Telegram Web
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوسیزدهم

یاد حرف خانوم جون افتادم که گفته بود نیر هر قدمی برداره اینا از چشم ما میبینن هیچ جوابی ندادم.فخر السادات روی پاش کوبید و گفت چقد سوختم و گفتم حواستونو جمع این رضوان کنیداین خیر ندیده میخواد به من زهر بزنه.چقد گفتم گول ظاهر مظلومش و نخوریداما نشستید و بلند شدید گفتید کاری جز محبت کردن ما ازش ندیدیم.حالا دیدین چطور آشیونه دخترم و از هم پاشید به جدم قسم با نقشه پای این دختر و به این خونه باز کرد اون زمان مشهد رفتن مثل الان نبود وباخودم گفتم چقد بهشون سخت گذشته که ترجیح دادن برن از اینکه برنگردن دلم خالی شد و مضطرب گفتم نگفتند تا کی میمونن؟ منیژه گفت تا وقتی این فکر از سر منیره بیفته.فخر السادات زیر لب گفت الهی هیچ وقت برنگردن گفتم خیالتون راحت نیری که من میشناسم این کار و نمیکنه.فخر السادات پوزخندی زد و گفت وقتی میگم هنوز بچه ای برای همین است تو رو به ارواح مادرت حداقل تو به حرفم گوش کن و این رضوان و از خونه و زندگیت دور کن.گفتم بخدا دارید زود قضاوت میکنید بزارید برگردن بعد ببینم چی میشه همون موقع منیره که از پشت در همه حرفهامونو شنیده بود با چشم گریون اومد تو و روبه روی فخر السادات نشست و گفت دوست داشتی بره دختر رحیم آقا پنبه زن و بگیره؟میخوای بدونی کی طومار آقا رحیم و دخترش و بهم پیچید؟همین دایه رضوان که انقدر با نفرت بدش و میگی مادر من حسین هوایی شده اگه میزاشتی نیر و عقد کنه بعد بدنیا اوردن بچه همه چی عادی میشد نیر قلقلش دست خودمون بود اما نزاشتی و جا رو جنجال بپا کردی
اون روز مادر و دختر کلی باهم چونه زدن اما به هیچ نتیجه ای نرسیدن.عصر اکبر هم به اون حیاط اومد و فخر السادات با اومدن دامادهاش خودشو جمع و جور کرد و اوضاع رو عادی نشون داداخر شب به اتاقمون برگشتیم اکبر کلافه بود و نمیخوابیدهمانطور که دراز کشیده بود به سقف اتاق خیره شده بودبچه ها رو خوابوندم و دستهامو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم معلوم نبود کجا غرق هست؟گفتم اکبر جان کجا غرقی؟ اکبرهمونطورکه به سقف خیره بود تکونی خورد و گفت فکر نکنم بتونم خونه رو قولنامه کنم! پول کم اوردم! با این حرف اکبر انگار اتاق رو سرم ویرون شدنشستم و با دلخوری گفتم تو که خیلی با اطمینان از خرید خونه حرف میزدی حالا چی شده ؟اکبر بی حوصله گفت برای خرید خونه پول کم داشتم دایه رضوان طلاش و فروخت و بهم داد تا خونه بخرم اما با حرفهایی که مادرم میزنه دیگه این پولو نمیخوام اگر حق با مادرم باشه دیگه انتظار لطف از دایه رضوان و ندارم با استرس گفتم اگه حق با دایه رضوان باشه چه؟اکبر گفت چه بدتر بخاطر کارهای مادرم که دیگه روی اینو ندارم که ازش قرض کنم.حرفهاش قانع کننده نبود و دلم آشوب شدتنها روزنه امیدی که اون روزها برام مونده بود هم کور شددلگیر و ناراحت به طرف دیوار چرخیدم و خوابیدم.صبح مثل روز قبل به اتاق منیژه رفتم عمه بی بی هم اونجا بود و با چشم گریون گوشه اتاق نشسته بود و با فخر السادات حرف میزدبعد سلام و احوالپرسی معمولی کناری نشستم.عمه بی بی نفسی چاق کرد و به حرفش ادامه دادمیگفتم الهی دستش بشکنه بار اولش نبوده که گذشت کنیم فقط دلم میخواد ببینی چه بلایی سر تن و بدنش اورده بعد گریه اش و بلند تر کرد و گفت تو که شاهد بودی من با چه بدبختی بچه بزرگ کردم مردک فکر کرده اسیری آورده فخر السادات سرش و پایین انداخته بود و گوش،میداد معلوم بود غرق در افکار خودشه.منیژه که بی توجهی مادرش و دید وسط حرف عمه پرید و گفت غصه نخورید عمه جان درست میشه خدا بزرگه.بلاخره عمه بی بی بعد کلی پر چونگی ناهارش و خورد و خداحافظی کرد و رفت.فخرالسادات تو حال و احولی نبود که حوصله بالا و پایین گذاشتن خواهر شوهر و داشته باشه.بعد رفتن عمه بی بی فخر السادات نفس راحتی کشید و به منیژه گفت دوست داشتم ده بار بگم ماشاءالله به چونه ات زن، خودم کم ماجرا دارم اینم وجیهه رو برام عَلَم کرده یکی نیست بگه من تو کار خودم موندم خودتون میدونید و دامادتون
میدونم اخرش آقات باید جلو بیفته کاش زودتر به خونش برگرده و منو از این رفت و آمدها خلاص کنه.منیژه گفت اصلا برای همین اومده بود و گرنه عمه بی بی کسی نیست که به این راحتی بزاره کسی سر از کارهاش در بیاره.فخر السادات گفت حیف که حوصله نداشتم وگرنه میگفتم اون روز که بریدی و دوختی و پز داماد حجره دارتو میدادی ما کجا بودیم؟منیژه همون طور که بچه اش و زیر سینه اش میزاشت گفت بخدا که هیچی نمیشه عمه بی بی هم مثل پدر فقط اهل توپ و تشره موقع عمل که میرسه پا پس میکشه بعدش هم وجیهه شوهرشو خیلی دوست داره به این راحتی ها طلاق نمیگیره .اکبر با شنیدن خبر قهر وجیهه دیگه تو قید و بند زندگی نبود و

