tgoop.com/Minavash/1332
Last Update:
📘چنین گفت زرتشت
📝فریدریش نیچه
کتاب «چنین گفت زرتشت: کتابی برای همهکس و هیچکس»، اثری است که اگرچه از زبان زرتشت نمادین و پیامبر ایرانی سخن میگوید، اما مایۀ اندیشگی و تکیهگاه آن دستآوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در میآید و در عینحال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آیندۀ دیگری برای انسان است و میخواهد جهان و انسان دیگری بنا کند (نیچه، ۱۳۸۷: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۶-۸).
این کتاب یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابیست از جان یک شعلهور که به ژرفترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی میتواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد (همان: ۷). نیچه در کتاب «این است انسان» دربارۀ این کتاب مینویسد:
گوته و شکسپیر نیز نمیتوانستند لحظهای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمیتواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها تنها راهبانی بـیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند (نیچه، ۱۳۸۶: ۱۰۴).
زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است (نیچه، ۱۳۸۷: ۲۰-۲۱)!
عشق هیچگاه بیبهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچگاه بیبهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند (همان: ۵۲). دوست میدارم آنکه خدای خویش را گوشمال میدهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست میدارم آن را که برای شناخت میزیَد و شناخت را از آنرو خواهان است که میخواهد اَبَرانسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است (همان: ۲۵-۲۶). هان! من به شما اَبَرانسان را میآموزم. اَبَرانسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند میدهم که به زمین وفادارمانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَرزمینی سخن میگویند. اینان خوارشمارندگان زندگیاند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است (همان: ۲۲).
چه سود از خِرَدام؟ چه سود از دادگریام؟ و چه سود از رحمام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن، آن دوستار بشر را میخکوب کردهاند (همان: ۲۳-۲۴)؟ بسیار چه دیر میمیرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر (همان: ۸۴)! آن عیسای عبرانی، از آنجا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه زندگی کردن میآموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام، خود آموزههایش را رد میکرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرتاش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در مییابد (همان: ۸۵-۸۶).
مرد را از زن هراس باید آنگاه که زن بیزار است. زیرا مرد تنها در ژرفنای روانش شریر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش نکن (همان: ۷۹-۸۰). زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریبتر و دلآزارتر و دشمنخوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهیمغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم میشود! زن نمیفهمد غذا یعنی چه و باز هم میخواهد آشپز باشد! در کلهی زن اگر فکری میبود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهدهی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار درآورده بود. دستپخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد (نیچه، ۱۳۷۵: ۲۰۸ الی۲۱۰).
https://www.tgoop.com/Minavash
BY میناوش

Share with your friend now:
tgoop.com/Minavash/1332