد شهریار
❤33💔18👍12❤🔥6
❤14❤🔥10
❤25