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهاردهم

من نمیدونستم این موضوع رو تو این اوضاع حسین و منیره چطور به اینا بگم.روزها از پی هم میگذشت و پشت اتاق دایه رضوان و تار عنکبون گرفته بود و از دیدنش جیگرم کباب میشدپدرم تعمیر خونه رو تموم کرد و خونواده ام اسبااب آوردن و تو خونه جدید ساکن شدن.بعضی روزها به خونه پدرم میرفتم از صبح و اونجا با مونس و طلعت سرگرم میشدم.مهین و طوبی با هم همبازی بودن و سعید و ملک ناز صبحها به مدرسه میرفتن و عصر برمیگشتن.ماجرای نیر و برای طلعت و مونس تعریف کردم و اونا هم از پیش داوری فخر السادات متعجب بودن به طلعت گفتم میشه میانجی بشی و نیر به خونه خودتون برگرده؟میدونم اون پولی رو هم که قبلا برداشته میتونه به پدربرگردونه طلعت با ناراحتی گفت دلم میخوادکمکش کنم اما پدرت از من حرف شنوی نداره گیریم پدرت هم راضی شدچطور برگردن اونا در و بستن و رفتن
حق با طلعت بود نمیشد تو این قضیه دخالت کردیه روز که خونه پدرم بودم خانوم جون و طاهره هم به اونجا اومدن طاهره مثل له له ای مهربون مواظب خانوم جون بوددست به دامن خانوم جون شدم و ازش خواستم برای نیر کاری بکنه
اما طاهره گفت خواهرم تو هر شرایطی میتونه گلیم خودشو از آب بالا بکشه
حال دلم بدتر از همیشه بود و طلاق وجیهه داشت جدی تر میشد و هیچ کس اندازه من متوجه حال آشفته اکبر نبود وقتی اونو اینطور پریشون میدیدم احساس ناامنی میکردم بلاخره با تموم پادرمیونی ها وجیهه کوتاه نیومد و از شوهرش طلاق گرفت.عمه بی بی با اینکه دلش نمیخواست کار به اینجا بکشه اما خودشو و از تک و تا ننداخت و میگفت دخترم میخواد دوباره درسش و بخونه از اول هم اشتباه کردتو همین گیر و دار یه شب اکبر برام پیغوم آورد که نیر و دایه رضوان برگشتن.از شنیدن این خبر انگار جون رفته به بدنم برگشت نیر مثل خواهر دلسوزی همیشه غم خوارم بود و نبودنش تو اون شرایط بد واقعا منو کلافه کرده بود
به دیدنشون دنبال فرصت مناسب بودم
از قضا یه روز فخر السادات به اتاقمون اومد و گفت امروز با عمه بی بی و خاله ها خونه یکی از دوستای قدیمی دعوتیم تو برای خودت و بچه ها ناهار درست کن و نزار طوبی گرسنه بمونه فخر السادات و با خوشحالی روانه کردم و گفتم شما برید و بعد اون همه ناراحتی یه روز و خوش بگذرونید وقتی از رفتنش مطمین شدم زود بچه هامو آماده کردم دوان دوان به اون حیاط رفتم.از اوضاع و احوال اون حیاط معلوم بود که اونا برگشتن سرتا سر ایون اب و جارو شده بود و حیاط مثل قبل از تمیزی برق میزددر اتاق دایه رضوان باز بود و یه لحظه تردید به سراغم اومد که نکنه نمیخوان منو ببینن.توهمین فکر و خیال بودم که نیر از پله های مطبخ بالا اومد و کار منو راحت کرد و با دیدن من دویید سمتم پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت جلو رفتن نداشتم.نیر بااشتیاق منو بغل کرده بود و اونقدر این دیدار برام شیرین بود و که اگرفخرالسادات همون لحظه برمیگشت و منو میدید برام مهم نبودطلا داشت بینمون له میشد و نیر منو ول کرد و طلا و بغل کرد و همونطور که می بوسیدش به طرف اتاق دایه رضوان رفت.دست طوبی رو گرفتم و دنبال نیر رفتم دایه رضوان گوشه اتاق نشسته بود و گلدوزی میکردبا شنیدن صدای نیر پارچه رو رو زمین گذاشت و با شوق بلند شد و به طرف طلا رفت و بغلش کرد و محکم به سینه اش چسبوندبا عجله چند قدمی رو که بینمون بود و طی کردم و محکم بغلش کردم و گریه کردم.بین گریه هام فقط میگفتم چرا منو اینجا تنها گذاشتید و رفتیددایه رضوان هم با من گریه میکرد و بعداشکهاشو پاک و گفت فخر السادات کجاست؟اومدنت اینجا برات دردسر نشه؟قبل از اینکه من چیزی بگم نیر گفت ما فکر میکردیم تا الان به خونه ات رفته باشی اما خواهرها گفتن که هنوز اینجایی!حقیقت ماجرا رو بهشون گفتم و بعد باهم به اتاق منیره و منیژه رفتیم و تا عصر باهم خوش گذروندیم،وقتی فخر السادات نبود رفت و احوالمون بی دردسر بوددایه رضوان و نیر برامون از خاطراتشون گفتن و از دوری راه و صفای زیارت از زن بارداری که تو راه دردش گرفت و از خواستگارهای پیر و جوان نیر.نیر که در خواب هم نمیدید تو سن کم بره زیارت کلی ذوق زده بود از این سفر غیر منتظره
عصر دایه رضوان به اتاقش رفت وچمدونش و اورد و سوغاتی ها رو بینمون تقسیم کردنیر با درایت دایه رضوان تو اون خونه حکم خواهر کوچیکتر و برای منیره و منیژه داشت و بدون هیچ حساسیتی کنار هم زندگی میکردن.دایه رضوان به موقع نیر و از اونجا دور کرده بودحسین و منیره هم از،فکر بچه دار شدن بیرون اومده بودن.دیگه حرفی هم از ازدواج حسین نبودعصر سرخوش و سرحال به اتاقم برگشتم.هنوز فخر السادات برنگشته بوداز زمان اومدن اکبر خیلی گذشته بود و هنوز نیومده بودکمی به بچه هام رسیدم و لباسهاشونو عوض کردم و شام مختصری هم پختم بلاخره فخرالسادات همراه عمه بی بی اومدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپانزدهم

اون روزها عمه بی بی بخاطر طلاق وجیهه خیلی ناآروم و ناراحت بود و فخرالسادات هم به سفارش آقا بیشتر هواسش بهش بوداونا اکثر وقتشونو باهم میگذروندن و رابطه اشون بهتر و بیشتر از قبل شده بود
اکبر دیر اومد خونه و وقتی ازش علتش و پرسیدم گفت این روزها به کارگاه نجاری ولی الله میرم گاهی هم میرم دکان پیش حسین و رضا روزها بلند شده و حوصله زود اومدن و تو خونه موندن و ندارم.شب به اکبر گفتم امروز دایه رضوان و دیدم و از اینکه خونه نخریدی ناراحت بود و گفت اکبر کاری به جنگ بین من و فخرالسادات نداشته باشه و کارش و انجام بده اکبر بی تفاکت به حرفهام گوش داد نمیدونم چرا هر موقع حرف خرید خونه پیش می اومد اکبر یا حرف و عوض میکرد یا هزار تا بهونه میتراشیداون شبم به بعد شنیدن حرفهام گفت بچه شدی دایه رضوان میگه که بگه انتظار نداری بعد این همه اتفاق در مقابل حرفهاش کُوش کنم.من باکارهایی که مادرم کرده روی اینو ندارم که این قرض و قبول کنم انشاءالله تو فرصت مناسب جابجا میشیم تو هم دیگه با دایه رضوان در موردش حرفی نزن
وقتی ناراحتی و غر غر منو دید داد زد که مگه وسط بیابونی؟ چه غلطی کردم حرف خونه رو تو دهن تو انداختم.یاد روزی افتادم که طلا بدنیا اومده بود و اکبر با یه ذوق زیادی این خبر و بهم داد نمیدونستم چرا انقد فرق کرده بود هر چه بود دیگه اکبر از فکر اینکار خارج شده بودگاهی دست به دامان دایه رضوان میشدم و اونوم میگفت من هر کاری که از دستم بر می اومد کردم بقیه رو به خدا بسپار
طلا نه ماهه بود من دوباره حامله شدم
این بار برخلاف دو حاملگی قبلی حاملگی سختی داشتم با اینکه سن زیادی نداشتم اما بدنم خیلی ضعیف شده بودگاهی به خونه پدرم میرفتم و مونس و طلعت مثل پروانه دور من و بچه هام میچرخیدن اما از ترس فخر السادات مجبور بودم زود به خونه برگردم.از اون اتاق بیزار بودم دیوارهاش که تو طول این چند سال کمی سیاه شده بود زشتترین منظره در نظرم بوداز همه مهمتر اینکه دیگه دلمم اونجا خوش نبودبی توجهی های اکبر به بالاترین حد خودش رسیده بود و منم به نبودنش دیگه عادت کرده بودم.نمیدونم چرا هر چی اون به من بی توجهی میکرد من روز به روز بهش وابسته تر میشدم
اصلا انگار این حال آدمیزاد غیر ارادی هست که هر چقد بی مهری ببینه بیشتر شیفته معشوق میشه دلم میخواست تو بین همه مشغله هام اکبر می اومد و منو بغل میکرد تا یکم آروم بشم و جون ادامه دادن داشته باشم اما به دلیلی که من نمیدونستم روز به روز فاصله اش ازم بیشتر میشد با همه اون سختی ها دوران بارداریم خیلی زود سپری شدخانوم جون برای اینکه نزدیک من باشه ماه اخر بارداریم به خونه پدرم اومدبا اولین دردهام نیر و دنبال خانوم جون فرستادم وقتی خانوم جون اومد اکبر منو همراه اون و نیر به مریضخونه برداین بار طلسم شکسته شد و پسر زاییدم.خوشحال بودم که اکبر و فخر السادات حسرت به دل نموندن و به آرزوشون رسیدن دروغ چرا خودمم بابت پسر دار شدن خوشحال بودم فکر میکردم با به دنیا اومدن پسرم اکبر بهم نزدیک میشه و به زندگیمون دلگرم میشه.تا از مریضخونه برگشتم همه تو خونمون جمع بودن و دود اسپند بود و گوسفند قربونی بود شادی و خنده بودعمه بی بی و وجیهه و خاله ها به دعوت فخر السادات از صبح اونجا بودن
حضور وجیهه ناخودآگاه وجودمو آشوب میکردولی سعی میکردم چیزی به روم نیارم.دایه رضوان و نیر و خواهر ها هم به این حیاط اومده بودن.فخر السادات انقد حالش خوب بود که حتی حضور نیر و دایه رضوان هم نمیتونست حالش و بد کنه.به خانوم جان احترام خاصی میزاشتن و فخر السادات اونو بالای اتاق نشوند و گفت شما استراحت کنید خودمون به عروس و نوه امون میرسیم.اون روزها فخر السادات حسابی مهمون نواز شده بودحتی دایه رضوان و نیر و هم حسابی تحویل میگرفت.در اتاق مهمونخونه رو باز کردن و فخر السادات گفت تعدادمون زیاده و اتاق تو کوچیک هست اصلا این ده روز اتاق مهمونخونه بمون.فخر السادات رختخواب ساتن آبی شو برام پهن کردخانوم جان اینبار با خیال راحت بالای اتاق نشست و تا میخواست کاری انجام بده اجازه نمیدادن تو اون قیل و قال به پسرم نگاه کردم برام هیچ فرقی با دخترهام نداشت.طلا که تو بغل منیره بود وقتی منو تو رختخواب دید گریه کنان به طرفم اومد اما طوبی بی تفاوت مشغول بازی بوداکبر کنارم نشست و بچه رو بغل کرد و مثل دوبار قبل بچه رو به آقا داد و آقا تو گوشش اذان گفت و با مشورت هم اسم بچه رو احمد گذاشتن.احمد بچه آرومی بود و با وجود حاملگی بدی که داشتم بچه سرحال و چاقی بودیه روز،صبح اکبر و فخر السادات احمد رو بردن و ختنه اش کردن و همون شب هم ختنه سوران گرفتن الحق مهمونی مفصلی گرفتن همه. رو دعوت کردن به سلامتی احمد گوسفند عقیقه کردن و از این سر تا اون سر اتاق سفره انداختندچند روز گذشت و باز همه چی عادی شد

ادامه دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁 روزی فراموش خواهیم کرد که
چه صدمه ای دیده ایم
چرا گریه کرده ایم
و چه کسی باعث آن شد

🍁سرانجام متوجه خواهیم شد
رمز آزاد بودن انتقام نیست
🍂بلکه این است که :
بگذاریم همه چیز به شیوه
خود و در زمان خود معلوم گردد

🍁در نهایت آنچه که مهم است
نه فصل اول،
بلکه فصل آخر زندگیمان است
که نشان می دهد
مسیر را چگونه پیموده ایم
🍁پس همواره بخندید، ببخشید،
اعتقاد داشته باشید و عشق بورزید.

