Telegram Web
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_45 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_پنج

خب اره مجبور بود با اون دختره برقصه ، اصلا همه اینا جزو اون عملیات مزخرفشه …کاوه چند بار دیگه ام در زد اما فهمید که امکان نداره جوابشو بدم برای همین بیخیال شد و گذاشت که تنها باشم .باید میرفتم سرکار ، من به هرحال زنده بودم ، من این بدنم جون داشت .باید برای ادامه زندگیم کاری میکردم
ندیدن کاوه سخت ترین قسمت این زندگی کوفتی من بود. کاش حداقل انقدر باهام خوب نبود .چرا این همه گذاشت وابستش بشم؟اون که میدونست من نابود شدم ، اون که خبر داشت من چقدر ضعیفم
کاش نمیذاشت اینجوری وابستش بشم….هوا تاریک شده بود اما هنوز من داخل اتاق بودم ، از گشنگی دلم ضعف میرفت اما نمیخواستم ببینمش ، میدونستم در برابرش ضعف دارم و با دوتا جمله میتونه منو رام خودش بکنه.بدبختی اینجا بود نمیدونستم اگه باهاش رو به رو بشم باید به چی اعتراض کنم !اگه میگفت به تو چه ربطی داره اون موقع چیکار میکردم ؟اگه میگفت من تعهدی نسبت به تو ندارم اون موقع تموم جونم آتیش میگرفت.تو همین فکرا بودم که از زیر در کاغذی وارد اتاقم شد ،کاغذ و برداشتم و شروع کردم به خوندنش...(همتا ازت خواهش می‌کنم یه لحظه بیا داخل اتاقم ، طبقه پایین نمیتونیم حرف بزنیم ، رادمنش شنود جا سازی کرده ، جون من بیا)

قسم جونش و داده بودم ، چطور میتونستم بی تفاوت باشم ؟چرا رادمنش باید تو خونه دو نفره ما همچین حرکتی بزنه؟
می‌خواد به چی برسه؟بعد از چند دقیقه بالاخره از اتاق رفتم بیرون و بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم ،کاوه با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم ، ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب که باعث شد اخمی رو پیشونیش بشینه ..
+برای چی گفتی بیام اینجا ؟
-چرا اینجوری میکنی همتا ؟ چرا مثل بچه ها داری رفتار میکنی؟
+چرا دارم اینجوری رفتار می‌کنم ؟ خودتو نزن به اون راه حداقل
-خودم و نمیزنم به اون راه ، از چی ناراحتی همتا ؟ حرررف بزن
+مشکل از تو نیست ، احمق منم که رو تو حساب دیگه ای باز کردم ، میدونی چی حال منو بد کرده؟اینکه تو جلوی اونا منو پارتنر خودت معرفی کردی .بعد میری تو تولد شیوا بغلش میکنی باهاش میرق.صی!براش دستبند می‌خری براش کاووووه..بعد حتی به من نمیگی که جلوی این دختر ضایع نشم
باید مثل احمق ها نگاهش کنم و لبخند بزنم ، خسته شدم کاوه بسه دیگه بسهههه
چرا انقدر من باید همیشه کوچیک بشم ؟
چی می‌شد بهم میگفتی؟ ها!اگه من خبر داشتم حداقل میتونستم جواب اون اشغال رو بدم.

کاوه سکوت کرده بود و فقط نگاهم می‌کرد ، انگار اجازه داده بود تا بتونم خودم رو خالی کنم ، خودشم فهمیده بود.چقدر کارش اشتباه بوده وگرنه کاوه کسی نیست که وایسه من اینجوری داد بزنم و فقط نگاهم کنه.با قدم های کوتاه و آهسته بهم نزدیک می‌شد و منم به عقب میرفتم ، به جایی رسیدم که پشت سرم دیوار بود و دیگه جایی برای فرار نداشتم. هر لحظه فاصله من و کاوه داشت کمتر می‌شد و به جایی رسید که فاصلش با صورتم یک سانت بیشتر نبود.ناخودآگاه به لب هاش خیره شده بودم انگار نه انگار من همون همتا عصبانی بودم که صدام رو گذاشته بودم روی سرم ، هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نبود. چشم های کاوه بین لب و چشمام در حال گردش بود ،ناخودآگاه با صدای آهسته ای صداش کردم
-کاوه ..
از گرمی ل.بش روی پیشونیم نفسم بند اومد و چشمام بسته شد.نکنه دارم خواب میبینم خدایا..دلم میخواست تا لحظه مرگم تو همین حالت بمونم با کاوه. کاش می‌شد بمیرم ، همین لحظه همین الان
نمی‌دونم چقدر گذشت که کاوه ازم فاصله گرفت و بعد از نگاه کردن بهم .محکم منو گرفت تو آغوشش و لب های گرمش رو گذاشت نزدیک گوشم و شروع کرد به حرف زدن:

-ببخشید همتا ، من ازت معذرت میخوام
حق با تو من نباید این کارو می‌کردم ، اون شب من حالم خوب نبود .حالم خوب نبود چون فهمیدم که …
حرفش و خورد
+چیو فهمیدی کاوه ؟
-فهمیدم که چقدر دوست دارم که چقدر دلم می‌خواد همیشه تو زندگیم باشی و داشته باشمت ..اون شب من ترسیدم ، خواستم که ازت فاصله بگیرم چون میترسیدم از اینکه این حس یه طرفه باشه.. ازم فاصله گرفت و دستاش و دور بازوم حصار کرد و با لحنی که هیچ وقت ازش نشنیده بودم گفت:
-حالا همتا بهم بگو ، حس من یه طرفس؟شوکه شده بودم ، نمیتونستم باور کنم کسی که داره این حرفارو بهم میزنه خوده کاوه باشه ،از ابراز علاقه کردنش ضربان قلبم رفته بود رو هزار.نکنه دارم خواب میبینم‌خدایا ؟با هر سختی بود آب دهنم رو‌قورت دادم و شروع کردم به حرف زدن:
+اره من دوست دارم کاوه ، خیلی وقته که دوست دارم ،من تو همه این مدت هر لحظه تورو کنار خودم تصور میکردم .با کوچیک ترین بی تفاوتیت غم عالم میریخت تو دلم و با کم ترین محبتت حالم خوب می‌شد .

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾•#همتا_46 💅•✾••┈•
#قسمت_چهل_و_شش

بغض سنگینی نشست تو گلوم اما دیگه نمیخواستم سکوت کنم ، باید حرف میزدم وگرنه خفه میشدم از این همه حرف نگفته ..
+اما کنار همه اینا یه درد گنده تر تو‌ سرم بود که هر لحظه یه زخم عمیق میزد به قلب و روحم.اینکه …. اینکه تو حیفی ، تو برای من حیفی ..تو میتونی با بهترین دختر ازدواج کنی.با کسی که بدونی جسمش از اول برای تو بوده ، نه منی که ….
هنوز جملم و کامل نکرده بودم که انگشتش رو گذاشت رو لبام و گفت :-هیسسسس، هیچ وقت دیگه این حرفم نزن همتا ، تو برای من پاک ترین و بهترین دختر دنیایی.کنار تو حسی و تجربه کردم که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم .همتا تو برای من همون بهترین آدم ممکنی.دستی روی گونه هام کشید و دونه دونه قطره های اشکم رو از روی چشمام پاک کرد ...
-من مرده باشم تو اینجوری گریه کنی باشه؟
منو ببخش همتا نباید کاری میکردم که اون دختر به خودش اجازه بده با تو اینطوری رفتار کنه ، اشتباه کردم .مطمعنم هرکسی میدید که کاوه داره از من عذر خواهی میکنه و به اشتباهش اعتراف کرده باور نمیکرد ، اما واقعیت داشت و این کاوه بود ..دستم و گرفت روی مبل نشست و منم کنارش نشستم ..

