tgoop.com/arbabi_m_r/588
Last Update:
روی نیمکت پارک نشسته بود، سیگاری روشن کرده بود و به آسمانِ مردد میان تاریکی و روشنی خیره شده بود. صدای کوبش پای واژههایی که از مقابل چشمانش رژه میرفتند نمیگذاشت صدای شعفناک پارس سگهای رهاشده از قلاده را بشنود.
آسمان همواره برایش الهامبخش و آرامشآفرین بود. اما حالا همان عظمت بیپایان به منبع وحشت تبدیل شده بود. یکی از دلخواستههایش در هنگام تماشای آسمانِ شب، دیدن ستارههای دنبالهدار بود. حالا اما از زمین به آسمان میبارید و ستارههای سرخ دنبالهدار از لولهی توپهای ضدهوایی به پرواز در میآمدند.
پیش از این صدای غرش آسمان نویدبخشِ بارش امید و مهر بود، این شبها اما با هر غرشِ آسمان مرگ میبارید و یاس.
در همین فکرها بود که صدای شلیک توپها بالای سرش رژهی منظم واژهها را بههم ریخت و شهر کلماتِ ذهنش سقوط کرد!
به ۳۷ سال پیش پرتاب شده بود. دستش در دست مادربزرگ بود که جتهای صدام بالای سرشان دیوار صوتی را شکستند.
فشار دست مادربزرگ دستش را آزار میداد، اما دلش را قرص میکرد. مادربزرگ در حالیکه نان سنگکی را که خریده بودند در دستش محکم میکرد و چادرش را به دندان گرفته بود، او را دنبالش میکشید تا بهجای امنی برسند. ۵ سال بیشتر نداشت و این میزان اضطراب بزرگتر از قلب کوچکش بود. صدای ضربان قلبش را در مغزش میشنید. نمیدانست دقیقا چه بر او و خانوادهاش میگذرد، اما حال مشوش اطرافیان را میفهمید. ترس از چشم مادر میبارید وقتی مادر بزرگ او را به آغوش مادر رساند.
#جنگ_نگاری
#بخش_اول
https://www.tgoop.com/arbabi_m_r
BY محمدرضا اربابی

Share with your friend now:
tgoop.com/arbabi_m_r/588