tgoop.com/ardabilnote/319
Last Update:
از مردن تا نوشتن
محمد زینالی اُناری
سال هزار و چهارصد تمام میشود و در این سال، زوار من در رفته است. در این ایام، بهسان حمالّی شدهام که بار زندگی کمرش را خم کرده و در آستانهی شکستناست. دو سال تحمل تنهاییهای کرونا و از دست دادن بسیاری از نزدیکانم، باعث شد که همهی وجود من مانند چوبی تکیده و استخوانی پوکیده شود. علاوه بر آن، چرخهی زندگی بر فردی در طبقهی اجتماعی من با این اپیدمی و اپیدمیهای پیش از آن باعث شده که روزگار بهشدت سخت بگیرد. اما در میان بدآمدهای این روزگار که مدیون تحمیل بار سنگینی از سوی ساختارهای شناختی جامعه بر زندگی من باشد، امسال شاهد رویدادی بودم که بر آن میبالم و این ماجرا کمک میکند که در زیر بار سختیها و فشارهای زندگی طاقت بیاورم.
امسال توأم بود با بیماری یکی از عزیزانم که طاقت رنجها و سختیها ی زندگی را نیاورد و در برابر تکلیفی که جامعه و دبیران ایدئولوژیکش بر او وارد کردند تا الگویی از هستی را برگزیند که جز زندگی سیزیف گونه و خستگی بدن برایش راهی باشد، کم آوَرد. در میان گردبادی که به ذرهذره تمام شدن خواهرم میانجامید، مدام به دنبال علت جویی زنجیرههایی بودم که زندگی او را چنین به سرازیری و انتهای بعد مادی زندگی رساند. زنجیرههایی که از طبقه¬ی اجتماعی خانواده و مدرسه و معلمهایی که الگوی دختران نوجوان دههی شصتی را از رؤیای پزشک و معلم بودن به نقش سادهی خانهداری تقلیل میداد تا در غیاب استقلال و هویت اجتماعی، به تکلف بیفتد و در غیاب حق رسیدن به خواستههای هنری و اجتماعیاش، جانش را بر سر خاموش کردن چراغهای خانه بگذارد. در این دو سال که او برای پیدا کردن نور امیدی مدام مشق آواز و زندگی میکرد و زندگیاش روز به روز دشوارتر میشد، زنانی در اردبیل بودند که در این غم و غصه، امید را در میگشودند.
نخست رویدادی بود که از سال قبل آغاز شده و امسال هم تداوم داشت، تلاشهای پیگیرانةی یکی از بانوان شهر بود که چتر انتشار فصلنامهای در حوزهی فلسفه تعلیم و تربیت گشود و به زعم ناتوانی من در مشارکت جدّی با تحریریهی آن، باری از غم و غصهی من را در تجربهی افول زندگی خواهرم کم کرد. میدیدم یک بانوی اندیشمند در اردبیل، شهری که خواهرانم را از رسیدن به چنین جایگاهی محروم کرد، پرچم علم و دانش را بر میفروزد و در این امید بودم که او هم خواهر کسی است و چراغ این آرزو اگر در دیدگان من خاموش میشود، اما در خانهای از این شهر روشن است.
امسال اتفاق دیگری افتاد، یکی دیگر از بانوانی که در سالهای قبل دربارهی فشارهای ساختاری و رنج آدمیزاد بودن در این شهر با من صحبت میکرد، به دنبال این بود که رویارویی با این وضعیت و زیستن و فراتر رفتن از اجبارها و نکوهشهای پیرامونش بنویسد. خردهروایت اول این رویداد، زیستن او بود زیستنی که برابر جبرهای پیرامون طاقت میآورد و مقاومت میکرد تا بتواند خودش باشد. اما گاه اساسی اتفاق موقعی بود که او تصمیم گرفت این زندگی را روایت کند و دو ماه پیش قبل همان زمانی که خواهرم به کما برود، خبر انتشار کتابش را داد. دو سال بود که با ایشان صحبت نکرده بودم و یک بار پیام داده بود که در حال نوشتن است. این برای من مهم بود، در این شهر که هنوز بسیاری از افراد انقلابی و سیاسی به نوشتن زندگینامه یا اعترافات نپرداختهاند، جریان بزرگی بود که شاید کسی موج آن را به درستی نداند. او هم خواهری بود که برادرش مثل من شوکران جدایی را نچشیده و خوشبختانه به زندگی در کنار او امیدوار است، و این چراغ زندگی و امید هم در شهر من روشن است. بدون نام بردن از افراد و آثارشان، بخشی از متن کتاب ذکرشده را در اینجا میآورم:
«دیگر به زنی تبدیل شدم که میتوانست کنترل اوضاع را در دست بگیرد. به زندگی و کارش همزمان رسیدگی کند، مستقل فکر کند و کارها را به خوبی پیش ببرد. دیگر در زندگی شخصی و کاری کمتر دچار درماندگی میشدم. من یاد گرفتم که اگر بدترین بلاها هم سرم بیاید و یک کوه مشکلات داشته باشم، باید خودم به تنهایی از عهدهی همهی آنها بربیایم و آنها را باچیزهای اندکی که دور و برم هست حل و فصل کنم. من فرمول زندگی راحتتر را با ساده گرفتن همه چیز آموختم. در قبال همهی چیزهایی که در این مسیر از دست دادم، چیزی را به دست آوردم که اگر تمام دنیا جمع میشدند نمیتوانستند آن را از من بگیرند و آن اعتماد به خود بود ص234».
@thing
@ardabilnote
BY یادداشت
Share with your friend now:
tgoop.com/ardabilnote/319