-همتا موقعی که رادمنش رفت دستشویی به کنار تابلو شنود وصل کرده ، این کارش هم برای اینه که از رابطه ما سر در بیاره هم اینکه می‌خواد از کار من اطمینان پیدا کنه..
+چرا می‌خواد اطمینان پیدا کنه؟
مگه شک داره بهت ؟
-شک که نداره اما برای اینکه منم قاطی کارای گنده ترشون بشم .باید بهم اطمینان بیشتری داشته باشه ،نه تنها شیوا بلکه خود رادمنش از خداشه که رابطه منو تو خراب شه؟
+چرا؟
-چون که شیوا به راحتی میتونه با من ارتباط بگیره و اینطوری خیلی به من نزدیک تر میشن
چشم و ابرویی اومدم و گفتم :
+شیوا غلط کرده ، رادمنش هم روش
-اون که صد در صد ، اما من فعلا نمیتونم
به شنود دست بزنم ، چون که نباید بفهمه من ذره ای بهش شک دارم.حداقل یک هفته باید بمونه تا ما بخوایم مهمونی و برگذار کنیم.این موضوع چه ربطی به مهمونی داشت ؟ با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:-اونطوری میتونیم فیلم بازی کنیم .که یکی از خدمت کارا موقع تمیز کاری اون شنود و میبینه ،میاد تحویلش میده به من و اون موقع من میتونم از شرش خلاص بشم.


+وای یعنی من تو این یک هفته باید تورو به اسم امیر صدا کنمممم؟
-اره مجبوریم ، همتا خیلی باید حواست جمع باشه کوچیک ترین سوتی باعث خراب کاری بزرگی میشه ، باشه ؟
+باشه کاوه مراقبم ...چند دقیقه ای جفتمون سکوت کرده بودیم که بعدش دماغم و کشید وبا لحن بامزه ای گفت:
-پس عاشقم شدی خانم کوچولو درسته؟
+عع نگو خجالت میکشم..
خنده مردونه ای کرد و منو محکم تر به آغوشش فشار داد .ناخودآگاه فکر منفی و مزخرفی تو ذهنم شکل گرفت …کاوه واقعا منو دوستم داره؟ نکنه منم قسمتی از این عملیات باشم و با این کار سعی داره منو راضی نگهم داره؟چشمام رو باز بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم ، این همه بد بینی من از کجا میاد واقعا ؟ من چه خاصیتی برای کاوه داشتم که بخواد همچین کاری بکنه ؟
کاوه. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-خوبی همتا ؟ ناراحتت کردم ؟
+نه نه خوبم ، یه لحظه فکر مسخره ای اومد تر سرم اما چیز مهمی نبود .
-اینو میدونی هر وقت هرچی باعث اذیتت شد میتونی با من درمیون بزاری دیگه؟
+بله میدونم آقای امیر صوفیان
-آفرین ...همتا، بهم یه قول بده!
+چه قولی کاوه ؟
-اینکه هیچ وقت اگه ازم ناراحت شدی نذاری تو دلت بمونه ، هر اتفاقی افتاد بهم بگو ،
یا توضیحی دارم و قانعت میکنم یا واقعا اشتباه کردم و ازت معذرت خواهی میکنم ، باشه؟
+باشه قول میدم ، اما توام یه قولی بهم بده
-چی
+اینکه یهویی ترکم نکنی ، من از رفتن های یهویی میترسم ، از اینکه بخوام هر روز هر لحظه همه چی و مرور کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاد که همه چی خراب شد..
نفس عمیقی کشید و گفت:-قول میدم بهت ، من هیچ وقت تورو تنهات نمیزارم ، مگر اینکه مرده باشم .یعنی فقط یه چیزی میتونه مارو از هم جدا کنه ، اونم مرگ منه..
+دور از جونت ....انقدر تکرارش نکن حالم بد میشههه. صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت ، نگاهش یه طوری بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه .زیر نگاهش ذوب بشم .عمیق بود ، احساس میکردم با چشماش میتونه تا ته ذهنم و بخونه..

#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوهجدهم

اما واقعیت این بود که پدرم تنها امید و پناهم تو اون روزهای خاکستری ما رو رها کرده بود و رفته بودمرگ مادرم و خیلی خوب بخاطر دارم اون احساس تلخی که با مرگ مادرم تجربه کردم فراموش نشدنی بود اما با مرگ پدرم کمرم شکست تحمل اون داغ در توانم نبودهمسایه ها اومدن خونمون نمیدونم کی خانوم جون و خبرکرد که خیلی زود بر سر زنان از ده خودشو رسونداکبر و خونواده اش هم ظهر نشده اونجا بودن خلاصه دوست و آشنا برای خاکسپارری پدرم جمع شدن و من مثل مرده ای متحرک همراهیشون میکردم.طلعت و ملک ناز نمیزاشتن پدرم و دفن کنن و اونقد بیتابی کردن تاهمسایه ها مجبور شدن اونا رو نگهدارن تا مراسم خاکسپاری پدرم انجام بشه.بعد مراسم فخر السادات کمی از شیرم ودوشید و گفت شیر قَهره نباید به احمد بدی و تا میدید ماتم. برده و دارم از درون میسوزم دستهام و مییگرفت ومیگفت گریه کن نازبانو میدونم داغ پدر تلخ هست گریه کن تا کمی آروم بشی اما من هیچ احساسی نداشتم وقتی بیدار بودم عذاب وجدان داشتم که نکنه پدر از غم من دق کرده باشه و وقتی میخوابیدم با کابوس بیدار میشدم.طلعت بینوا اشکش بند نمی اومد و حیران مونده بود امانتهای پدرم و چطور سر و سامان بده دل اونجا موندن نداشتم چرا نفهمیده بودم پدرم داره بهم وصیت میکنه؟!بعد تموم شدن مراسم ها به خونه خودم برگشتم خانوم جون بیشتر از قبل به بچه هام سر میزدتو این گیر و دار پدر طلعت هم فوت کرد و من بخاطر حال بدم نتونستم تو مراسماتش شرکت کنم.زن عمو که بعد از سالها از مریض داری خلاص شده بوداکثر اوقات اونجا بوداز بابت بچه هام نگرانی نداشتم گاهی منیژه به احمد شیر میداد و تر و خشکش میکردافسرده تر از قبل بودم و اکبر بیخیال تر از همیشه و این حال من به نفعش شده بوددیگه حوصله سین جین کردن اونو نداشتم.حال بد من و دل پر غصه ام برای اون هیچ اهمیتی نداشت چقد دوست داشتم بدونم با اون حالی که من دارم پشتیبان داشتن چه حسی داره؟چه شیرین هست بدونی کسی حواسش به تو هست کسی که جانانه کنارت باشه و مراقبت باشه کسی که من هرگز تو زندگیم نداشتم.دلم همپا وهم دل میخواست اما چیزی که نصیبم شده بود سنگی سرد و بی احساس بودکه براش مهم نبود من چه حالی دارم این زندگی برای من از مردن سختتر بودزمانی که وجیهه اونجا می اومد اکبر ذوق کنان به هر بهونه ای نزدیک اون مینشست و از هر دری باهاش حرف میزداحساس میکردم ذره ذره در حال نابودی ام رفتارهاش برا من حکم شکنجه رو داشت.اون روزها بیشتر از همیشه تو زندگیم به پدرم نیاز داشتم.یه روز صبح فخر السادات با شنیدن صدای گریه احمد به اتاقم اومدطوبی و طلا سر صندوق نشسته بودن و هر چی توش بود بیرون ریخته بودن.فخر السادات بدون اینکه حرفی با من بزنه احمد و بغل کرد و رفت.بعد چند دقیقه دایه رضوان به اتاقم اومد و کنارم نشست و کمی نوازشم کرد و گفت فکر میکنی پدرت از این روزگاری که برای خودت و بچه هات درست کردی راضی هست؟!با حرفهای دایه رضوان بغضم ترکید دایه گفت گریه کن دختر جان سوگواری و گریه برای مرگ عزیزطبیعی هست اما سعی کن با واقعیت کنار بیای زندگی مثل یه قطار در حال حرکته و تو هر ایستگاه یکی پیاده میشه.مطمئن باش پدرت به مقصدرسیده بود تعارف که نداریم مادر جون شاید فردا هم نوبت من باشه حالا هم بلند شو و آبی صورتت بزن ،میگم نیر بیاد با کمکش اتاق و جمع و جور کنیدبعد طوبی رو بغل کرد و در و باز کرد تا به قول خودش باد بهاری وارد اتاق بشه طوبی هم که موندن تو اتاق و دوست نداشت با دیدن در باز به اتاق فخر السادات رفت نیر به اتاقم اومد و چادرش و گوشه ای انداخت و گفت ای وای اینجا چخبره؟با دیدن اون حالم کمی بهتر شددستش و گرفتم و گفتم نیر کار و ول کن میخوام باهات حرف بزنم دلم خیلی گرفته نیر در و بست ونشست و گفت نازبانو چرا انقد خودخوری میکنی؟زندگیت داره از دست میره دست نیر و گرفتم و گفتم از دست اکبر دلخورم،بی دلیل از من فاصله میگیره،گاهی دوست دارم کنارم بشینه و حالمو بپرسه اما انگار تو چشم اون من وجود ندارم اگه یک ساعت با من تو این اتاق باشه ۴ تاکلمه باهم حرف نمیزنیم حتی بعد مرگ پدرم عوض اینکه بیشتر هوامو داشته باشه بدتر هم شده نیر مثل یه خواهر مهربون سرم و بوسید و گفت نازبانو من و تو که دیگه بچه نیستیم اگر اکبر تو و زندگیتودوست نداشت ۳ تا بچه تو دامنت نمیزاشت اون از اولم کم حرف و خشک بود در ضمن خود تو هم دختر کم حرفی هستی و همینطور بهم خو گرفتیداما اینو بدون اگه اینطور ادامه بدی از زندگیت جا میمونی و وقتی به خودت میای که همه چیز و باختی بین حرفش پریدم و گفتم برای وجیهه که خوب نطق میکنه ! از اینکه نیر هم درک نمیکنه دلم گرفت و گفتم اگه مرهمم نیستی حداقل زخم زبون نزن،با چه انگیزه ای خودمو به زندگی برسونم

ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
#دوقسمت پنجاه ویک وپنجاه ودو
📔دلبر
گفتم مینا یه چیزی میگم ناراحت نشو پدر تو عموی من بود و خودت میدونی که چقدر از رفتنش ناراحتم الانم که اینجام خدا خودش میدونه برام خیلی سخت بود بیام چون خودم رو تو مرگ عمو و اون ماجرا مقصرمیدونستم اما یه چیزی میخوام بگم و اون اینه که با توجه به این که خودت هم میدونی مرگ عمو یه حادثه بوده و دفاع از خود بوده و بهزاد هم تو این ماجرا بی تقصیر نیست به نظرم به جای اینکه حرفه بهزاد که فقط از روی کینه ورزیه رو تایید کنید کمی فکر کنید مرگه رامین هیچ نفعی برای هیچ کس نداره نه عمو زنده میشه نه پولی از دیه به دستتون میرسه به نظرم به جای اینکه بازم بهزاد تصمیم گیرنده باشه خودتون تصمبم بگیرید الان خانواده ی رامین حاضرن دو برابر دیه بدن تا پسرشون آزاد بشه خب الان هم توهم مینو هر دو مشکل مالی دارین هر دو بچه دارین هر دو نیاز به یه آینده ی بهتر دارین چرا حالا که این اتفاق ناگوار افتاده و موقعیته دریافته دیه که حق قانونی و شرعیه شماست پیش افتاده رو استفاده نمیکنید؟چرا میزاری بازم بهزاد تصمیم بگیره که بعدش پشیمون بشی چون اگه رامین اعدام بشه دیگه دیگه جای پشیمونی و برگشت نیست پولی هم در کار نیست مرگه رامین فقط و فقط بهزاد رو خوشحال میکنه مینا جان قربونت برم کمی به رفاهه خودت و خانواده و مادر و خواهرت فکر کن به خدا مرگه رامین هم یه پشیمونی برات میاره مثل مرگه عمو مینا سکوت کرد و چیزی نگفت کمی گذشت گفتم مینا جان من دیگه باید برم خوب فکراتو بکن نزار با یه اشتباه و یه اعتماد دوباره به بهزاد زندگیه چند نفر به هم بریزه رامین که جوونه و هزار تا آرزو داره بره زیر خاک زندگیه خودت و بچه ت چند سال دیگه شوهرت باید کارگری کنه تا یه خونه بتونی بخری ؟اما پول ارث پدرت که دیه شه میتونی صاحب خونه بشی زندگیه مینو ...زندگیه زن عمو فکراتو بکن و خبرش رو به من بده دوست داشتی با مینو و مامانت هم مشورت کن اینجوری هم اون جوون رو بخشیدی و به زندگی برگردوندی هم دعای خیر خانواده ش همیشه رو زندگیته هم پولی دستت رسیده که زندگیت رو عوض میکنه اینا رو پشته هم گفتم و خداحافظی کردم از خونه ی مینا که در اومدم خیس عرق بودم نمیدونم چه قدرتی پیدا کرده بودم تو گفتنه اون حرفها اما اینقدر فشار و استرس روم بود که تازه بعد از بیرون اومدن از خونه ی مینا متوجه شدم دستهای لرزون و بدنه خیس از عرق ...نفس نفس زنان ازخونه ی مینا دور شدم نمیدونستم چکارمیکنه وواقعاراضی میشه یا نه اصلا به مینومیگه یامیتونه مینو رو راضی کنه یانه فقط وفقط امیدوار بودم حرفام نتیجه ی مثبت داشته باشه
بالأخره اومدم خونه وطبق رواله اکثر شبها که غصه داربودم وشام نمیخوردم رفتم تو اتاقم اون شب تاصبح نا آروم خوابیدم وهر بارکه خوابم میبردکابوس می‌دیدم و با وحشت ازخواب بیدارمیشدم چندروزی گذشت خبری از مینا وزن عموومینو نبود نا امیدشده بودم وغصه همه ی وجودم رو گرفته بوددیگه نمیتونستم بخندم چهره ی تکیده ی رامین که زیر تیغ بودوهرلحظه زیر اون حکم داشت آب میشد مدام جلوی نظرم بود اون روزصبح باصدای دادوفریاد از خواب بیدارشدم منگ خواب بودم چون اون‌ چندشب فقط باقرص خواب میخوابیدم از جا بلند شدم خوب گوش دادم صدای بهزاد بودباباداشت آرومش میکردنگران‌ازاتاق بیرون رفتم بهزاد که چشمش به من خوردبا ناراحتی وصدای بلند گفت دلبر هرچقدرهم موزی بازی دربیاری وبخوای بین منوخانواده م تفرقه بندازی موفق نمیشی برای چی رفتی پیشه میناواون حرفها رو زدی؟برای اینکه دوست پسرت رونجات بدی؟ببین چی میگم دلبر مادرم و خواهرهام تامن رضایت ندم رضایت نمیدن حتی اگر ده برابردیه پیشنهاد بدن دیگه هم دور وبرخانواده ی من نچرخ باباکه نمیدونست جریان چیه همش سعی میکرد بهزاد روآروم کنه وصداش روپایین بیاره که جلودروهمسایه کمترآبرومون بره بهزاد نشست روی مبل ومامان براش چای آورد بابا آروم‌ ازش جریان رو پرسید بهزاد هم با کلی آب وتاب واشک تمساح جریان رو تعریف کردباباگفت ببین بهزادجان اینکه رضایت بدی یانه به خودت مربوطه اماماهم دیگه به ادامه ی زندگیه رامین بادلبر راضی نیستیم فقط میگیم جوونه مرگ چاره ی کارش نباشه وگرنه هرچی بین‌دلبرورامین بوده ازنظر ما تمومه.حرفهای بابا رو که میشنیدم دلم خون‌میشداماراضی بودم اگر این حرفها آتش خشم وحسد بهزادرو میخوابوندوراضی میشد بهزادباشنیدنه این حرف کمی آروم ترشدوگفت عموتوجای پدر من هستی تنهاآرزوی پدرم‌این بوددلبر عروسش بشه حالا که وضعیته این پسره معلومه و دستش هم براتون‌رو شده پس اجازه بدین منودلبر باهم‌نامزد کنیم تاآرزوی پدرم توآسمونابرآورده بشه باشنیدنه این حرفه وقیحانه ی بهزادبدنم یخ کردقدرته هیچ کاری رونداشتم انگاربابا گفت بعدا در این موردحرف میزنیم تصمیم‌گیرنده من نیستم بهزادجان ولی درموردرامین قضیه تموم شده است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍2
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
و این دور از انصاف است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍3
🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻

🔘 داستانی كه خواندنش ضروری است


مرد بریتانیایی نزد شیخ آمد، و از او پرسید: چرا در اسلام برای زن جایز نیست که با مرد مصافحه کند؟
شیخ جواب داد: آیا امکان دارد با ملکه الیزابت مصافحه نمود؟
مرد بریتانیایی گفت: طبعا نه، فقط افراد مشخص شده ی می توانند با ملکه الیزابت مصافحه کنند.
شیخ جواب داد: زن نیز نزد ما مانند ملکه است، و مردان غریبه نمی توانند با ملکه ها مصافحه کنند.
سپس آن مرد بریتانیایی از شیخ سؤال کرد: چرا دخترها جسم و موی خود را مخفی می کنند، و آن را می پوشانند؟

شیخ لبخندی زد، سپس دو تا کلوچه را برداشت یکی از آنها را باز کرد، و دیگری راهمان طور باز نشده، باقی گذاشت، سپس هر دو را بر روی زمین خاکی انداخت، و به آن مرد گفت: اگر به تو بگویند یکی از آنها بر داری، کدام یک انتخاب می کنی؟
مرد بریتانی گفت: حتما آن کلوچه که باز نشده است.
شیخ نیز جواب داد: این همان شیوه ی است که ما با زن داریم👌 ...

پس اخلاق اسلامی زن را از افتادن در آلودگی و پلیدی ها حفظ می کند .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدونوزدهم

نیر که به اخلاق من آشنا بودگفت یادمه رباب خانوم میگفت بعضی زنها بعدزایمانشون حساس میشن ومرض فکر میگیرن تو هم که بعد زایمانت پدرت و از دست دادی حق داری اینطور آشفته بشی اما نگران نباش خودم مراقبت هستم تا بهتر بشی چند ماهی گذشت و با کمک نیر و اهل خونه کمی روبراه شدم.اکبر عصرها به گفته خودش به کارگاه ولی الله میرفت و بعضی روزها که خیلی دیر میکردمیگفت سر راهم به مغازه دامادها سر میزنم.تو این اوضاع خیلی به احمد وابسته شده بودم و خودمو باهاش سرگرم میکردم.گاهی به خونمون سرمیزدم زندگی خواهرهام و برادرم با کمک خانوم جون و زن عمو میگذشت.یه شب به اتاق منیژه رفتیم و وقتی حسین به استقبالمون اومد به اکبر گفت مشتاق دیدارو با گلایه گفت انگار نه انگار که یه حیاط. بینمون فاصله هست دلتنگت بودیم.اون همه ابراز دلتنگی حسین و رضا با وجود اینکه یه روز در میان اکبر میگفت به مغازه اونا میرم برام عجیب بود.اون شب با حرفهای حسین ورضا دستهام یخ زد و سرد شد از اکبر بدم اومد قبلا هم حس کرده بودم که اکبر منو فریب میده
اما حالا مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست.دلم میخواست زود به اتاقمون برگردم و علت دروغش و بپرسم با اینکه حال و هوای اون حیاط،و دوست داشتم اما اون شب احساس خفگی میکردم.به بهونه شیر دادن احمد بغلش کردم و به اتاق دایه رضوان رفتم
نیر پشت سر من اومد تو اتاق و گفت برا چی انقد سگرمه هات تو همه؟ باز فخر السادات چیزی گفته؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم همونطور که احمد و شیر میدادم اشکهام جاری شدنیر دو زانو جلوم نشست و با تشر گفت یا حرف بزن یا اینقد آبغوره نگیر بلند شد از اتاق بیرون بره که صداش کردم اگه نیر هم از من رو برمیگردوند دیگه کسی رو تو اون خونه نداشتم.مجبور شدم علت ناراحتیم و بهش بگم و نیر هم که سرش برای دردسر درد میکرد با کنجکاوی به حرفهام گوش میداد گفت اگه مطمئنی دروغ میگه میخوای تعقیبش کنیم؟گفتم نمیدونم اگه بفهمه چی؟نیر گفت از کجا باید بفهمه؟اگه ریگی تو کفشش نداشته باشه تو هم از این برزخ در میای و راحت زندگیتو میکنی،از کجا معلوم شاید به قول دایه رضوان کسی پولشو خورده و دنبال طلبش میره و نمیخواد تو رو بهم بریزه.با ترس گفتم اگه چیز دیگه ای بود چی؟نیر گفت اونوقت گوشش و بدست فخر السادات و دایه رضوان میدیم اما نگران نباش با آوردن احمد زور دست تو هست.نیر احمد و که حالا سیر شده بود بغل کرد و بلند شد و گفت سخت نگیر مردها هم مثل بچه ها گاهی ممکنه بلغزندباور کن اگه قلقشونو پیدا کنی مهربونتر از ما زن ها هستن.حالا هم تو باید خیلی زرنگ باشی تا بتونی زندگیتو جمع کنی اما به من قول بده اگه به فرض محال اکبر خطایی هم کرده باشه ازش بگذری بخدا که وقتی خوشی های زود گذرش بگذره میاد کنار تو و سه بچه ات میمونه با حرفهای نیرموافق نبودم و شک نداشتم اگه از اکبر خطایی ببینم به وصیت پدرم عمل میکنم و بیشتر از این تن به خفت نمیدم.از نیر خواستم تا شب بهم فرصت بده به پیشنهادش فکر کنم.به حیاط رفتیم مردها باهم در حال گپ زدن بودن و دایه رضوان هم با بچه ها سرگرم بودمنیره سرحال و زیباتر از همیشه بود و حسابی به خودش رسیده بوداون هر وقت نیر و تنها گیر میاوردباهم پچ پچ میکردن و میخندیدن.به نیر گفتم چقد منیره ترگل ورگل کرده ؟گفت نمیدونم شاید دوست داره حسین و عاشق نگهداره که مبادا بخاطر ضعفی که داره ولش کنه.حرفش قانعم کرد هر چند حسین وفاداریش به اونو ثابت کرده بودبا اینکه بچه ای تو زندگیشون نبود منیره سرحالتر از همیشه بنظر میرسیدیه لحظه به حال و زندگیش غبطه خوردم که حسین اونطور مثل پروانه دورش میچرخه و دوسش دارهـموقع خداحافظی به نیر گفتم با نظرت موافقم اما چطور از خونه بیرون بریم نیر گفت نترس بچه ها رو پیش دایه رضوان میزاریم و به بهونه رفتن به عطاری تعقیبش میکنیم.اما هواست باشه تا رفت زود دنبالم بیا تا گمش نکنیم
شب رختخواب پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم.کمی باهاش حرف زدم و اون دست و پا شکسته جوابمو داد به سمتش چرخیدم هنوز دوسش داشتم چقد به وجود و حمایتش نیاز داشتم شاید اگه کمی محبت ازش میدیدم تو همون اتاق کوچیک بدون بهونه باهاش زندگی میکردم.اما اکبر بدون اعتنا به من خروپفش به هوا رفت.صبح زود با صدای گریه احمد از خواب بیدار شدم.اکبر مشغول لباس پوشیدن بود اخم کرده مشغول رسیدگی به احمد شدم اکبرخداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.هیچ توجهی بهش نکردم میخواستم بدونه از دستش دلخورم میخواستم مثل خودش رفتار کنم از زمین و زمان دلم گرفته بوداز پدرم دلخور بودم که چرا انقد زود و اینموقع ترکم کرد از خانوم جان دلخور بودم که فقط کوتاه اومدن و مدارا کردن یادم داده از فخر السادات و آقا گله مند بودم که چرا با چشم و گوش باز،پسرشونو داماد نکردن و با پیشنهادازدواج با من هر دومون و بدبخت کردن

