tgoop.com/alitayefi1/4497
Last Update:
من عشق میورزم، پس هستم
علی طایفی
روزگاری دکارت مدعی بود «من فکر میکنم پس هستم». سدههای بعد دکارت نیز آنرا تکرار کرد. در عصر پساروشنگری البرت کامو روایت دیگری توصیف کرد که «من اعتراض میکنم پس هستم». البته بسیاری از صاحبان اندیشه با خصیصهای عصری به توصیف بودن و هویتیابی انسان وقت پرداختند. یکی با خشونتطلبی هابسی دیگری با مهرجویی و مهرورزی روسویی. یکی با ناسیونالیزم خاص خود چون فردوسی، دیگری با خدایی در خودآیی و عرفان مولوی. شاید اما کمتر کسی به عنصر گمشده انسان دیروز و امروز اشاره کرده است که ما براستی کجاییم و ملامتگر هشیار کجاست!؟
ازخودبیگانگی انسان از همان ابتدای رشد انسانیت او شروع به رشد کرد. از همان بشر اولیه که پوست میانداخت تا در پوست جدید، خود را بیابد، از خود بیخود شد. جستجوی معنا در ادبیات انسانی، درواقع دور ماندن از اصل اوست. رشد دانش و فهم، تجربه و فرهنگ او، انسان را از خود دور ساخت. اسیری انسان با رهایی او از طبیعت سرعت بیشتری گرفت. فرهنگ به مصاف طبیعت رفت و تربیت داعیه جدایی از طبیعت را برعهده گرفت. از خودبیگانگی انسان در عصر مدرن فقط در ساختن بروکراسی و دیوانداری نبود. از خودبیگانگی انسان محصور به دین و خدای آفریدگار انسان نیز نبود. انسان فقط با دولت و خانواده، خود را فراموش نکرد. و فقط مصرفگرایی و نظام مسلط سرمایه و فناوری نبود که او را مسخ کرد. انسان در این انبوه از خودبیگانگی، مهمترین عنصر حیاتی خود را نیز به غفلت و غلط و علتی به دریای نسیان خود سپرد.
انسان امروز دیگر نمیتواند مدعی شود که «من هستم» چون می اندیشم، چون اعتراض میکنم، یا چون نطق میکنم. انسان عصر حاضر یک فقدان بزرگ را تجربه میکند. فقدانی که بیش از همیشه آنرا طلب میکند و از آن دور میشود. انسان امروز عنصر عشق ورزیدن را به فراموشی سپرده است. عشق او تبدیل به عشق به پول و ثروت، به گول و قدرت و در نهایت به دول و شهوت مبدل شده است. انسان امروز، ملقمه درهمپیچیدهای از ابهام و درهمریختگی است که خود را درمیان انبوهی از برساختههای اجتماعی از یاد برده است. عشق او مشقِ بودن نیست بلکه عشق به شدن و تبدیل گشتن به کالایی است که بازار کنونی را خوش میآید.
اما آنچه را که من از آن بعنوان عشق هارمونیک و هورمونیک یاد میکنم عشقی است که نقطه پیوند انسان با انسانیت اوست. عشقی که در آن همبودگی و اتحادی یگانه موج میزند. در این «پانتهآ »که نقطه اوج تعالی عشقورزانه انسانی است هیچ کالای محبوب دیگری وجود ندارد جز ذات انسان و انسانیتی که در آن هیچ مرز سنی، جنسی، جنسیتی، دینی، قومی و ملی، باورداشت و باورنداشتی در آن نقش محوری بازی نمیکند. در این عشق، قلب انسان بشدت به تپش در میآید . هیچ عشقی حتی عشق به مادر یا پدر، فرزند یا خواهر و برادر، عشق به دوست و میهن نمیتواند قلب عاشق را بلرزاند جز این عشق.
آنچه که انسان در عشق تجسد کرده و در مییابد عشقی است در آن قلبش به پرواز در میآید. در این عشق به یار، جان او در جام هستی نهاده میشود و کامش را به کامروایی می کشاند. در پرتو چنین عشقی است که انسان بینیاز از همه زرق و برقها، همه علق و طلقها، همه رخت و بخت، و همه داشتن و بافتنهاست. در این عشق، هستی من و تو نهفته است. عشق به یاری که خود را در او مییابید و او را در خود. در چنین خویشتنی، بازگشت به خویشتن معنا ندارد جز یافتن خویشتن. در این ادبیات، زندگی خود غزلی است که غزلسرای آن خود شما هستید.
در چنین بستری، انسان به هویت بازیافتهای دست مییابد که در آن هرچه مینگرد فقط خود را میبیند. او دیگر خدایی را در خودآیی معنا میکند و با عشق ورزیدن حیاتی نوین مییابد. در چنین قامتی، انسان به بالاترین حد بینیازی و رهایی میرسد. جایی که حتی وابسته به معشوق نیز نیست و معشوق تجسدی جز خود او در کالبدی دیگر ندارد. فرد عاشق در این قاموس، درون خود را بازکاوی کرده و معیارهای دیگر هویتی نظیر اندیشیدن، اعتراض کردن، مبارزه و فریاد کشیدن را در عشقورزی تجمیع و تلخیص میکند. در این شکل از هویت یابی معادله جدید که مورد آرزوی میلیاردها انسان است نقشی دوباره مییابد که «من عشق میورزم پس هستم».
موسیقی، خرد جان؛ شعر، جانِ خِرَد
https://www.tgoop.com/Musikdelangiz
BY علی طایفی (سنجشگری مسايل اجتماعی ايران)

Share with your friend now:
tgoop.com/alitayefi1/4497