خوب بودن سخت نیست 👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👌2
🔷🔹🔹🔹🔹🔹🔹

📙 #تلنگر

داشتیم زندگی مون را میکردیم غافل از این که خبر نداشتیم که قرار چه پیش بیاد و چی سرمون بیاد
حدوداا ۲۲ سال  با تخلی و شیرینی هاش درکنارهم زندگی کردیم
اون عشق و علاقه که الان شده ورد زبون همه ما تو فاصله چند سال اول زندگیمون به وجود اومد برامون
نتیجه این زندگی شد
دوتا هدیه دوست داشتنی از طرف خدا
یکی دختر و یکی پسر
بچه اولمو که فهمیدم باردارم  هر دوتامون خیلی ذوق داشتیم که اون دختر باشه
که همین طورمم شد خیلی ذوق کردیم و خوشحالی
بچه دوممون هم ۹ سال بعد اون ناخواسته بود ولی با اینکه تا دم مرگ رفتم و برگشتم پسر بود و خیلی خوشکل بود و گوگولی به چه درشتی و که همش باید وان یکاد براش میخوندم
خلاصه داشتیم همین طوری با سختی ها روزگار میجنگیدیم و زندگی مون و میکردیم که بتونیم آینده بچه هامون را بسازیم و یه زندگی آروم و بدون دغدغه داشته باشیم که یهو
تو یه زمستان و یه سرما خوردگی عجیب و غریب که همسرم گرفت
کم کم متوجه شدیم که بیماری خاصی داره
وهمون بیماری شد اول غم و غصه زندگی مون
کم کم باید شیمی درمانی میشد و شروع کردیم  به درمان و ازهمه عذاب آور تر این بود که داشت موهاشو مژه هاشو ابروهاش موهاش می‌ریخت
ولی سعی میکردم بهش دلداری بدم و بگم فدای سرت تو خوب بشی همه اینا را دکتر گفت دوباره جاش در میاد

یه شب که خوابیده بود پاشدم و رفتم همه ی موهای سرمو تراشیدم و صبح که بیدار شد دید روسری سرم کردم گفت سارا چرا روسری سر کردی گفتم رفته بودم حمام سرم  کردم که سردرد نگیرم
گرفت روسری موکشید و گفت بردار می‌خوام موهاتو ببینم
که وقتی برش داشت
گفت موهات کووو موهاتو چیکار کردی تو می‌دونستی که من موهای بلند تو را خیلی دوست داشتم و شونه میزدم  برات و میبافتم   بغلم کرد و اون گریه و من گریه
بازم گفتم فدای سرت دورت بگردم  موهای منم در میاد زدم که ببینم رشد موهای کدوممون بهتره وزودتر رشد میکنه
ولی حدودا یک ساعت بیشتر تو بغلش بودم فقط گریه میکردیم

خلاصه این گذشت و بعد از ۹ ماه خونه نشین شدن و افتادن از پا که نمیتونست راه بره کرونای لعنتی اومد
راستی نگفتم براتون که خودش پرنسل و کادر درمان بیمارستان بود
دکترش همش استعلاجی میزد براش
چون سیستم ایمنی بدنش خیلی اومده پایین
خلاصه تو این فاصله که کروناهم اومد شد یکسال با کلی غم و غصه که گذشت 

لعنت به کرونا که یهویی نمیدونم کجا بود  از کجا پیداش شد که درمانش رو بهبود  بود که دیدیم سرفه های زیادی می‌کنه رفت تست داد و تست مثبت شد
خیلی ناراحت شدیم و نگران چون حالش خیلی بد شد کمسیون پزشکی براش گرفتن به خاطر بیماریش و بستری شد و اتاق مخصوص قرنطینه
با لباس مخصوص و گان میرفت بالای سرش و از این بیمارستان به اون بیمارستان برا درمان های متفاوت چون هرروز یه جایی از بدنش از کار می‌افتد جوری که کلا تو ۲۰ روز شد یه پیرمرد ۷۰و ۸۰ ساله که فراموشی یه نمونه دیگه عوارضش شد که هیچ
کسی و نمیشناخت و به یاد نمی‌آورد  حتی منو بچه ها
تا اینکه دو روز قبل فوتش زبون باز کرد و گفت می‌خوام برم خونه بیمارستان و گذاشت رو سرش و مجبور شدیم خودش اثر انگشت بزنه و بیاریمش خونه که خونه اومدن همانا رفتن همان
فقط از خونه اومدن چی برامون گذشت اینکه اومد و فقط بچه هارا بغل کرد تا صبح و هی بغل کرد  بو و می‌بوسید
الان ۳و خورده ای که همه زندگیم زیر خروار ها خاک خوابیده و همه زندگی منم شده همه ی پنج شنبه های که با چند شاخه گل برم پیشش و بتونم باهاش دردل کنم
بیایم همدیگرو دوست داشته باشیم واز  زندگی درکنار هم لذت ببریم چون نمیدونیم که قرار چند ثانیه بعد چی برامون رقم بخوره و چه سرنوشتی داشته باشیم
به امید روزی که هیچ کسی بیماری خاصی نگیره و هیچ فرزندی بدون بزرگتر نشه چه پدر و چه مادر🖤

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#به‌قلم‌:#بانو‌سارا
😢1😭1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
يه كار خوب انجام بده ده برابر پاداش بگير 😊

هميشه سعي كن نيت كار خوبي رو داشته باشي حتي اگه نتوني انجامش
بدي☺️
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ)
"صبر کن که وعده خداوند حق است"
1
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا


در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.

به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشک‌بار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.

ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیده ولی وفا می‌کند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهربان‌ترم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه

لحظه‌ ای بعد، صدای بسته شدن دروازه‌ ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش‌ هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره‌ ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی‌ رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان‌ خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب‌ هایش تیره از دود. با عجله و بی‌ قرار پک میزد، گویی می‌ خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان‌ خان سر بلند کرد و به همان پنجره‌ ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه‌ اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی‌ خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می‌ پندارد. چه کنم؟
سپیده‌دم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه‌ باز کرد. سلیمان ‌خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان‌ خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک‌ هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی‌ صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می‌ خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه‌ ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی‌ خواهم.
سلیمان‌‌خان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می‌ خواهم. می‌ خواهم میان ما دیواری نباشد. می‌ خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می‌ خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🍁•°
😉
#یه_درددل_خصوصی_خواهرونه


🌹خواهرگلم... خواهرعزیزم...
خواهری که در قلبت
#حب و دوست داشتن #الله هست


✍🏼خواهری که دردای زیادی تو زندگیت داری ولی توکلت فقط به الله هست و جز از الله کمک نمیخوای...
خواهری که نماز میخونی و روزه میگیری و اوقاتی هم در روز برای تلاوت آیات مبارکه قرآن وقت میذاری...
خواهری که الله و قرآن و رسول الله رو قبول داری
خواهری که وقتی شنیدی رسول الله بخاطر تو که امتش هستی گریه کرد و وقتی صحابه پرسیدن چرا گریه میکنی گفت برای برادرانم (منظورش تو هم هستی چون این واژه در معنای اصلیش بکار برده نشده) همان هایی که در آینده می‌آیند مرا ندیده اند ولی دوستم دارند...