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستم

به وضوح اکبر بی علاقه گیش به منونشون میداددیگر از صبور بودن خودم خسته شده بودم اشکهام همون طورجاری شدن و نفهمیدم کی خوابم بردبا صدای فخر السادات بیدار شدم که با طوبی داشت بلند حرف میزد و میگفت دست کثیفت و تو دهن نکن مریض میشی بیا صبحونه اتو بدم دیگه غرو لند های فخرالسادات برام مهم نبود من اصل زندگیمو باخته بودم و فرعیات برام اهمیتی نداشت دیگه عصر شد و اکبر زودتر از همیشه اومدکمی خوابید قلبم بدجور به سینه ام میکوبید و آروم و قرار نداشتم.یه ساعتی گذشت و از خواب بیدار شد و بیرون رفت تا آبی به صورتش بزن.کمی دور اتاق راه رفتم و خدا خدا میکردم که از بیرون رفتن منصرف بشه تا منم از فکر تعقیب کردنش در بیام.باعجله برگشت و پیرهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و موهاشو شونه کردگوشه اتاق نشستم و همونطور که نگاش میکردم گفتم کجا ؟گفت میخوام یکی از همکارام و به کارگاه ولی الله ببرم میخواد دروپنجره خونه اش و عوض کنه.بلند شدم و حاضر شدم و گفتم نمیدونم چرا بعد زایمان احمد دل درد و کمر درد ولم نمیکنه قراره با نیر پیش عطار برم کمکم کن و احمد و تا اون حیاط بیار زود چادرم و سرم کردم و طلا رو بغل کردم و راه افتادم.طوبی که هر جایی رو بیشتر از اتاقمون دوست داشت دمپایی پوشید و زود به طرف دالان دوییداکبر پسرم و تا اتاق دایه آورد و بعد خداحافظی کرد و سرحال رفت.بعد رفتن اون نیر به دایه گفت قراره پیش عطاربریم بلافاصله با نیر از خونه بیرون رفتیم.ازدلشوره قلبم داشت می اومد تو دهنم با فاصله از اکبر داشتیم تعقیبش میکردیم.دم بقالی حسن آقا اکبر وایساد و چیزی خرید پشت تیرک چوبی قایم شدیم
خوشبختانه متوجه ما نشد و به راهش ادامه دادوسط راه ایستادم و گفتم نیر بیا برگردیم من دیگه طاقتش و ندارم.نیرعصبانی نگام کرد و گفت اگه به خونه برگشتیم و تو دوباره گلایه اکبر و بهم کردی میزنم دندونات و خرد میکنم نای ادامه دادن نداشتم و به گریه افتادم
نیر دستمو گرفت و گفت هنوز که چیزی معلوم نشده راه بیفت.بعد همونطور که اکبر و میپایید گفت قوی باش با اینکاراسنگکوب میکنی!شما خونوادگی عمرتون کوتاهه بخدا میترسم اخرش تو هم زیر این فشارها جون بدی.دلمو به دریا زدم و با فاصله دنبال اکبر رفتیم
اکبر هم کمتر از من بیقرار نبوداز دو کوچه رد شد تا به خونه عمه بی بی رسید در خونه باز بوددر خونه رو هل داد و وارد خونه شدبا دیدن این صحنه انگار آب سردی روم ریختن.دو زانو تو خرابه ای که روبروی خونه عمه بی بی بود نشستم و زار زدم.احساس میکردم قلبم داره از حرکت می ایسته نیر که نمیدونست اون خونه کجاس هاج و واج نگام میکردنیر تکونم داد و گفت اون خونه کجاس؟ دیدی در و براش باز گذاشته بودن؟ با گریه گفتم اون پیش وجیهه رفته بلند شدم و یاد بچه هام افتادم و قدمهامو بلند و سریع به طرف خونه برداشتم.نیر به دنبالم دویید و گفت اگه اونقد مطمئنی بیا بریم و مچش و بگیریم تا بعد حاشا نکنه.اعتنایی بهش نکردم نیر عصبی چادرمو کشید و گفت اصلا چرا نمیری یه سیلی به گوش وجیهه بی حیا بزنی؟دیگه برام مهم نبود اونچه که باید میفهمیدم و فهمیده بودم.با فریاد داد زدم سر نیر شوهرم رفته با معشوقه بچگیش،خلوت کنه من نمیتونم خلوتشونو بهم بزنم.بی حیا منم که مثل انگل تو این بدبختی موندم از عصبانیت چنان قدم برمیداشتم که نیر با اون همه زبر و زرنگیش نمیتونست بهم برسه و پشت سرم میدوییدچادرم و کشید و گفت شاید هم همونی هست که خودش گفته
ممکن هست با ولی الله قرار داشته تو خونه شاید قراره باهم از اینجا برن کارگاه
حرف نیر مانند آبی رو آتیش یه لحظه قلبم و آروم کردهر چند احتمالش کم بود اما دلم میخواست حرفش و باور کنم نیر تکونم داد و گفت یا حالا میری در میزنی و تکلیف خودت و روشن میکنی یا اینکه این غم و تو دلت دفن میکنی و تموم عمر و جوونیتو به پای این زندگی پر از شک و تردید تباه میکنی قدرت اینکه در خونه رو بزنم نداشتم ترسیده بودم اگه شکم درست بود بیشتر جلوی وجیهه و اکبر تحقیر میشدم هر چی فکر میکردم میدیدم حق با نیر هست مغزم از کار افتاده بودبا عجز رو به نیر گفتم نمیتونم نیر همه چیز کاملا روشنه به خونه که برگشتم بساطم و جمع میکنم و با بچه هام پیش طلعت برمیگردم.طلعت زن خوبیه میدونم پناهم میده نیر عصبانی شونه هامو گرفت و گفت تو میفهمی داری چی میگی فکر کردی اکبر بچه ها رو به تو میده که اینطور راحت داری حرف رفتن و میزنی؟شاید دخترها رو بده اما بزار خیالتو راحت کنم یه تار موی احمد و هم بهت نمیده باید تک و تنها بری سربارطلعت بینوا بشی که خودشم هشتش گرو نهش هست اصلا میتونی بیخیال بچه هات بشی؟دو روز نشده دق میکنی.نیر با حرفهاش آشفته ترم کرداین بار با التماس دستمو کشید و گفت بیا تا از این خونه بیرون نزده بریم و مچشو بگیریم

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستویکم

نیر تا بی اعتنایی منو دید راهشو و کشید تا برگرده دنبالش دوییدم و گفتم تو رو خدا تنهام نزارکسی رو جز تو ندارم نیر وایساد و من مثل یه بچه دست به دامنش شدم و با ترس گفتم پس تو در بزن.نیر قبول کرد و گفت فقط گوش کن ببین چی میگم سعی کن محکم باشی در میزنیم اگه وجیهه در و باز کرد میگیم اکبر این وقت روز اینجا چیکار میکنه؟اگه هم اکبر اومد که چه بهتر باید از خودت و بچه هات دفاع کنی.با ترس و لرز به طرف خونه بی بی راه افتادم نیر در زد اما کسی در و باز،نکرد اینبار محکم تر زد که صدای وجیهه اومد که عصبانی میگفت کیه؟چخبر شده؟مگه سر آوردی و در و باز کرد!تا وجیهه رو تو آستانه در دیدم تموم بدنم یخ کردناخودآگاه خودمو باهاش مقایسه کردم من با یه چادر سفید گلدار و صورت پریشون وجیهه مرتب و آراسته تو یه پیرهن مخمل سبز میدرخشیدخاطرات خونه پدری هم یک آن جلوی چشمم رژه رفتن راست میگن کسی که از زندگی و تجربه دیگرون عبرت نگیره حقشه سرش به سنگ بخوره.وجیهه نگاهی به من و نیر کرد و رنگش پریدسرش و پایین انداخت و با گریه به طرف خونه دوییدنیر سرش و از لای در داخل خونه برد و گفت کجا رفتید؟ لطفا بگید اکبر آقا بیاد دم درترسیده بودم خودم و حریف اکبر نمیدیدم.همون موقع اکبر اومد جلوی در و وجیهه هم باهاش برگشت و تو حیاط وایساد و از پشت سر اکبر به ما نگاه میکرداکبر با اخم گفت اینجا چه غلطی میکنی؟چرا لشکر کشی کردی؟ با صدای لرزون گفتم مگه نگفتیی میخوام. به کارگاه برم؟چطور سر از اینجا درآوردی؟اکبر که از عصبانیت سرخ شده بود یه قدم تو کوچه اومد و گفت اومدم که اومدم نمیدونستم برای اومدن به خونه عمه ام باید از تو اجازه بگیرم؟اصلا حرف حساب تو چیه؟گفتم حرف حساب من چیه؟سه تا بچه تو دامن من گذاشتی و اومدی تو خونه عمه ات نشستی؟اصلا بگو خود وجیهه بی حیا بیاد بیرون تا ازش بپرسم با تو چه حسابی داره؟اکبرکه با این حرف من نتونست عصبانیتش و مهارکنه دستش و بالا برد و با پشت دست کوبید تو دهن من و گفت اصلا مگه قرار نبود تو پیش عطار بری اینجا چه غلطی میکنی؟عوض اینکه من از تو بپرسم کجا میری کجا میای تو منو بازخواست میکنی؟تو این چند سال که با اکبر بودم این روی اکبر و ندیده بودم افسار پاره کرده بود و ترسی از رسوایی نداشت،وسط کوچه نشستم و چادرم و روی صورتم کشیدم و با صدای بلند گریه کردم وجیهه نگاهی به دور و برش کرد و اومد بیرون و دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت نازبانو برید خونه اکبر هم الساعه میاد و برگشت سمت اکبر و با تشر گفت چرا دست روش بلند کردی خدا رو خوش نمیادو به طرف خونه اشون دویید و در و بهم کوبید اکبر یه قدم عقب رفت و انگشت اشاره. اش و سمت من گرفت و گفت وای به حالت اگه وجیهه پاپس بکشه. پدرم در اومد تا راضیش کردم بعد رو به نیر کرد و گفت همین الان این ضعیفه. رو به خونه برگردون حساب تو رو هم بعدا تسویه میکنم و به سمت خونه بی بی برگشت.نیر که تا اون موقع فقط تماشاچی بود گفت بلند شو بریم کار از کار گذشته دستم و با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم همینو میخواستی؟بلند شدم و با چشم گریون به طرف خونه برگشتم نیر گفت مبادا با خریت زندگیت و از دست بدی؟خیالت تخت دایه رضوان زن منصفی هست طرف تو رو میگیره فخر السادات هم همینطور هست اونم راضی نیست زندگی اکبر با سه تا بچه از هم بپاشه.نگاهی به نیر کردم حرفهاش برام بی معنی بود اکبر همونجا برای من تموم شدتموم استخونام درد میکرد انگار بدنم و له کرده بودن نمیدونم درد غرور شکسته ام و به چی تشبیه کنم؟ هر چی بودخیلی زجر اور بود و من نمیتونستم تحمل کنم
وقتی به خونه رسیدم دایه رضوان در و باز کرد و بی تفاوت به اون یکراست سمت اتاق رفتم احمد و طلا خوابیده بودن.صورت طلا رو نوازش کردم و تو خواب لبخند بیجونی زد هنوز دوسالش نشده بود و از زشتی های این زندگی چیزی نمیدونست.نمیخواستم تو دعوای من و اکبر بچه هام آسیب ببینن با دیدن صورت مظلوم طلا جون اضافه ای انگار گرفتم.طلا رو بغل کردم و نگاهی به احمد کردم و با خودم گفتم همه زندگی ام فدای یه تار موی بچه هام اکبر ولمون کرده که کرد خودم تا اخر عمر کنیزیشونو میکنم دیگه نمیترسیدم بعد مدتها آروم گرفته بودم.حس میکردم چیزی درونم عوض شده به حیاط رفتم طوبی به طرفم دویید و دستبندش و که دایه رضوان با قلاب و کاموا براش بافته بود نشونم داددستهای کوچیکشو بوسیدم.نیر وسط حیاط فرش پهن کرد منیژه و دایه رضوان با ناراحتی مشغول صحبت بودن.فهمیدم نیر همه چیز و به گوش دایه رسونده نیر به مطبخ رفت و با سینی چای بالا اومدمنیژه تا منو دید ناراحت گفت بیا بشین نازبانو کنارش نشستم و طلا رو از بغلم گرفت و همونطور که اونو می بوسید زیر چشمی نگاهم کردنیر سینی چای و وسط گذاشت و به دایه رضوان گفت توروخدافکری به حال این دختر بکن تا اومدحرف بزنه گفتید نازبانو حساس هست

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلـــــنگر

#سفر_زندگی

سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد،

از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»

این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.

زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..🥀


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسنند تون باشد 🌺🩵🍀

#داستان_کوتاه

تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.

مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.

غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.

چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.

غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.

بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.

در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.

با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.

یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.

تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»

تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»

من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد.

"آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌

"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیله‌گر)

روزی روزگاری، یک دهقان در قریه‌ای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد."

دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
"اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود."

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچ‌وقت نا امید نباش...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍4
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش

برای لحظه‌ ای خیال کرد که می‌ توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می‌ اندازد. اما همان‌ دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست.
سلیمان‌ خان متوجه سنگینی نگاهش شد. کمی خم شد و با صدای آرام اما نافذ پرسید چی شد؟ چرا اینطور نگاهم می‌ کنی؟
ماهرخ نگاهش را دزدید، اما نتوانست سکوت کند و پرسید میبینی؟ همه به تو چشم دارند… همه می‌ خواهند جای من باشند.
سلیمان‌خان نیم‌ لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت و گفت و تو چی؟ تو نمی‌ خواهی؟
ماهرخ خشکش زد. برای لحظه‌ ای نمی‌ دانست چه بگوید. لب‌ هایش لرزید، اما سرانجام آهسته جواب داد من نمی‌ خواهم جای کسی باشم من فقط می‌ خواستم زندگی ‌ام انتخاب خودم باشد.
سلیمان‌ خان دستش را محکم‌ تر گرفت. در نگاهش چیزی میان غرور و خواهش برق زد و گفت یک روز می‌ فهمی من تنها مردی هستم که میتوانی روی شانه‌ اش تکیه کنی.
ماهرخ پوزخندی تلخ زد و نگاهش را به دکان ‌ها دوخت تا دیگر چشم در چشم او نیفتد. قلبش پر از تناقض بود: نفرتی که او را می‌ سوزاند، و حقیقتی که انکار نمی‌ کرد؛ سلیمان‌ خان واقعاً مردی بود که هر زنی می‌ توانست اسیر جذبه‌ اش شود.
سلیمان‌ خان دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی دکان طلا‌ فروشی برد.برق خیره‌ کنندهٔ سیت‌ های بزرگ و مجلل، چشم‌ های ماهرخ را پر از تعجب کرد. او میان ویترین‌ های شیشه‌ ای ایستاد و نگاهش روی گردن‌ بندها و گوشواره‌ های پر زرق و برق لغزید. لحظه‌ ای با ناباوری زیر لب زمزمه کرد اینجا… چی کار داریم؟
سلیمان‌ خان، که نگاه او را می‌ بلعید، به سوی ویترین‌ ها اشاره کرد و با صدایی مطمئن و نرم گفت انتخاب کن.
ماهرخ برگشت و حیران به او دید و پرسید من؟
سلیمان‌ خان لبخند کمرنگی زد، طوری که لذت می‌ برد از این ناباوری در چشمانش. با لحنی جدی‌ تر گفت بلی، تو. زودتر یک سیت برای خودت انتخاب کن. در روز عروسی ما، چیزی به تو تحفه نداده بودم امروز می‌ خواهم آن کوتاهی را جبران کنم.
قلب ماهرخ برای لحظه‌ ای از تپش ایستاد. او نمی‌ دانست باید چه بگوید. دست‌ هایش لرزید، لبخندی تلخ روی لب‌ هایش نشست. آهسته گفت من هیچوقت از شما چیزی نخواسته ‌ام… حالا چرا می‌ خواهی اینطور وانمود کنی که…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
3
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هفت

سلیمان‌ خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی‌ خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می‌ خواهد وقتی به گردن تو طلا می‌ درخشد، همه بفهمند که خانِ این شهر، گوهر زندگی‌ اش را عزیز می‌ شمارد.
ماهرخ هنوز خیره به ویترین بود. برق طلاها چشمش را میزد، اما دلش سنگین بود. آهسته زمزمه کرد من… نمی‌ خواهم. این چیزها برای من نیست.
سلیمان‌ خان اخم ظریفی بر پیشانی انداخت، چند قدم جلو آمد و در گوشش با لحنی آرام اما قاطع گفت ماهرخ! من چیزی را به خواهش تو نمیخرم… به خواست خودم میخرم.
بعد با لبخندی سرد به فروشنده اشاره کرد و ادامه داد این سیت کامل را بیاور و چوری و انگشتر هم با آن ست کن و تاجی که پشت ویترین است، بگذار همراه‌ شان باشد.
ماهرخ جا خورد، با نگرانی بازوی او را گرفت و گفت خان! بس است.
سلیمان‌ خان بازویش را محکم‌ تر گرفت، طوری که لرزش انگشتانش را حس کند. با لحنی کوتاه و محکم گفت ساکت باش. این بار تصمیم با من است. تو زن منی، و باید مثل زنِ خان بدرخشی. حتی اگر نخواهی.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد. در دلش بغضی نشست، اما نتوانست چیزی بگوید. فروشنده با لبخندی متملق، سیت سنگین، چوری درخشان و انگشتری بزرگ را در جعبه‌ های مخملی سیاه گذاشت و همه را روی میز گذاشت.
سلیمان‌ خان یکی‌ یکی برداشت، به ماهرخ نزدیک شد. انگشتری را با دستان خودش به انگشت باریک او انداخت، گردن‌ بند را به گردنش بست و وقتی فروشنده تاج را آورد، آن را بالای سر او گذاشت. بعد یک قدم عقب رفت، دست به سینه ایستاد و با غروری آمیخته به شیفتگی گفت حالا… این است چهرهٔ واقعی همسر من.
ماهرخ با چشمانی اشک‌ آلود در آینهٔ بزرگ رو به‌ رو خود را دید. برق طلاها روی اندامش می‌ درخشید، اما در عمق دلش حس میکرد زنجیری بر گردنش بسته‌ اند.
یک ساعت گذشته بود. دکان‌ های رنگارنگ یکی‌ یکی پشت سرشان می‌ ماندند و دست‌ های محافظ های سلیمان‌ خان پر از بسته‌ های خرید برای ماهرخ می‌ شد. هر بار که ماهرخ با خجالت می‌ گفت دیگر بس است، این همه چرا؟ او با لبخند محکم جواب می‌ داد وقتی خان چیزی بخواهد، بس ندارد. تو زن منی، باید هرچه زیباتر بدرخشی.
ماهرخ تنها آهی می‌کشید.
آن‌ ها داخل دکان پوشاکی مجلل شدند. دیوارها پر از لباس‌ های شیک و رنگارنگ بود. سلیمان‌ خان دستی بر یکی از حجاب‌ های ابریشمی کشید و به فروشنده گفت این را برای همسرم بیاور…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت

#پارت هدیه

ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی‌ هیکل، با چهره‌ ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می‌ خواست از سینه‌ اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید، چادرش را به عجله روی صورتش کشید و بی‌ اختیار پشت قامت سلیمان‌ خان پنهان شد.
سلیمان‌ خان با تعجب نگاهش کرد. چشمان ماهرخ پر از اشک بود و لب‌ هایش می‌ لرزید. با صدای آرام اما نگران پرسید چی شده عزیزم؟
ماهرخ با صدایی گرفته و بریده فقط توانست بگوید از اینجا… برویم… خواهش می‌ کنم.
سلیمان‌ خان ابرو در هم کشید، خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده، اما دید حال ماهرخ هر لحظه بدتر می‌ شود. بی‌ درنگ به محافظش اشاره کرد و گفت لباس را بگیر…
بعد بی‌ هیچ درنگی دست ماهرخ را گرفت و او را از دکان بیرون برد. ماهرخ با قدم‌ های لرزان اما شتاب‌ زده بیرون می‌ آمد، طوری که می‌ خواست از سایهٔ مرگ فرار کند. نفس‌ هایش تند شده بود.
وقتی کمی از دکان دور شدند، ماهرخ جرأت کرد به عقب نگاه کند. از پشت شیشه، مردی که تازه داخل شده بود را نشان داد. با صدای که مثل زمزمه‌ ای پر از درد بود گفت او برادر بزرگم بهادر است.
سلیمان‌ خان لحظه ‌ای خشک شد. نگاهش به مرد درشت ‌اندام داخل دکان افتاد، بعد به صورت غمگین و اشک‌ آلود ماهرخ برگشت. نگاهش سنگین و پر اندیشه شد.
ماهرخ اشک از چشمانش سرازیر شد، خیره به قامت برادر که پشت شیشه پیداست، آرام لب زد چقدر… دلم برایش تنگ شده بود.
همان دم، بهادر از دکان بیرون آمد. ماهرخ با وحشت سرش را چرخاند، رویش را برگرداند و ناگهان خودش را در آغوش سلیمان‌ خان پنهان کرد. سلیمان‌ خان دستانش را محکم دور او حلقه زد، بوسه ‌ای گرم بر موهایش زد و با صدایی نرم و پرمهر در گوشش زمزمه کرد قربان سرت شوم عزیز دلم… تا من هستم، هیچکس نمی‌ تواند به تو نزدیک شود و به تو آسیبی برساند نترس.
ماهرخ از آغوش او بیرون شد نفس عمیقی کشید و با لرزشی در صدا گفت سلیمان خان بهتر است به خانه برویم.
سلیمان‌ خان نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و گفت هر طور تو بخواهی، ماهرخم.
آنها دوباره سوار موتر شدند و به سوی خانه حرکت کردند. هوای تازه و گرمای خورشید، آرامش کوتاهی به دل ماهرخ بخشیده بود، اما هنوز ترس و اضطراب دیدار بهادر در پس ذهنش باقی مانده بود.
وقتی به حویلی رسیدند و از موتر پیاده شدند، نگاه ماهرخ ناگهان به خانم بزرگ و حسینه و سامعه افتاد که روی مُبل‌ های چمن نشسته بودند. چشم‌ هایشان پر از طعنه و تعجب بود.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایمان به خداوند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
*📝سخنی با پدران و مادران*


📖اگر کودک در دوران مدرسه از قرآن دور بماند، به‌تدریج در ذهن او این باور شکل می‌گیرد که قرآن مانعی برای پیشرفت درسی است.

*🔹به فرزندانتان بیاموزید که: حفظ قرآن و توجه به آن باید همواره و در تمام طول سال ادامه داشته باشد.*

*🔖قرآن نه تنها مانع موفقیت نیست، بلکه کلید کامیابی در دنیا و آخرت است؛ هر کس با الله باشد، الله نیز یاور او خواهد بود.*

*قرآن مخصوص زمان تعطیلی و فراغت نیست، بلکه برای همه لحظه‌های زندگی است.*
*موفقیت حقیقی از مسیر اُنس با قرآن آغاز می‌شود.*

*❇️ قرآن را در اولویت زندگی‌ات قرار بده تا همواره در مسیر پیروزی باشی.*

🔖سیدنا ابوهریره رضی‌الله عنه روایت می‌کند که رسول الله (صلی الله علیه وسلم) فرمودند: *«غبطه‌ خوردن تنها در دو چیز رواست:*
*① مردی که خداوند به او قرآن آموخته و او شب و روز آن را تلاوت می‌کند؛ پس همسایه‌اش با شنیدن آن می‌گوید: کاش به من نیز نعمتی همانند او عطا می‌شد تا همچون او قرآن بخوانم.*
*② مردی که خداوند به او ثروت داده و او آن را در راه خدا انفاق می‌کند؛ پس دیگری می‌گوید: کاش به من هم نعمتی همانند او ارزانی می‌شد تا مانند او در راه خدا انفاق کنم.»*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏21
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍
🔸کار بعضی از مردم باعث تعجب است!

✓  سر وقت در محل کار حاضر است.

✓ قبل از پرواز هواپیما به فرودگاه می‌رسد.

🔹 اما نماز صبح به خواب می‌افتد و می‌گوید: مشکل من اینه که خوابم سنگین است... «بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلکه زندگی دنیا را (بر آخرت) ترجیح می‌دهید.
👌2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوبیستودوم

دیگه دست روی دست گذاشتن فایده نداره زندگیش داره از دست میره.پوزخندی به حرفهای نیر زدم نمیدونستم داره برای چه چیزی چونه میزنه؟دایه رضوان پریشان حال گفت خیلی اشتباه کردید نباید با اونا رودرومیشدید اینکارا بجز اینکه حرمت ها و احترامها رو از بین ببره فایده دیگه ای نداره.حوصله نصیحت شنیدن از دایه رضوان و نداشتم نگاهی به نیر کردم و نیر گفت نازبانو نمیخواست بره من بهش اصرار کردم تا اکبر اونجاس باید رسواش کنیم قبول کنید که با اینکار ما نمیتونه دیگه حاشا کنه دایه رضوان با حرص استکانش و تو نعلبکی کوبید و گفت چه حرفها میزنی دختر زن و مرد باید عاقل باشن و هر اتفاق و بلایی تو زندگیشون افتاد با درایت حل کنن این دختر سه تابچه رو دستش داره این دوستی نبود که تو در حقش کردی چه بخواییم چه نخواییم گرفتار این ماجرا شده بگومیخواستی زندگیش و از هم بپاشی که اینکار و کردی.اون لحظه فهمیدم دایه رضوان هم میتونه بی انصاف باشه منیژه صورت طلا رو که تو بغلش خوابیده بودنوازش کرد و گفت اکبر خطای بزرگی کرده مطمئنم تقاصش و پس میده بعد خواهرانه بهم نگاه کرد و گفت بمیرم برات که دلت شکسته منیژه زن با انصافی بود که در هر حال حرف حق و میزددایه نگاهی بهم کرد و گفت پاشو آبی به سر و صورتت بزن و بچه هاتو بردار و به اتاقت برو مبادا جا بزنی یکی دیگه منتظره جات بشینه دلشکسته گفتم شما هم منو از خودتون میرونید!دایه رضوان برای دلجویی دستم و گرفت و تا خواست دوباره نصیحت کردنش و شروع کنه فخر السادات از دالان طوبی رو صدا زدطوبی با شنیدن صداش بازی رو ول کرد و سمتش دوییددایه رضوان سینی چای و کنار کشید و بلند شد و رفت سمت فخر السادات و گفت بفرما چای تازه دم حاضره.فخرالسادات چند قدم جلو اومد و همونطور که سرک میکشید تو حیاط گفت
دست شما درد نکنه باشه برای بعد حالا مردها خونه میان باید شامشونو آماده کنم.دایه رضوان که میخواست به فخرالسادات حالی کنه که باهاش حرف داره گفت یه استکان چای نه نمک داره نه وقتتو میگیره منیژه خانوم و نازبانو هم اینجا هستن.فخر السادات طوبی رو بغل کرد و اومد تو همه جلوی پاش بلند شدیم سر سنگین جواب سلامم و دادرو کنارحوض نشست دایه رضوان تعارف کرد که روی پتو بشینیداما اون پادرد و بهونه کرد و گفت همینجا راحتترم همون موقع در زدن و نیر برای باز،کردن در رفت و با منیره برگشت.منیره که انتظار نداشت مادرش و اونجا ببینه جا خورد و دستپاچه سلام کردفخر السادات با تعجب به منیره که حسابی هم به خودش رسیده بود کرد و گفت کجا بودی دم غروبی؟منیره رنگش پرید و دستپاچه گفت رفته بودم پیش میمنت خانوم تو خیاط خونه چیزی جا گذاشته بودم.فخر السادات گفت میزاشتی صبح میرفتی مگه واجب بود دم غروبی بری منیره هیچ جوابی به مادرش نداد و به اتاقش رفت.فخر السادات همانطور که رفتن منیره رو داشت نگاه میکرد طلبکارانه رو به دایه رضوان کرد و گفت دست شما هم درد نکنه با این امانت داری!جاش بود قلم پاشو بشکونید و اجازه ندید تنهایی دم غروب جایی بره همانطور که کلافه دستش و تو هوا تکون میداد و با دایه حرف میزد گفت خودت که میدونی چه خبر هست؟همان موقع صدای گریه احمد اومد از جام بلند شدم و به اتاق رفتم.حرفهای فخر السادات برام نامفهوم بود نمیدونستم با کنایه در مورد چه خبری حرف میزنه احمد و کمی شیر دادم و زود به حیاط برگشتم فخر السادات و دایه با هم پچ پچ میکردن احمد باز به گریه افتاد اما اهمیتی ندادم و نیر رفت سراغش.دلشوره داشتم و بیقرار بودم نمیدونستم عکس العمل فخرالسادات بعد شنیدن اتفاقهای اون روز چیه؟فخر السادات با ناباوری چشم به دهن دایه دوخته بود لحظه ای چشمش به من افتاد و حالش پریشون شد و دستهاشو بالا برد و محکم رو زانوهاش کوبیداون روی فخر السادات که همه ازش میترسیدن بالا اومده بودبا صدای بلند شروع کرد خودشو نفرین کنه و به سرش کوبیدن دایه رضوان و منیژه ترسیده بودن و از پسش بر نمی اومدن فخر السادات با ناله به دایه میگفت این چه اقبالیه که من دارم همه اولاد دارند و منم دارم !بگو جوانمرگ شده این چه پیله ای هست که با وجود سه تا بچه به وجیهه کردی؟فخر السادات با حال آشفته گفت به درد کدومشون بسوزم اخه
اون از حسین بدبخت که از سر درموندگی به آقا گفته منیره امونم و بریده و دیگه دلش با زندگیش نیست و طلاق میخوادفخر السادات انگار نفس کم اورده باشه دست انداخت دور یقه لباسش و دنبال هوا میگشت نیر زود رفت یه لیوان آب اورد براش و بی میل یه جرعه خورد و گفت دیگه نمیدونم چیکار کنم از خدا خواستم اگه درست شدنی نیستن جونشون و بگیره و منو راحت کنه.دایه رضوان با دلخوری گفت خدا نکنه فخر السادات با حرص گفت بگو خدا بکنه

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2025/10/10 15:22:32
Back to Top
HTML Embed Code: