tgoop.com/arbabi_m_r/589
Last Update:
آن روز با دو میخ در دیوار خاطرهاش محکم شده بود. یک میخ خاطرهی آن روز بود و میخ دیگر را مادربزرگ چند سال بعد در حوالی ۱۰ سالگی کوبیده بود. یکی از روزهایی که در هیاهوی فوران هورمونها و در آستانهی دروازهی نوجوانی، فوران عصبانیتش از قلهی دهانش بیرون میپاشید، مادر بزرگ گفته بود: "شما بچههای جنگید دیگه! عصبی و پرخاشگر!"
سیگار در دستش تهکشیده بود که صدای گپ و خندهی مادربزرگها او را به خود آورد. داشتند در بارهی او صحبت میکردند.
"ببین! اینم جوون خوب! ببین چه قشنگه!"
در مرز تعجب و خودباوری گیر کرده بود. ۴۲ سال داشت و برای جوان خطاب شدن یکم دیر بود! ولی لبخندی زد و تشکر کرد.
"فقط حیف که سیگار میکشه. نکش پسر خوب!"
لبخندی زد و یادش آمد که هنوز ۴۲ را هم باور نکرده است. فقط چند روز از تولد ۴۲ سالگیاش میگذشت. ۲۲ خرداد! امان از ۲۲ خرداد! اصلا همهچیز از ۲۲ خرداد شروع شده بود.
همکارانش برایش تولد گرفته بودند و در هنگام فوت کردن شمع آرزوی آرامش برای همه کرده بود! سرش را به آسمان کرد و پوزخندی زد!
"این قرارمون نبود."
درست بامداد ۲۳ام خرداد شهر به آتش کشیده شده بود. خبرها میگفت اسرائیل ظرف چند ساعت چندین فرمانده ارشد نظامی را حذف کرده و با استفاده از اصل غافلگیری بخش قابل توجهی از هیمنهی ادعایی در طول سالهای متمادی را از هم گسسته بود. بخش زیادی از موشکها و سلاحهایی که گفته میشد قرار است امپراتوری اسلامی نوینی را بسازد و بازدارندهی هرگونه تجاوز دشمن به وطن باشد، در چشم بههم زدنی نابود شده بود. همهی آن شعارهای پرهیاهوی برآمده از گلوهای خشآلود با رگهای متورم به شعرهای حماسیای بدل شده بود که دنکیشوتها برای نبرد با آسیابهای بادی زمزمه میکردند.
#جنگ_نگاری
#بخش_دوم
https://www.tgoop.com/arbabi_m_r
BY محمدرضا اربابی

Share with your friend now:
tgoop.com/arbabi_m_r/589