🤔با این حرفا
#چهره مبارکش رو #مجسم کردی لبخند روی لبات نشست و باخودت گفتی رسول الله بخاطر من گریه کرده منی که امتش هستم...


🍂خواهر عزیزی که اگر حجاب نداری به این معنا نیست که کافر شدی به دین الله و کتابش؛
👌🏼⇤فقط بخاطر
#عادت بد #قوم و #طایفه ای و #سهل_انگاریه


❤️دوست داشتی
#محجبه باشی ولی شرایط اطرافت برات اینکارو سخت کرده ، و همه دوستات و خانم های در فامیل بی‌حجاب هستن...

خواهری که وقتی خانومای
#باحجاب رو میبینی در دلت بهشون غبطه میخوری...

🤔میدونی که هیچ
#احدی نمیدونه که آیا فردا واقعا #زنده هست یا نه....


اگر خدای نکرده فردا
#ملک_الموت جلوت سبز بشه و اجلت سر برسه حیف نیست همه اعمالت درست باشه و فقط بخاطر #بی_حجابیت اونم بخاطر #سهل_انگاری یا خجالت از مردم وارد جهنم بشی...!؟!


☝️🏼نگو با دوتا تار مو گناهی برام نوشته نمیشه...
☝️🏼نگو این دوتا
#تارمو دل هیچ مردی رو از زنش سرد نمیکنه....

⇠مطمئن باش اونی که تو میگی الله از قبل میدونست ، اما
#فرمان میده همون دوتا تار مو رو هم بپوشونی اگر براش مهم نبود اونم میگفت ای بنده من حجابتو رعایت کن ولی اون دوتا تار مو ایراد نداره....
👈🏼ولی نه خدا امر میکنه تا تمام موهاتو بپوشونی...
👊🏼پس شیطان وسوسه ات نکنه تا با بهونه های
#الکی بزنی زیر حرف الله متعال....


😏نکنه بخاطر اینکه مردم چی میگن یا
#دل و #جرئت محجبه شدن رو نداری خودت رو بخاطر این موضوع جزو گناهکاران قرار بدی....

خواهرعزیزم حرف مردم رو
#ول کن همین الان هم که حجابی نیستی کلی آدم پشت سرت حرف میزنن خودت خبر نداری....در هر صورت مردم حرف خواهند زد....

🗣بذا حرف بزن به ما چه ؟ هر چی بیشتر پشت سرمون حرف بزنن بیشتر گناهانمونو میشورن... خیلیم خوب
😜مگه نه؟

😌مهم اینه تو برای خودت تصمیم بگیری نه
#مردم...
👌🏼بخاطر الله حرف مردم رو بذاری زیر پات و بگی الهی فقط تو و فرمان_تو ....


فک کن اجلت برسه و تو قربانی قضاوت و حرف مردم بشی....


👌🏼نمیگم اگه محجبه شدی سختی نداره...
☝️🏼چرا اتفاقا این تغییر در زندگیت یه تجربه به یاد موندی خواهد شد و البته سخت اما مهم اینه بخاطر الله اینکارو بکنی....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#ادامه_دارد.... ان شاءالله
👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار

ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی‌ کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی‌ توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان‌ خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می‌ خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه‌ دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان‌ خان لباس‌ هایش را پوشید، بکس دستی‌ اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی‌ اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض‌ هایی که هیچکس توان خاموشی‌ شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی‌ جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان‌ صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می‌ آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی‌ حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف‌ های خانم‌ بزرگ را فراموش نمی‌ کنم.
بعد بی‌ اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه ‌اش تا آخرین لحظه روی شانه‌ های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می‌ فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس‌ هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده‌ ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره‌ اش نقش بسته بود، برق چشم‌ هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان‌ خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی‌ اش را کم می‌ کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه

سلیمان دستش را جلوی چشم‌ های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده‌ ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان‌ خان جلوتر رفت، دروازه ا‌ی موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به‌ راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می‌ آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ‌ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این ‌همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب‌ های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه‌ ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می‌ شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه‌ ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه‌ چیز برایش تازه بود. بی‌ اختیار لب‌ هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان‌ خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی‌ است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل‌ ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه‌ ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه‌ های رهگذران روی‌ شان می‌ لغزید؛ مردی مقتدر با چهره‌ ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم‌ های آهسته در کنار سلیمان‌ خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه‌ ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم‌ های دخترانی بود که از کنارشان می‌ گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس‌ های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه‌ های پنهانی اما سنگین‌ شان بر قامت سلیمان‌ خان می‌ لغزید و روی لب‌ هایشان لبخندهای مبهمی می‌ نشست.
ماهرخ بی‌ اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان‌ خان با قامتی استوار، چهره‌ ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه‌ اش را انکار نمی‌ شد، در میان جمع مثل نگینی می‌ درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می‌ شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می‌ بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به‌سختی موقعیت‌تان فکر نکنید، به قدرت پروردگاری فکر کنید که او را به فریاد می‌خوانید! ❤️

ادهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5
🍂🍂🍂🍂🍂

بین خواب و بیداری تلاوت این آیه را شنیدم:

🌼🍃﴿اگر او از تسبیح‌گویان نبود، در شکم (ماهی) تا روزی که برانگیخته می‌شوند، باقی می‌ماند﴾
[صافات: ۱۴۳-۱۴۴]

🌼🍃و تفسیر شیخ طریفی؛
«هیچ‌کس گره‌ از سختی‌ها نمی‌گشاید مگر آن‌که آن را مقدّر کرده است، و بزرگ‌ترین اسباب گشایش، بزرگداشت خدا از طریق ذکر او، تسبیح او، و سجده کردن برای اوست.»


🌼🍃فکرش را بکنید، گاهی انسان مقدر می‌شود که در مشکلی بزرگ بیوفتد. بلایی که علاوه بر اینکه خیلی بزرگ و دور از طاقت است، از چشم همه مردم هم پنهان است. یعنی حتی کسی به اندازه توانِ بشری خودش، نمی‌بیند و نمی‌داند چه بر تو و قلبت می‌گذرد.

حالا میان این سنگینی، یک چیز سبک و آسان نجاتت می‌دهد؛ ذکر.

🌼🍃و در همین آیه، الله درمورد پیامبر یونس می‌فرمایند که اگر از تسبیح‌ کننده‌گان نبود، تا روز قیامت آنجا می‌ماند.

🌼🍃سبحان‌الله!  بلای سخت و سنگینی که توان و وجودت را می‌گیرد، مقدر شده باشد که تا قیامت بماند اما با یاد پروردگار قابل رفع است. پس اگر باری بر دل و جسمت هست که بزرگ و سخت و پنهان است، بعید نیست که برای نرفتن آمده باشد. راه یونس را برو و خالصانه و مدام تسبیح الله را بگو. شاید در مدتی کوتاه پروردگار به جای ماندن آن بلا بر وجود و زندگی‌ات، «فستجبنا»ی یونس را بگوید و از غم نجاتت بدهد..

«لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
📖 #پیام_هفته

وقت ما سرمایهٔ حقیقی ماست. نباید بگذاریم گوشی‌ها و سرگرمی‌های بی‌پایان عمرمان را ببلعند. هر ساعتی که از دست برود، دیگر بازنمی‌گردد و هر لحظه‌ای که در یادگیری، مهارت‌آموزی یا عبادت صرف شود، سودی است جاویدان.

تصور کنیم: اگر کسی شصت سال از عمرش را به خواندن اختصاص دهد و در هر هفته تنها یک کتاب بخواند، در پایان عمرش حدود سه‌هزار کتاب خواهد خواند. عدد سه‌هزار، در مقایسه با تمامی دانسته‌های جهان، خیلی اندک است، اما همین مقدار می‌تواند زندگی یک انسان را دگرگون کند.
پس قدر لحظه‌ها را بدانیم زمان را خرج چیزی کنیم که آینده‌مان را می‌سازد، نه چیزی که ما را از درون تهی می‌کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
تولد انسان، روشن شدن کبریتے است و مرگش خاموشے آن...
بنگر در این فاصله چه کردی..؟
گرما بخشیدی،
یا سوزاندی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشانزدهم

هر وقت وجیهه به اونجا می اومد اکبر لحظه ای ازش غافل نمیشد و دور و برش میچرخید و من با اشک سینه ام و دهن بچه ام میزاشت.بعد ده روز استراحت زایمان خانوم جان منو حموم برد و رفت
من با سه بچه به اتاقم برگشتم و زندگی رو از سر گرفتم.همون اتاقی که برای من حکم یه قبر تنگ و تاریک و داشت.فخر السادات با وجود علاقه اش به پسر همچنان عاشق طوبی بود طوبی هم به اون وابسته تر از قبل بودتا از خواب بیدار میشد یکراست به اتاق فخر السادات میرفت و تا شب اونجا میموندبا عشقی که فخر السادات به طوبی داشت فکر میکنم وجود فرزند پسر و برای زندگی الزامی میدونست.نیر تقریبا هر روز به اتاقم می اومد و کمک حالم بود گاهی حتی ظهرها هم کنارم میموندبا تولد احمد سردی بین من و اکبر نه تنها از بین نرفت بلکه بیشتر هم شدگاهی به اکبر خیلی نیاز داشتم اما یا اون نبود یا اگه هم بود تو عالم خودش بود و اصلا حواسش بهمون نبودنمیدونستم تو چه فکر و خیالی به سر میبره اکبر حرفی برای گفتن با من نداشت
خودمو فراموش کرده بودم اونقدر بی حوصله بودم که دیگه حرفی هم از خرید خونه نمیزدم.همه چیز و ول کرده بودم و تو تنهایی غم انگیز خودم غرق بودم.بر عکس من اکبر به خودش میرسبد وسرحال بود و حالش از همیشه بهتر بودروزهای تعطیل تو خونه بند نمیشد و بقیه روزها هم عصرها دیر به خونه می اومدتا بهش گله میکردم که چرا دیر میای میگفت سه تا بچه خرج داره و باید بیشتر کار کنم اگه دلتنگی بچه ها نبود حتی شبها هم به خونه نمی اومدهر وقت هم میگفتم تو این اتاق با سه تا بچه حوصله ام سر میره منو به خونه خودمون پیش طلعت میبردیه شب دیگه طاقتم طاق شد و بخاطر دیر اومدنش دعوای سختی راه انداختم.بعد دعوا آقا و فخر السادات بهش تذکر دادن و قرار شد که اکبر بیشتر برای من و بچه ها وقت بزاره و شبها زودتر به خونه بیادولی قول و قرارش یه هفته بیشتر دووم نیاوردنه خنده های احمد نه شیطنتهای شیرین دخترهام و نه رسیدگی من اکبر و پایبند زندگی کرداونقد تو اون یه هفته بد خلقی کرد که من راضی به دیر اومدنش شدم اونم از خدا خواسته مثل قبل دیر می اومداحمد بغلی شده بود و یه لحظه هم نمیتونستم اونو زمین بزارم.نیر اکثر وقتها طلا رو پیش منیره میبرد و من کمی راحتتر میشدم اما با شاغل شدن منیره تو خیاط خونه طلا هم دیگه پیش خودم میموندجسم و روحم ناتوان شده بود و غمگین تر از همیشه بودم.یه روز نیر اومد پیشم و با من من گفت راستش یه چیزی فهمیدم نمیدونم بهت بگم یا نه با دلشوره گفتم چی شده؟گفت راستش دایه رضوان میگه اگه اکبر از خرید خونه منصرف شده پس چرا پولی که از من گرفته رو پس نمیده؟نیر مکثی کرد و تا ناراحتی منو دید گفت به جان خودت قسم دایه چشمم دنبال اون پول نیست فقط میبینم برای اکبر نگران هست
اخلاق دایه رو میشناختم و میدونستم نیر راس میگه اونم نگران زندگی ماست به پیشنهاد نیر تصمیم گرفتم همه ملاحظات و کنار بزارم و در مورد این اتفاقها با پدرم حرف بزنم.میدونستم پدرم با همفکری خانوم جون فکری به حال این گردابی که به اسم زندگی منو اسیر کرده بود میکنن
یه شب که به خونه پدرم رفته بودم.مفصل با اون در مورد خرید خونه حرف زدم اخرین امیدم پدرم بود ومیدونستم اکبر هنوز هم برای اون احترام خاصی قائل هست.چند هفته گذشت و دو سه بار پدر به خونمون امد و با آقا باقر در مورد خرید خونه حرف زد حتی گفت اگه پولتون کمه من هر جور شده تهیه اش میکنم نازبانو با سه تا بچه اتاقش کوچیکه و تو عذابه با اون حرفها باز بارقه ای از امید تو دل افسرده ام تابید
گاهی از خونه که بیرون میرفتم راهمو به طرف اون خونه نقلی که قرار بود بخریم کج میکردم.کمی جلوش وایمیسادم و بعد سرم و به در میچسوبندم و از لای درز در داخل حیاط و نگاه میکردم و تو خیال خودم حوضش و پرآب میکردم به یاد خونه پدرم تو باغچه اش گل میکاشتم و بعد از اون خیالبافی با چشم گریون به همون اتاق برمیگشتم.بعد یک ماه اکبر در جواب اصرارهای پدرم گفت که دیگه پولی در بساط نداره و اون پولو برای مدتی به یکی از همکاراش که گیر و گرفت مالی داشت قرض داده و من مجبور بودم بازم صبر کنم و دست از خیالبافی بردارم.وقتی خیلی دلم میگرفت به خونه پدرم میرفتم
ملک ناز به مدرسه میرفت و بخاطر پیاده روی راه دور مدرسه غروب زود میخوابیدسعید هم حسابی مشغول درس خوندن بود و شبها رو هم به قرآن خوندن مشغول بود


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهفدهم

یه شب بهاری مونس سرتا سر ایوون و رختخواب پهن کرد و همه کنار هم خوابیدن.پدرم تو اتاق سرگرم نوشتن بودطلعت میگفت اخیرا گاهی حافظ میخونه و اشعاری که خیلی به دلش میشینه با خط زیبا مینویسه و به در و دیوار میزنه.بچه هامو خوابوندم و رفتم پیش پدرم تو اتاق که بهش بگم.رختخوابش تو ایوون پهن هست.پدرم نگاهی بهم کرد و گفت بشین نازبانومعذب جلوش نشستم.قلم و زمین گذاشت و از جیبش یه کاغذ دراورد و گفت
عمه ات برام دستخط فرستاده،خداحافظی کرده نوشته همراه پسر و همسرش به فرانسه میره پسرش میخواد درس معماری بخونه اونجا باورت نمیشه چقد دلم براش تنگه.هر جا که هست خدا پشت و پناهش باشه.چیزی نگفتم غرق در غم خودم بودم پدر کاغذ و تو جیبش گذاشت و نگاهی بهم کرد و گفت میدونم از بدقولی اکبر دلخور و ناراحتی اما مردت و تحت فشار نزار زندگی سخت هست به اون فرصت بده خدا روچه دیدی شاید قسمتت خونه ای بزرگتر و بهتر هست.با حرف پدر بغضم ترکید و گفتم دردم فقط خونه نیست راستش دیگه نمیتونم روی اکبر حساب کنم احساسم میگه اون دلش با من نیست بخدا که از اول هم نبود اما حالا بی میلیش به من و زندگیمونو و علناً نشون میده.چشمهای پدرم برقی زد و گفت غلط کرده حالا که سه تا بچه تو دامنت گذاشته یادش افتاده دلش با تو نیست.فردا اونو با اقاش صدا میکنم و حقش و کف دستش میزارم اشکهامو پاک کردم.پدر دلسوزانه نگاهم کرد و گفت اتفاقی افتاده که من بیخبرم؟ انگار دلت خیلی پره؟!بعد باصدای آرومی گفت اصلا قدمت روی چشم خودم از من به تو نصیحت مباداهر نسخه ای که این زنهای بی عقل برای زندگیت میپیچن و قبول کنی از دستت راضی نیستم اگه تن به حقارت بدی و با خفت زندگی کنی.تا خواستم بلند بشم دستمو گرفت و گفت کمی کنارم بشین دختر جان.بعد آه بلندی کشید و گفت هر روز با خودم اونچه از زندگیم مونده رومرور میکنم مال کمی فقط برای اینکه امورات زندگیمونو بگذرونیم برام مونده میدونم زندگی همیشه دلخواه ما نیست.تو نمیدونی مادرت با رفتنش چه حسرتهایی به دلم گذاشت فقط خدا میدونه که چقد با وجود اون تو زندگیم خوش بودم.اون مانند یه رفیق همه راز دلم و میدونست و همیشه و تو هر شرایطی حامیم بودهمیشه راحت پیشش گله میکردم و غر میزدم و اون بدون هیچ قضاوتی همیشه حق و به من میداد وقتی ترکم کرد احساس کردم منم تموم شدم من دیگه هیچ وقت اون علی زمان زنده بودن مادرت نشدم.بعد از مرگ مادرت دیگه انگیزه ای برای رشد و ترقی نداشتم هرکاری کردم فقط برای گذران زندگیم بوداما حالا خوشحالم اگه چیزی برام نمونده یادگارهای اونو و کنارم دارم و الان تنها هدفم فقط حمایت از شماس حسرت تو حرفهای پدرم موج میزد.پدر ادامه داد خدا برای طلعت هم خوب بخواد اونم زن باوفا و صبوری هست.دوستی داشتم که میگفت هیچ چیز خطرناکتر از زندگی با یه زن خیانت دیده نیست طلعت خیانت دید اما موند و گذشت برای همین همیشه براش ارزش زیادی قائلم و از شماها هم میخوام بهش احترام بزاریدامیدوارم جفایی که درحقش کرده بودم و بخشیده باشه.نمیدونی بعد این همه سال هرموقع تو چشام نگاه میکنه از شرم نگاهمو ازش میدزدم.امان از جوانی و خامی!پدرم نفس عمیقی کشید و دستش و رو قلبش گذاشت و گفت تو نمیدونی چه دردهایی تو این سینه دفن شده بیقرارم باز به مادرت برسم و صندوق و دلم و براش باز کنم حلالم کن دخترم در حق تو هم خیلی بد کردم تو وقت شوهر کردنت نبود خیلی کم سن و سال بودی.شاید اگه مادرت بود این خطا رو نمیکردم اما به تو افتخار میکنم که با اون سن کم سازگاری کردی و ساختی از اینکه اون حرفها رو به پدرم زدم خیلی پشیمون شدم.از جام بلند شدم و پدرم درمونده نگام کرد و گفت نگران نباش هواسم به زندگیت هست اما تو هم بخاطر بچه هات با اکبر مدارا کن شک ندارم داره رنجی میکشه که نمیخواد با گفتنش تو رو ناراحت کنه خیالت راحت صداش میزنم و سر از کارش در میارم با عشق به پدرم نگاه کردم اما حیا مانع شدکه بغلش کنم اما دستش و بوسیدم و گفتم بعد این من مونس و غمخوارتون هستم.خوشحال بودم که اون دوراز،چشم اهل خونه با من درد و دل کرده و این نشون میداد که به بلوغ فکری رسیدم که پدرم بهم اعتماد کرده.صبح که از خواب بیدار شدم ساعتها بود که پدر از دنیا رفته بود پدرم اون شب تو خواب آروم و بیصدا سکته کرده بود.نه شیونهای طلعت نه گریه های ملک ناز و نه زاری های سعید هیچ کدوم نتونست پدر و برگردونه.مات و مبهوت به در تکیه دادم و به جسم بی جون پدر خیره شدم طلا و طوبی از صدای گریه ها ترسیده بودن و بغض کرده محکم بهم چسبیده بودن و صدای گریه های احمد بین اون ناله ها گم شده بودبدنم کرخت شده بود احساس میکردم هر لحظه از این خواب بیدار میشم و از این کابوس نجات پیدا میکنم



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_44 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_چهار

پیراهن ساده ای که بالای مچ پام بود رو برداشتم و آستین های سه ربع تقریبا گشادی هم داشت رو تنم کردم.موهام و سریع خشک کردم و باز گذاشتم موند ، یکم ریمل و رژ هم زدم و از در اتاقم رفتم بیرون ، صدای کاوه هم پایین میومد

-همتا اومدی؟
سعی کن زیاد باهاشون حرف نزنی ،
هر سوالی هم پرسیدن من جواب میدم
اصلا هول نشو ، باشه؟
+ چرا باید هول بشم اخه؟
به نظرم اول تو یکم ریلکس باش
و بعد اینکه باهاشون حرف نزنم ؟
مگه کیا دارن میان؟
دستی به موهاش کشید و با کلافگی گفت:
-خودش و دخترش شیوا
+اااه ، اون نچسب خانم برای چی میاد ، واقعا دلم می‌خواد بزنم لهش کنم

💥کاوه:
استرس چیزای دیگه به کنار ، دلهره داشتم به خاطر شیوا ، میترسیدم از رق.ص اون شبمون به همتا چیزی بگه .دلم نمیخواست راجبم فکر بدی بکنه.یا اون دختر بتونه باعث ناراحتیش بشه…تقریبا نیم ساعت بعد رادمنش زنگ زد.. و گفت که جلوی درن، در خونه رو باز کردم و چند ثانیه بعد لندکروز سفید رنگش و داخل باغ پارک کرد.اول خودش و بعد شیوا از ماشین پیاده شدن ، از دور لبخند گشادی بهم زد که همتا زیر لب با اعتراض گفت:
-نیشتم ببند چندددددش
+هیس همتا میشنون
-بهتر
به خاطر اینکه احساس منفی کمتر بشه دستشو گرفتم تو دستام و خودم با لبخند منتظر ورودشون بودیم.
+سلام خیلی خوش اومدید.رادمنش بهم دست داد اما انگاری متوجه شد خوشم نمیاد برای همین از دور با همتا سلام علیک کردن
شیوا هم بعد از دست دادن به همتا اومد سمتم گونم رو بوسید، دختره روانی
همتا چشمامش از حرص گشاد شده بود ‌و دستای منو محکم تو دستاش فشار میداد ...بعد از تعارف و این حرفا که وارد سالن شدن.کاوه دوباره دست منو گرفت تو دستاش و مشغول حرف زدن با رادمنش شد .صحنه دیدنی بود ، چون هر لحظه ممکن بود شیوا از حسادت سکته کنه با اون قیافه مزخرفش..رادمنش خواست که بره سرویس بهداشتی و کاوه بعد از اینکه راهنماییش کرد برگشت نشست سرجاش.
شیوا با حرفی که زد یه لحظه احساس کردم پارچ آب سرد خالی کردن روم ...
شیوا: راستی همتا جون چرا نیومدی تولدم ، جات حسابی خالی بودا..البته امیر جان گفت کسالت داشتی....
امیر رفته بود تولد این دختره و به من نگفته بود ؟ کِی؟امیر هیچ وقت پیش نیومده بود تا دیر وقت بیرون از خونه باشه جز شبی که من از بیمارستان مرخص شده بودم…امیر چطوری دلش اومده بود؟
همتا احمق اون هیچ حسی به تو نداره ، تا کی میخوای صبر کنی همه بازیت بدن ؟فکر کردی دوبار بهت خندید و بهت محبت کرد عاشقت شده اره؟اون فقط دلش برای تو میسوزه و هر کاری هم میکنه از روی ترحمه
حس میکردم پیش شیوا خورد شدم ..صدای خنده هاش و حرفاش آزار دهنده ترین حالت ممکن بود ..دلم میخواست از اونجا برم ، همون لحظه برم برای همیشه …دلم نمیخواست دیگه چشمم به کاوه بیفته ، احساس میکردم مظلوم ترین آدم دنیا منم ، چرا هرکسی از راه میرسه می‌خواد منو بشکنه؟

ویدیو رقصشون و نشونم داد وقتی تموم شد، من همونجوری ماتم برده بود که با صدای سرفه های کاوه به خودم اومدم ،همون لحظه رادمنش از دستشویی اومد بیرون و نشست سر جای خودش،تقریبا نیم ساعتی اونجا نشستن و من تو تمام مدت هیچی نفهمیدم از حرفاشون ،دلم میخواست زودتر گورشون رو گم کنن برن بیرون..

رادمنش که انگار فهمید بیشتر از این موندشون تبدیل میشه به مزاحمت از روی مبل بلند شد و رو به شیوا گفت که باید برن شرکت.شیوا هم بعد از کلی لوس بازی که نه نریییم ، زودددده و درد و زهرمار بلند شد از جاش ، سعی کردم خیلی عادی باشم و لبخند بزنم اما اصلا نفهمیدم که چطوری بدرقشون کردم .منتظر ایستادیم تا از در باغ خارج شن و به محض بسته شدن در بدون اینکه حتی نگاهی به کاوه بندازم رفتم سمت اتاقم و به صداش کردنش هم توجهی نکردم .
سریع در اتاقم و بستم و نشستم پشت در، نباید این کارم می‌کرد با من .حداقل وقتی منو پارتنر خودش معرفی کرده نباید میذاشت اینجوری ضایع بشم .بغض گلوم و بسته بود اما نباید گریه میکردم ، بسه دیگه
بسه هرچی تن دادم به ذلت. باید میرفتم ، نباید بیشتر از این اینجا میموندم ، زندگی کنار حسام منو نابود کرد ، اما عشق من نسبت به کاوه منو میکشه .الان دیگه حسامی وجود نداشت که من ازش بترسم و بخوام به زندگی کنار کاوه ادامه بدم ، نامردی نمیکنممیدونم کاوه چقدر به من کمک کرد .اما بیشتر از این ادامه دادن ظلم در حق خودم .صدای پاهای کاوه رو میشنیدم که داره به در اتاق نزدیک میشه ، چند بار دستگیره و بالا پایین کرد که با در قفل شده مواجه شده ..
-همتا در و باز کن ، باید باهم حرف بزنیم .جوابی ندادم و به سکوت خودم ادامه دادم ..-درکت می‌کنم ، حق داری ناراحت بشی اما باز کن برات توضیح میدم ، من مجبور بودم میفهمی؟

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
2025/10/09 16:12:18
Back to Top
HTML Embed Code: