#حکایت_قدیمی
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صد عبادت یک دل پرآشوب بهتراست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صد عبادت یک دل پرآشوب بهتراست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی ها همین هم نمی توانند بگویند.
نرگس لحظه ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می خواست حمایتش کند، دوباره سرش را پایین انداخت.
شب، وقتی همه در سکوت خواب فرو رفته بودند، دروازهٔ اطاق ماهرخ آهسته به صدا درآمد. نرگس با قدم هایی آرام داخل شد و لبخند کم جانی بر لب داشت. آهسته گفت ماهرخ جان، بیدار هستی؟ ببخشی خواب به چشمانم نمی آید… با خود گفتم بیایم پیشت، کمی قصه کنیم.
ماهرخ که بر روی جانماز نشسته بود و در نور کم سوی چراغ قرآن می خواند، سرش را بلند کرد. نگاه آرام و مهربانش مثل نسیم دل نرگس را نوازش داد. با لبخندی نرم گفت بفرما نرگس جان… بیا بنشین. من هم خوابم نمی آید.
نرگس آهسته در را بست تا صدای بسته شدنش دیگران را بیدار نکند. در نور کم سوی چراغ، چشمانش برق خاصی داشت، گویی چیزی در دلش غوغا می کرد. آهسته نزدیک شد، روی تخت کنار ماهرخ نشست و با لبخند گفت ماهرخ جان تو همیشه اینقدر آرام هستی؟ وقتی دیدمت که روی جانماز نشسته ای و قرآن می خوانی، یک لحظه حس کردم در این خانهٔ پر از هیاهو، فقط تویی که مثل فرشته ای آرام نفس می کشی.
ماهرخ قرآن را بست، دست بر روی جلدش کشید و با نگاهی ساده و بی ریا به نرگس گفت آرامی من بیشتر از دعاست نرگس جان.
نرگس آهی کشید، کمی به پشت تکیه داد و زمزمه کرد خوش به حالت من همیشه در آلمان میان صداها و آدم ها گم بودم، اما هیچوقت این آرامشی را که تو داری حس نکردم. فکر می کنم برای همین بود که دلم کشید بیایم پیشت، قصه کنم، دلم را سبک بسازم.
هر دو روی مبل نشستند و نرگس، با هیجان آرام، خریطه ای که در دست داشت را باز کرد. چند بستهٔ پفک و چپس از آن بیرون آورد و با نگاهی شیطنت آمیز گفت ببین ماهرخ جان، اینها را هم آورده ام بخوریم و غیبت کنیم.
بعد لبخندی زد نرگس هر از گاهی دربارهٔ خاطره ای کوتاه یا چیزی که در راه به ذهنش رسیده بود صحبت می کرد و ماهرخ با حوصله گوش می داد.
ناگهان نرگس با لحنی کمی جدی و نگران گفت شنیدم… لالایم عاشق تو شده بود.
ماهرخ به یکباره دستش را روی بستهٔ پفک ها گذاشت و نفسش را در سینه حبس کرد. چشم هایش به زمین دوخته شد و قلبش تندتر زد. بعد، با صدایی آرام اما کمی لرزان پرسید واقعاً؟ از کجا شنیدی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی ها همین هم نمی توانند بگویند.
نرگس لحظه ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می خواست حمایتش کند، دوباره سرش را پایین انداخت.
شب، وقتی همه در سکوت خواب فرو رفته بودند، دروازهٔ اطاق ماهرخ آهسته به صدا درآمد. نرگس با قدم هایی آرام داخل شد و لبخند کم جانی بر لب داشت. آهسته گفت ماهرخ جان، بیدار هستی؟ ببخشی خواب به چشمانم نمی آید… با خود گفتم بیایم پیشت، کمی قصه کنیم.
ماهرخ که بر روی جانماز نشسته بود و در نور کم سوی چراغ قرآن می خواند، سرش را بلند کرد. نگاه آرام و مهربانش مثل نسیم دل نرگس را نوازش داد. با لبخندی نرم گفت بفرما نرگس جان… بیا بنشین. من هم خوابم نمی آید.
نرگس آهسته در را بست تا صدای بسته شدنش دیگران را بیدار نکند. در نور کم سوی چراغ، چشمانش برق خاصی داشت، گویی چیزی در دلش غوغا می کرد. آهسته نزدیک شد، روی تخت کنار ماهرخ نشست و با لبخند گفت ماهرخ جان تو همیشه اینقدر آرام هستی؟ وقتی دیدمت که روی جانماز نشسته ای و قرآن می خوانی، یک لحظه حس کردم در این خانهٔ پر از هیاهو، فقط تویی که مثل فرشته ای آرام نفس می کشی.
ماهرخ قرآن را بست، دست بر روی جلدش کشید و با نگاهی ساده و بی ریا به نرگس گفت آرامی من بیشتر از دعاست نرگس جان.
نرگس آهی کشید، کمی به پشت تکیه داد و زمزمه کرد خوش به حالت من همیشه در آلمان میان صداها و آدم ها گم بودم، اما هیچوقت این آرامشی را که تو داری حس نکردم. فکر می کنم برای همین بود که دلم کشید بیایم پیشت، قصه کنم، دلم را سبک بسازم.
هر دو روی مبل نشستند و نرگس، با هیجان آرام، خریطه ای که در دست داشت را باز کرد. چند بستهٔ پفک و چپس از آن بیرون آورد و با نگاهی شیطنت آمیز گفت ببین ماهرخ جان، اینها را هم آورده ام بخوریم و غیبت کنیم.
بعد لبخندی زد نرگس هر از گاهی دربارهٔ خاطره ای کوتاه یا چیزی که در راه به ذهنش رسیده بود صحبت می کرد و ماهرخ با حوصله گوش می داد.
ناگهان نرگس با لحنی کمی جدی و نگران گفت شنیدم… لالایم عاشق تو شده بود.
ماهرخ به یکباره دستش را روی بستهٔ پفک ها گذاشت و نفسش را در سینه حبس کرد. چشم هایش به زمین دوخته شد و قلبش تندتر زد. بعد، با صدایی آرام اما کمی لرزان پرسید واقعاً؟ از کجا شنیدی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خورشید را ببین
هرگز به نتیجه طلوعش ڪه
به شب منتهے میشود فڪر نمیڪند
بی توقع و گرم و مهربان میتابد،
نه نااُمید میشود نه دل سرد
مهربان باشیم مثل خورشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگز به نتیجه طلوعش ڪه
به شب منتهے میشود فڪر نمیڪند
بی توقع و گرم و مهربان میتابد،
نه نااُمید میشود نه دل سرد
مهربان باشیم مثل خورشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
آدمی که رو قول های کوچیکش بمونه و اهمیت بده ،میشه رو قول های بزرگشم حساب کرد....
کارهای کوچیک آدما ، همون شخصیتی هست که از خودشون به اجرا میگذارن...
آدمی که احترام میزاره خودش محترمه...
آدمی که درست حرف می زنه ، خوش رویه و صبر و تحمل بالایی داره، مشخصه که روابط اجتماعی بالایی هم داره ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از خودتون شخصیت خوبی به جا بزارین ...
کارهای کوچیک آدما ، همون شخصیتی هست که از خودشون به اجرا میگذارن...
آدمی که احترام میزاره خودش محترمه...
آدمی که درست حرف می زنه ، خوش رویه و صبر و تحمل بالایی داره، مشخصه که روابط اجتماعی بالایی هم داره ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از خودتون شخصیت خوبی به جا بزارین ...
👍2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه از مقابل چشم هایش دور نمی شود… بعد هم هر روز با هیجان دربارهٔ تو حرف میزد، می گفت باید ترا به دست بیاورد بدون تو زندگی برایش بی معناست. من لالایم را می شناسم او وقتی چیزی را دوست داشته باشد هر طوری باشد او را بدست می آورد ولی با این هم باورم نمی شد اینقدر زود شما به هم رسیدید!
ماهرخ با چشمانی نیمه بسته و لحنی محتاط پرسید تو… میدانی ما چگونه با هم معرفی شدیم؟
نرگس لبخندی تلخ زد و گفت نخیر در این مورد لالایم چیزی نگفته. فقط گفت تو را جایی دیده و بعد هم توانسته بآدرس ات را پیدا کند.
ماهرخ نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سکوت کرد.
نرگس سرش را نزدیک کرد و با لحن صمیمی و کمی حسرت گفت من و لالایم از طفولیت صمیمی بودیم. همه می گفتند وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج میکنیم. اما ما هیچ وقت چیزی جز عشق خواهری و برادری به هم نداشتیم. قبل از اینکه حسینه را به لالایم خواستگاری کنند، عمه ام مرا از پدرم خواستگاری کرده بود. آن موقع من و لالایم خیلی عصبانی شدیم، چون واقعاً همدیگر را دوست داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم.
او کمی مکث کرد، چشم هایش را به ماهرخ دوخت و ادامه داد وقتی همه فهمیدند که واقعاً حسی ازدواج به همدیگر نداریم ، عمه جان حسینه را به لالایم خواستگاری کرد. از آن لحظه به بعد، رفتار حسینه با من تغییر کرد. همیشه من را رقیب خود می دید. با اینکه میدانست همه چیز روشن است، اما رابطه ما هیچ وقت خوب نشد. من او را دوست داشتم… ولی او از من نفرت داشت.
نرگس لبخندی زد؛ لبخندی که شیرینی اش با تلخی در هم آمیخته بود. با لحنی کمی بازیگوشانه، اما در عمقش نوعی نگرانی پنهان بود، گفت وقتی لالایم برای اولین بار از تو برایم حرف زد، من تلاش کردم نصیحتش کنم. گفتم: ‘این راه را نرو، تو زن داری!’ ولی وقتی دیدم عشقش به تو چقدر عمیق و پاک است دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط با خودم گفتم چه کار می تواند بکند؟ حسینه را به زور به او قبولاندند. خان صاحب و عمه جان آنقدر فشار آوردند تا لالایم تسلیم شد. اما من همیشه میدانستم او هرگز عاشق حسینه نبوده.
ماهرخ تنها سکوت کرد. نگاهش ثابت ماند بر چهرهٔ نرگس؛ نه کلمه ای، نه پرسشی، فقط سکوتی سنگین که گویی هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه از مقابل چشم هایش دور نمی شود… بعد هم هر روز با هیجان دربارهٔ تو حرف میزد، می گفت باید ترا به دست بیاورد بدون تو زندگی برایش بی معناست. من لالایم را می شناسم او وقتی چیزی را دوست داشته باشد هر طوری باشد او را بدست می آورد ولی با این هم باورم نمی شد اینقدر زود شما به هم رسیدید!
ماهرخ با چشمانی نیمه بسته و لحنی محتاط پرسید تو… میدانی ما چگونه با هم معرفی شدیم؟
نرگس لبخندی تلخ زد و گفت نخیر در این مورد لالایم چیزی نگفته. فقط گفت تو را جایی دیده و بعد هم توانسته بآدرس ات را پیدا کند.
ماهرخ نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سکوت کرد.
نرگس سرش را نزدیک کرد و با لحن صمیمی و کمی حسرت گفت من و لالایم از طفولیت صمیمی بودیم. همه می گفتند وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج میکنیم. اما ما هیچ وقت چیزی جز عشق خواهری و برادری به هم نداشتیم. قبل از اینکه حسینه را به لالایم خواستگاری کنند، عمه ام مرا از پدرم خواستگاری کرده بود. آن موقع من و لالایم خیلی عصبانی شدیم، چون واقعاً همدیگر را دوست داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم.
او کمی مکث کرد، چشم هایش را به ماهرخ دوخت و ادامه داد وقتی همه فهمیدند که واقعاً حسی ازدواج به همدیگر نداریم ، عمه جان حسینه را به لالایم خواستگاری کرد. از آن لحظه به بعد، رفتار حسینه با من تغییر کرد. همیشه من را رقیب خود می دید. با اینکه میدانست همه چیز روشن است، اما رابطه ما هیچ وقت خوب نشد. من او را دوست داشتم… ولی او از من نفرت داشت.
نرگس لبخندی زد؛ لبخندی که شیرینی اش با تلخی در هم آمیخته بود. با لحنی کمی بازیگوشانه، اما در عمقش نوعی نگرانی پنهان بود، گفت وقتی لالایم برای اولین بار از تو برایم حرف زد، من تلاش کردم نصیحتش کنم. گفتم: ‘این راه را نرو، تو زن داری!’ ولی وقتی دیدم عشقش به تو چقدر عمیق و پاک است دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط با خودم گفتم چه کار می تواند بکند؟ حسینه را به زور به او قبولاندند. خان صاحب و عمه جان آنقدر فشار آوردند تا لالایم تسلیم شد. اما من همیشه میدانستم او هرگز عاشق حسینه نبوده.
ماهرخ تنها سکوت کرد. نگاهش ثابت ماند بر چهرهٔ نرگس؛ نه کلمه ای، نه پرسشی، فقط سکوتی سنگین که گویی هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
نرگس آهی عمیق کشید، شانه هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش زنی بگیرد و آنوقت از این خانه دل بکند. عمه جان همیشه می خواست لالایم کنار خودش بماند. برای همین هم بود که از قوم خودش برای او زن گرفت. و همانطور شد لالایم با حسینه ازدواج کرد.
نرگس لحظه ای مکث کرد، بعد با صدایی آرام تر اما گزنده ادامه داد بعد از ازدواج، عمه جان همهٔ تلاشش را کرد تا لالایم و حسینه صاحب فرزند شوند. فکر می کرد اگر بچه بیاید، شاید دل هایشان به هم نزدیک شود. اما نشد. وقتی فرزند اول به دنیا آمد، دختر بود. عمه جان گفت شاید اگر پسر بیاورد، مهر حسینه در دل لالایم جا بگیرد. و همین طور بود که یکی یکی سه دختر به دنیا آمدند. با این همه، عمه جان هنوز هم به این باور بود که اگر حسینه پسری بیاورد، هم این خانه وارث خواهد داشت و هم دل لالایم نرم خواهد شد. اما هیچوقت چنین نشد.
نگاه نرگس عمیق تر شد، کلامش لرز خفیفی گرفت و گفت و درست در همان وقت بود که تو آمدی تویی که همه چیز را تغییر دادی. لالایم با تو نکاح کرد… و من برای اولین بار دیدم که او واقعاً عاشق شده.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد؛ اشک هایی که چون مروارید لرزان بر پلک هایش می لرزیدند. نرگس با دیدن حال او دستپاچه شد، دستش را به نرمی بر شانه اش گذاشت و با صدایی پر از نگرانی گفت ماهرخ جان… مبادا چیزی از گفته هایم دلت را آزرده باشد؟ به خدا نمی خواستم ترا ناراحت بسازم.
ماهرخ سرش را کمی پایین انداخت، اشک هایش را پنهان کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد. آرام و مطمئن گفت نخیر عزیزم… کمی احساساتی شدم.
نرگس لحظه ای ساکت ماند، سپس نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ها روی یک و نیم شب ایستاده بودند. نفس عمیقی کشید و گفت وای خیلی دیر شده. باید بروم بخوابم، وگرنه فردا برای رفتن به خرید بیدار نمی شوم کاش عمه جان اجازه میداد تو همراهم بیایی، باور کن بودن تو کنارم همه چیز را شیرین تر می ساخت.
ماهرخ نگاهش را به او دوخت؛ نگاهش مهربان، اما سنگین از غم بود. با لحنی آرام و کوتاه گفت ان شاالله خوش بگذرد عزیزم فعلاً شب بخیر.
نرگس آهی کشید، دستی بر بازوی ماهرخ کشید و آرام از اطاق بیرون شد. ماهرخ تنها ماند. سکوت در اطاق سنگینی می کرد. آرام به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
نرگس آهی عمیق کشید، شانه هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش زنی بگیرد و آنوقت از این خانه دل بکند. عمه جان همیشه می خواست لالایم کنار خودش بماند. برای همین هم بود که از قوم خودش برای او زن گرفت. و همانطور شد لالایم با حسینه ازدواج کرد.
نرگس لحظه ای مکث کرد، بعد با صدایی آرام تر اما گزنده ادامه داد بعد از ازدواج، عمه جان همهٔ تلاشش را کرد تا لالایم و حسینه صاحب فرزند شوند. فکر می کرد اگر بچه بیاید، شاید دل هایشان به هم نزدیک شود. اما نشد. وقتی فرزند اول به دنیا آمد، دختر بود. عمه جان گفت شاید اگر پسر بیاورد، مهر حسینه در دل لالایم جا بگیرد. و همین طور بود که یکی یکی سه دختر به دنیا آمدند. با این همه، عمه جان هنوز هم به این باور بود که اگر حسینه پسری بیاورد، هم این خانه وارث خواهد داشت و هم دل لالایم نرم خواهد شد. اما هیچوقت چنین نشد.
نگاه نرگس عمیق تر شد، کلامش لرز خفیفی گرفت و گفت و درست در همان وقت بود که تو آمدی تویی که همه چیز را تغییر دادی. لالایم با تو نکاح کرد… و من برای اولین بار دیدم که او واقعاً عاشق شده.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد؛ اشک هایی که چون مروارید لرزان بر پلک هایش می لرزیدند. نرگس با دیدن حال او دستپاچه شد، دستش را به نرمی بر شانه اش گذاشت و با صدایی پر از نگرانی گفت ماهرخ جان… مبادا چیزی از گفته هایم دلت را آزرده باشد؟ به خدا نمی خواستم ترا ناراحت بسازم.
ماهرخ سرش را کمی پایین انداخت، اشک هایش را پنهان کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد. آرام و مطمئن گفت نخیر عزیزم… کمی احساساتی شدم.
نرگس لحظه ای ساکت ماند، سپس نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ها روی یک و نیم شب ایستاده بودند. نفس عمیقی کشید و گفت وای خیلی دیر شده. باید بروم بخوابم، وگرنه فردا برای رفتن به خرید بیدار نمی شوم کاش عمه جان اجازه میداد تو همراهم بیایی، باور کن بودن تو کنارم همه چیز را شیرین تر می ساخت.
ماهرخ نگاهش را به او دوخت؛ نگاهش مهربان، اما سنگین از غم بود. با لحنی آرام و کوتاه گفت ان شاالله خوش بگذرد عزیزم فعلاً شب بخیر.
نرگس آهی کشید، دستی بر بازوی ماهرخ کشید و آرام از اطاق بیرون شد. ماهرخ تنها ماند. سکوت در اطاق سنگینی می کرد. آرام به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار
نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود.
دلش فشرده شد، قلبش میان تردید و دلتنگی به تپش افتاد. آهسته سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. کلامی که از اعماق جانش برآمد، با بغض در گلو شکست و لب زد خدایا… چرا دلم برای کسی تنگ می شود که هر چه می کوشم، دلم برایش صاف نمی گردد؟ چرا میان قلب و عقل من اینگونه جنگ است؟
صبح، نسیم خنکی از لا به لای پرده های نیمه باز اطاق داخل می شد و فضای اطاق را با بوی تازگی پر می کرد. ماهرخ در خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان بوسه ای آرام و گرم بر صورتش نشست. با وحشت چشمانش را باز کرد، نفسش در سینه اش بند آمد. نگاهش که به قامت آشنای سلیمان خان افتاد، زیر لب زمزمه کرد من… خواب می بینم، مگر نه؟
سلیمان لبخند محوی بر لب نشاند، سرش را کمی خم کرد و با صدایی پر از محبت گفت نخیر، عزیزدلم خواب نیست، من واقعاً اینجا مقابلت ایستاده ام.
بوسه ای بر موهای پریشان ماهرخ زد. بعد دست او را گرفت، او را از تخت پایین کرد و بی مقدمه در آغوش فشرد. ماهرخ بی اختیار چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و عطر تلخ و مردانهٔ سلیمان را با تمام وجودش حس کرد. احساسی از امنیت در وجودش دوید؛ احساسی که چند روزی بود فراموشش کرده بود.
از آغوشش کمی فاصله گرفت، نگاهش پر از پرسش شد و پرسید ولی… مگر قرار نبود یک هفته آنجا بمانید؟ هنوز فقط چهار روز گذشته…
سلیمان لبخند مرموزی زد، انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با شیطنت آرامی موهایش را به هم ریخت. بعد روی تخت نشست و گفت کار عاجلی پیش آمد، مجبور شدم زودتر برگردم.
سپس دست او را کشید و کنار خودش نشاند، نگاهش عمیق شد و پرسید خوب تو بگو این چند روز بی من چه کار می کردی؟
ماهرخ با صدایی آرام پاسخ داد همان کارهای همیشه گی… چیز خاصی نبود.
سلیمان دستی به پیشانی اش کشید و آهی سنگین برآورد و گفت من که خیلی خسته ام، اصلاً این چند روز خواب درست نداشتم.
بلند شد، به سوی الماری رفت و در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت چند ساعتی بخوابم که سر حال شوم.
لحظه ای بعد بر تخت دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و با نگاهی خسته به او خیره شد و گفت بالاخره… بعد از چند روز میتوانم با خیال راحت بخوابم.
و بی آنکه بیشتر حرفی بزند، چشمانش بسته شد. چند لحظه بعد نفس های منظم و سنگینش خبر از خوابی آرام می داد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار
نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود.
دلش فشرده شد، قلبش میان تردید و دلتنگی به تپش افتاد. آهسته سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. کلامی که از اعماق جانش برآمد، با بغض در گلو شکست و لب زد خدایا… چرا دلم برای کسی تنگ می شود که هر چه می کوشم، دلم برایش صاف نمی گردد؟ چرا میان قلب و عقل من اینگونه جنگ است؟
صبح، نسیم خنکی از لا به لای پرده های نیمه باز اطاق داخل می شد و فضای اطاق را با بوی تازگی پر می کرد. ماهرخ در خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان بوسه ای آرام و گرم بر صورتش نشست. با وحشت چشمانش را باز کرد، نفسش در سینه اش بند آمد. نگاهش که به قامت آشنای سلیمان خان افتاد، زیر لب زمزمه کرد من… خواب می بینم، مگر نه؟
سلیمان لبخند محوی بر لب نشاند، سرش را کمی خم کرد و با صدایی پر از محبت گفت نخیر، عزیزدلم خواب نیست، من واقعاً اینجا مقابلت ایستاده ام.
بوسه ای بر موهای پریشان ماهرخ زد. بعد دست او را گرفت، او را از تخت پایین کرد و بی مقدمه در آغوش فشرد. ماهرخ بی اختیار چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و عطر تلخ و مردانهٔ سلیمان را با تمام وجودش حس کرد. احساسی از امنیت در وجودش دوید؛ احساسی که چند روزی بود فراموشش کرده بود.
از آغوشش کمی فاصله گرفت، نگاهش پر از پرسش شد و پرسید ولی… مگر قرار نبود یک هفته آنجا بمانید؟ هنوز فقط چهار روز گذشته…
سلیمان لبخند مرموزی زد، انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با شیطنت آرامی موهایش را به هم ریخت. بعد روی تخت نشست و گفت کار عاجلی پیش آمد، مجبور شدم زودتر برگردم.
سپس دست او را کشید و کنار خودش نشاند، نگاهش عمیق شد و پرسید خوب تو بگو این چند روز بی من چه کار می کردی؟
ماهرخ با صدایی آرام پاسخ داد همان کارهای همیشه گی… چیز خاصی نبود.
سلیمان دستی به پیشانی اش کشید و آهی سنگین برآورد و گفت من که خیلی خسته ام، اصلاً این چند روز خواب درست نداشتم.
بلند شد، به سوی الماری رفت و در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت چند ساعتی بخوابم که سر حال شوم.
لحظه ای بعد بر تخت دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و با نگاهی خسته به او خیره شد و گفت بالاخره… بعد از چند روز میتوانم با خیال راحت بخوابم.
و بی آنکه بیشتر حرفی بزند، چشمانش بسته شد. چند لحظه بعد نفس های منظم و سنگینش خبر از خوابی آرام می داد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و پنج
ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز صبح را ادا کند.
دو ساعت گذشته بود که ناگهان دروازهٔ اطاق با شتاب باز شد. نرگس با شور و هیجان داخل شد، چشمانش می درخشید و با صدای بلند گفت لالا جان، خوش آمدی!
سلیمان خان با شنیدن صدای نرگس آهسته چشمانش را گشود، نگاهش روشن شد و لبخند پر محبتی روی لبانش نشست. با شوق گفت اوه زنبورک لالای خود!
بی درنگ از تخت پایین آمد و نرگس را محکم در آغوش کشید و با صدایی پر از مهر گفت چطور هستی، جانِ لالا؟ باور کن دلم به اندازهٔ یک دنیا برایت تنگ شده بود.
نرگس با خوشحالی در آغوش او خندید و بعد از چند لحظه خود را کمی کنار کشید، نگاهش آمیخته به گلایه و محبت بود و گفت من هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما چرا وقتی آمدی مرا خبر نکردی؟ حالا هم سامعه برایم گفت.
سلیمان خان نیم نگاهی به ماهرخ انداخت، چشمانش برق زد و با لحنی شوخ و گرم رو به نرگس گفت چون می خواستم اول از همه ماهرخ جان را ببینم.
نرگس لبخندی شیطنت آمیز زد، با مشت کوچکش به بازوی سلیمان خان زد و خندیده گفت ماشاالله! انتخابت خیلی عالی است ماهرخ جان هم صورت دارد و هم سیرت.
سلیمان خان دستش را دراز کرد، نوک بینی نرگس را به نرمی کشید و با محبت گفت اینها را میدانم… نیازی به تعریف تو نیست، نازنینِ من.
هر دو بی اختیار قهقههٔ بلندی سر دادند. صدای خنده شان فضای اطاق را پر کرده بود. ماهرخ، که با دقت به محبت و نزدیکی آن دو چشم دوخته بود، لبخندی آرام بر لبانش نشست. دلش از دیدن پیوند برادر و خواهری شان گرم شد. با خنده ای بی صدا از جا برخاست و آرام از اطاق بیرون شد، تا خلوت شاد آن دو را برهم نزند.
از زینه ها پایین آمد، خواست به سمت اطاق نشیمن برود که صدای آرام گریهٔ حسینه مثل خنجری به جانش نشست. بعد صدای خانم بزرگ بلند شد؛ که با لحنی پر از قاطعیت و خشم گفت تو گریه نکن، من کاری می کنم که این دختر خودش بار و بسترش را بگیرد و از این خانه برود!
ماهرخ همان جا در میان راه خشکش زد. دلش فرو ریخت و زمزمه ای تلخ زیر لب رها کرد در مورد من حرف می زنند؟
هنوز کلماتش در هوا می لرزید که دروازهٔ اطاق باز شد و فرشته با قیافه ای گرفته بیرون آمد. ماهرخ بی درنگ راهش را تغییر داد و به سوی آشپزخانه رفت. فرشته پشت سرش آمد و با صدایی آهسته پرسید تو هم صدای شان را شنیدی ماهرخ جان؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و پنج
ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز صبح را ادا کند.
دو ساعت گذشته بود که ناگهان دروازهٔ اطاق با شتاب باز شد. نرگس با شور و هیجان داخل شد، چشمانش می درخشید و با صدای بلند گفت لالا جان، خوش آمدی!
سلیمان خان با شنیدن صدای نرگس آهسته چشمانش را گشود، نگاهش روشن شد و لبخند پر محبتی روی لبانش نشست. با شوق گفت اوه زنبورک لالای خود!
بی درنگ از تخت پایین آمد و نرگس را محکم در آغوش کشید و با صدایی پر از مهر گفت چطور هستی، جانِ لالا؟ باور کن دلم به اندازهٔ یک دنیا برایت تنگ شده بود.
نرگس با خوشحالی در آغوش او خندید و بعد از چند لحظه خود را کمی کنار کشید، نگاهش آمیخته به گلایه و محبت بود و گفت من هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما چرا وقتی آمدی مرا خبر نکردی؟ حالا هم سامعه برایم گفت.
سلیمان خان نیم نگاهی به ماهرخ انداخت، چشمانش برق زد و با لحنی شوخ و گرم رو به نرگس گفت چون می خواستم اول از همه ماهرخ جان را ببینم.
نرگس لبخندی شیطنت آمیز زد، با مشت کوچکش به بازوی سلیمان خان زد و خندیده گفت ماشاالله! انتخابت خیلی عالی است ماهرخ جان هم صورت دارد و هم سیرت.
سلیمان خان دستش را دراز کرد، نوک بینی نرگس را به نرمی کشید و با محبت گفت اینها را میدانم… نیازی به تعریف تو نیست، نازنینِ من.
هر دو بی اختیار قهقههٔ بلندی سر دادند. صدای خنده شان فضای اطاق را پر کرده بود. ماهرخ، که با دقت به محبت و نزدیکی آن دو چشم دوخته بود، لبخندی آرام بر لبانش نشست. دلش از دیدن پیوند برادر و خواهری شان گرم شد. با خنده ای بی صدا از جا برخاست و آرام از اطاق بیرون شد، تا خلوت شاد آن دو را برهم نزند.
از زینه ها پایین آمد، خواست به سمت اطاق نشیمن برود که صدای آرام گریهٔ حسینه مثل خنجری به جانش نشست. بعد صدای خانم بزرگ بلند شد؛ که با لحنی پر از قاطعیت و خشم گفت تو گریه نکن، من کاری می کنم که این دختر خودش بار و بسترش را بگیرد و از این خانه برود!
ماهرخ همان جا در میان راه خشکش زد. دلش فرو ریخت و زمزمه ای تلخ زیر لب رها کرد در مورد من حرف می زنند؟
هنوز کلماتش در هوا می لرزید که دروازهٔ اطاق باز شد و فرشته با قیافه ای گرفته بیرون آمد. ماهرخ بی درنگ راهش را تغییر داد و به سوی آشپزخانه رفت. فرشته پشت سرش آمد و با صدایی آهسته پرسید تو هم صدای شان را شنیدی ماهرخ جان؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎱🎾🎱🎾
🎾🎱🎾
🎱🎾
🎾
💚#حکایت
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🗣 #عطار۰تذکرهالاولیا
🎾🎱🎾
🎱🎾
🎾
💚#حکایت
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🗣 #عطار۰تذکرهالاولیا
👏2❤1
🔹بدترین عذاب برای زنان بی حجاب
شبی ڪه پیامبر ﷺ به معراج رفته بودند در آن جا زنانی را دیدند ڪه با موهایشان آویزان هستند و سرهایشان شڪافته میشود .
همراهان حضرت رسول ﷺ به ایشان گفتند :
اینها ڪسانی هستند ڪه در دنیا سرهایشان برهنه بود. (حجاب نداشتن)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚منبع: الزواجر علامه ابن حجر هیتمی
شبی ڪه پیامبر ﷺ به معراج رفته بودند در آن جا زنانی را دیدند ڪه با موهایشان آویزان هستند و سرهایشان شڪافته میشود .
همراهان حضرت رسول ﷺ به ایشان گفتند :
اینها ڪسانی هستند ڪه در دنیا سرهایشان برهنه بود. (حجاب نداشتن)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚منبع: الزواجر علامه ابن حجر هیتمی
👎2😭1
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_59 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_نه
ساعت ۱۱ بود که ادم های کاویانی سر رسیدن و اومدن داخل خونه،سر گروه اینا محمد بود و این یعنی ما نفوذ خوبی پیدا کرده بودیم،کمی نگاهشون کردم و با جدیت به ساسان و محمد اشاره کردم و گفتم :
+شما دوتا بمونید بقیه مرخصن..محمد چشمی گفت و بقیه رو مرخص کرد و فرستاد رفتن ، بعد از اینکه مطمعن شدیم همه چی امنِ به خواسته من جلسه ای تشکیل دادیم و شروع به صحبت کردیم...
محمد: برنامه چیه قربان ، در خدمتیم
+کاویانی قراره به بهونه یه سری مدارک کیومرث و بفرسته اینجا تا شما دخلش و بیارید ، اما این اتفاق نمیفته .یعنی از نظر کاویانی باید کیومرث کشته شده باشه .شروع کردم همه چیو توضیح دادن و قرار شد که وقتی کیومرث اومد بعد از مطمعن شدن اینکه شنود همراهش نیست ، بهش واقعیت و بگم.. اینطوری از ترسش هم که شده هم کاری میکنه و تو ایران به راحتی اعتراف میکنه ..راجع به طرز کشتنه شدن هم به کاویانی میگم که اونو تو اسید حل کردیم ، همینطوری که خودش میخواست ، بی سر و صدا …کمی دلهره داشتم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم، نگرانی من بیشتر بابت این بود که خیلی سریع این قضیه رو برنامه ریزی کردیم ،و مدام فکر میکردم نکنه جایی اشتباه کنم اما هرچقدر بالا پایین میکردم بهترین و درست ترین راه همین بود..هوا تقریبا تاریک شده بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد و خبر از رسیدن کیومرث میداد...طبق برنامه ای که چیده بودیم بچه ها بشکه اسید رو داخل حموم گذاشته بودن و خودشون هم اونجا قایم شده بودن.چون میدونستم صد در صد کاویانی برام به پا گذاشته و قبل از اومدن کیومرث بچه ها این بشکه رو آوردن بالا و آخرش هم قرار بود.بعد از خالی کردنش و گذاشتن کیومرث داخل اون از اینجا خارجش کنن…در و برای کیومرث باز کردم و بعد از چند دقیقه با همون لبخند کریهش وارد خونه شد و با صدای نسبتا بلندی و با لحنی که تیکه داشت گفت:.-به به سلام بر مرد عااااشق ما، چطوری صوفیان ؟
+خیلی خوش اومدی کیومرث جان
بفرمایید ،خیلی حس خوبی داشتم از اینکه میدونستم تا چند ساعت دیگه قراره چه بلایی سرش بیاد و انتقام هرکسی که باعث بدبختیشون شده بود رو میگرفتم ، اول از همه همتا…
کیومرث روی مبل لم داد و با نگاهش کل خونه رو دید میزد ، نگاه پر از نفرتی بهش انداختم و گفتم :+چی میل داری کیومرث جان برات بیارم ؟
-یه چیز خنک باشه ممنونت میشم .لبخندی زدم و وارد آشپز خونه شدم. شربت آلبالویی براش درست کردم و یدونه قرص خواب آوری که قبلا پودر کرده بودم هم قاطیش کردم ، برای شروع نیاز داشتم یکم منگ بشه ..چون اینجا آپارتمان بود و هر لحظه با سر و صدا های مسخرش ممکن بود سرمون رو به باد بده .نیم ساعتی گذشت و کیومرث همه شربتش رو تا آخر خورد ،یهو خمیازه طولانی ای کشید و گفت : - این مدارک و بده به من برم .نمیدونم چرا انقدر خوابم گرفت.
+بله حتما ، تو اتاق کارمه اگه میخواید تشریف بیارید باهم بریم .انقدر فضول و عوضی بود که با این حالی که داشت سریع بلند شد و دنبال من راه افتاد.به سختی از پله ها بالا اومد و من با پوزخند نظاره گر بودم و از تصور اینکه تا چند دقیقه دیگه چه حالی بهش دست میده احساس قدرت تموم وجودم رو میگرفت.در اتاق و باز کردم ، کیومرث وارد اتاق شد و برگشت سمتم که حرفی بزنه ،مشتم رو بردم بالای محکم کوبیدم تو صورتش ، به خاطر قرص ها خیلی منگ بود و سریع پخش زمین شد .تو چشماش ترس و میشد دید و این خیلی برای من لذت بخش بود و حس میکردم الان میدونم تموم حرص خودم و بلا هایی که سر همتا آورده رو خالی کنم.با تته پته گفت:
-ت تو چه غلطی میکنی ؟ برای چی منو کتک زدی ؟
+اینجا دیگه اخرشه کیومرث خان ،الان باورت نمیشه نه؟
-این حرفا چیه میزنی ؟ میدونی اگه کاویانی بفهمه دستت به من خورده چه بلایی سرت میاره؟
با صدای بلند زدم زیر خنده و بهش خیره شدم .
+نمیدونم بیا باهم ببینیم چه بلایی سر من میاره ، خببب.به نظر من که خودش خیلی دوست داشت که اینجا حضور داشت و با چشم های خودش میدید قراره چه بلایی سرت بیاد ، اما عیب نداره نگران نباش مطمعنم حتی وقتی براش تعریف کنمم خیلی خوشحال میشه .انگار تازه داشت دو هزاریش میفتاد که چه اتفاقی داره میفته، دلم میخواست واقعا بکشمش اما نمیشد، از این اشغال خیلی چیزا برای ما در میومد .با قدم های آهسته بهش که روی زمین پخش شده بود نزدیک شدم و پاهام رو گذاشتم روی قفسه سینش، ..با تموم وجودش عربده میزد اما فشار پاهام انقدری زیاد بود که کم کم داشت نفسش بند میومد،وقتی که حسابی صورتش کبود شد پام رو برداشتم و لگد محکمی به پهلوش زدم که باعث شد از درد جمع بشه تو خودش .همون لحظه بچه هارو صدا زدم و کیومرث از دیدن محمد و سامان حسابی شوکه شد و انگاری تموم امیدش رو از دست داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
•┈••✾• #همتا_59 💅•✾••┈•
#قسمت_پنجاه_و_نه
ساعت ۱۱ بود که ادم های کاویانی سر رسیدن و اومدن داخل خونه،سر گروه اینا محمد بود و این یعنی ما نفوذ خوبی پیدا کرده بودیم،کمی نگاهشون کردم و با جدیت به ساسان و محمد اشاره کردم و گفتم :
+شما دوتا بمونید بقیه مرخصن..محمد چشمی گفت و بقیه رو مرخص کرد و فرستاد رفتن ، بعد از اینکه مطمعن شدیم همه چی امنِ به خواسته من جلسه ای تشکیل دادیم و شروع به صحبت کردیم...
محمد: برنامه چیه قربان ، در خدمتیم
+کاویانی قراره به بهونه یه سری مدارک کیومرث و بفرسته اینجا تا شما دخلش و بیارید ، اما این اتفاق نمیفته .یعنی از نظر کاویانی باید کیومرث کشته شده باشه .شروع کردم همه چیو توضیح دادن و قرار شد که وقتی کیومرث اومد بعد از مطمعن شدن اینکه شنود همراهش نیست ، بهش واقعیت و بگم.. اینطوری از ترسش هم که شده هم کاری میکنه و تو ایران به راحتی اعتراف میکنه ..راجع به طرز کشتنه شدن هم به کاویانی میگم که اونو تو اسید حل کردیم ، همینطوری که خودش میخواست ، بی سر و صدا …کمی دلهره داشتم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم، نگرانی من بیشتر بابت این بود که خیلی سریع این قضیه رو برنامه ریزی کردیم ،و مدام فکر میکردم نکنه جایی اشتباه کنم اما هرچقدر بالا پایین میکردم بهترین و درست ترین راه همین بود..هوا تقریبا تاریک شده بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد و خبر از رسیدن کیومرث میداد...طبق برنامه ای که چیده بودیم بچه ها بشکه اسید رو داخل حموم گذاشته بودن و خودشون هم اونجا قایم شده بودن.چون میدونستم صد در صد کاویانی برام به پا گذاشته و قبل از اومدن کیومرث بچه ها این بشکه رو آوردن بالا و آخرش هم قرار بود.بعد از خالی کردنش و گذاشتن کیومرث داخل اون از اینجا خارجش کنن…در و برای کیومرث باز کردم و بعد از چند دقیقه با همون لبخند کریهش وارد خونه شد و با صدای نسبتا بلندی و با لحنی که تیکه داشت گفت:.-به به سلام بر مرد عااااشق ما، چطوری صوفیان ؟
+خیلی خوش اومدی کیومرث جان
بفرمایید ،خیلی حس خوبی داشتم از اینکه میدونستم تا چند ساعت دیگه قراره چه بلایی سرش بیاد و انتقام هرکسی که باعث بدبختیشون شده بود رو میگرفتم ، اول از همه همتا…
کیومرث روی مبل لم داد و با نگاهش کل خونه رو دید میزد ، نگاه پر از نفرتی بهش انداختم و گفتم :+چی میل داری کیومرث جان برات بیارم ؟
-یه چیز خنک باشه ممنونت میشم .لبخندی زدم و وارد آشپز خونه شدم. شربت آلبالویی براش درست کردم و یدونه قرص خواب آوری که قبلا پودر کرده بودم هم قاطیش کردم ، برای شروع نیاز داشتم یکم منگ بشه ..چون اینجا آپارتمان بود و هر لحظه با سر و صدا های مسخرش ممکن بود سرمون رو به باد بده .نیم ساعتی گذشت و کیومرث همه شربتش رو تا آخر خورد ،یهو خمیازه طولانی ای کشید و گفت : - این مدارک و بده به من برم .نمیدونم چرا انقدر خوابم گرفت.
+بله حتما ، تو اتاق کارمه اگه میخواید تشریف بیارید باهم بریم .انقدر فضول و عوضی بود که با این حالی که داشت سریع بلند شد و دنبال من راه افتاد.به سختی از پله ها بالا اومد و من با پوزخند نظاره گر بودم و از تصور اینکه تا چند دقیقه دیگه چه حالی بهش دست میده احساس قدرت تموم وجودم رو میگرفت.در اتاق و باز کردم ، کیومرث وارد اتاق شد و برگشت سمتم که حرفی بزنه ،مشتم رو بردم بالای محکم کوبیدم تو صورتش ، به خاطر قرص ها خیلی منگ بود و سریع پخش زمین شد .تو چشماش ترس و میشد دید و این خیلی برای من لذت بخش بود و حس میکردم الان میدونم تموم حرص خودم و بلا هایی که سر همتا آورده رو خالی کنم.با تته پته گفت:
-ت تو چه غلطی میکنی ؟ برای چی منو کتک زدی ؟
+اینجا دیگه اخرشه کیومرث خان ،الان باورت نمیشه نه؟
-این حرفا چیه میزنی ؟ میدونی اگه کاویانی بفهمه دستت به من خورده چه بلایی سرت میاره؟
با صدای بلند زدم زیر خنده و بهش خیره شدم .
+نمیدونم بیا باهم ببینیم چه بلایی سر من میاره ، خببب.به نظر من که خودش خیلی دوست داشت که اینجا حضور داشت و با چشم های خودش میدید قراره چه بلایی سرت بیاد ، اما عیب نداره نگران نباش مطمعنم حتی وقتی براش تعریف کنمم خیلی خوشحال میشه .انگار تازه داشت دو هزاریش میفتاد که چه اتفاقی داره میفته، دلم میخواست واقعا بکشمش اما نمیشد، از این اشغال خیلی چیزا برای ما در میومد .با قدم های آهسته بهش که روی زمین پخش شده بود نزدیک شدم و پاهام رو گذاشتم روی قفسه سینش، ..با تموم وجودش عربده میزد اما فشار پاهام انقدری زیاد بود که کم کم داشت نفسش بند میومد،وقتی که حسابی صورتش کبود شد پام رو برداشتم و لگد محکمی به پهلوش زدم که باعث شد از درد جمع بشه تو خودش .همون لحظه بچه هارو صدا زدم و کیومرث از دیدن محمد و سامان حسابی شوکه شد و انگاری تموم امیدش رو از دست داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_60 💅✾••┈•
#قسمت_شصت
به بچه ها اشاره زدم که بزارنش روی مبل و الان کیومرث با چشم هایی که از ترس میلرزید بهم خیره شده بود …یک لحظه انگار همه جراتش رو جم کرده و خواست به سمتم حمله ور بشه که بچه ها سریع نشوندش سر جاش.پوزخندی رو لبام نشست و با تمسخر گفتم :+اوه اوه چه شجاع ، یعنی هنوز امید داری؟
-چی بهت بدم دست از سرم برداری؟
چقدر پول بدم گورتو از جلوی چشمام گم میکنی ؟ ها !
+تو واقعا فکر میکنی میتونی منو بخری ؟خیلی متاسفم از این بابت ، دلم برات میسوزه کیومرث تو خیلی بیچاره ای ,نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.+میخواستی سر رادمنش و بکنی زیر آب اما همه چی برعکس شد نه؟فکر کردی انقدر گنده شدی که بخوای اونو از سر راهت برداری .باخت دادی بیچاره ، بد جور باخت دادی
-با من میخوای چیکار کنی ؟ ها؟
+سوال خوبیه ، کاویانی ازم خواست بدون سر و صدا خونت و بریزم ، یه جوری که آب از آب تکون نخوره ، اما خب من اندازه اون خشن نیستم .یعنی دلم نمیاد بفرستمت جهنم دره ای که لایقشی ...منتظر بهم چشم دوخته بود که تصمیم گرفتم با واقعیت رو به روش کنم
+به نظرم بهتره من خودم رو معرفی کنم ،
من صوفیان نیستم..من کاوه آهنگری پلیس مبارزه با مواد مخدرم .کیومرث چشماش واسه چند لحظه گرد شد و یهو زد زیر خنده ، با تموم وجودش میخندید و از گوشه چشماش اشک میومد .تقریبا یک ربعی گذشت که بالاخره خنده های احمقانش تموم شد و جدی شد .-حرف مفت میزنی ، امکان نداره
+خب میتونی باور نکنی ، به هر حال که سرنوشت تو مشخصه ،در و باز کردم و خواستم از اتاق برم بیرون که با التماس گفت:..-باشه نرو ، خواهش میکنم
تو واقعا پلیسی؟ من احمقم چه جوری نفهمیدم ، لعنت به من
+نه تنها تو ، بلکه هیچکس دیگه ای از این ماجرا خبر نداره..روی صندلی رو به رو کیومرث نشستم و گفتم :+میخوام باهات معامله کنم کیومرث،فکر کنم تو خیلی معامله دوست داری مگه نه؟
-چیشد پشیمون شدی؟
چقدر پول میخوای عوضی!
+نه نه اشتباه نکن بیچاره ،من ازت پول نمیخوام دوتا راه میزارم جلوی پاهات هرکدوم و تو گفتی انجام میدیدم ..با ترس و نگرانی بهم خیره شده بود تا ببینه چی میخوام بگم
+اولین راه اینکه همون طور که کاویانی خواست سرتو بکنم زیر آب و وجودت کثیفت رو از این دنیا پاک کنم…و راه دوم ، بی سر صدا و میندازمت تو بشکه ای که کاویانی فکر میکنه داخل اسیده و شبونه برت میگردونم ایران و تحویل پلیس میدمت
-هه فکر کردی من انقدر احمقم که خودم و تحویل پلیس بدم؟
+تو خیلی بیشتر از اینا احمقی ،حداقل اینطوری شاید اگه هم کاری کنی اعدامت نکنن..کیومرث خیلی بی وجود بود، حاضر بود هرکاری کنه که زنده بمونه
زودتر از چیزی که فکرشو کنم قبول کرد که برگرده ایران..
-اگه من برگردم ایران نمیترسی از اینکه به گوششون برسونم که پلیسی؟
+واقعا فکر میکنی قراره بری خونه خاله و تو انقدر موقعیت داری که بخوای به اینا دسترسی پیدا کنی؟
-خیلی پستی
با دوتا بشکه ای که گوشه اتاق بود و یکیش پر از اسید و اون یکی خالی بود اشاره کردم و گفتم :+اونارو میبینی ؟ یکیش خالیه و یکیش پر از ماده ایه که حتی اگه یه قطرش بریزه روت ذوب میشی ، انتخاب کن
-باشه باشه کاوه ، من بر میگردم ایران اما نزار اینا بفهمن من زندم وگرنه به خانوادم رحم نمیکنن ، التماست میکنم..همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و بعد از اینکه بچه ها دهن و دست و پاهای کیومرث رو بستن انداختنش داخل بشکه و بی سر و صدا بردنش سمت پارکینگ و سوار ون شدن و رفتن ..به محض رفتنشون به سرهنگ ایمیل زدم و بعد از توضیح کوتاهی که بهش دادم اعلام کردم که کارا تموم شد و امشب کیومرث برمیگرده ایران
همتا :
یک ماه گذشته بود و به طرز عجیبی من با سپیده دختری که در همسایگی من بود..رابطه خوبی برقرار کرده بودم ،اونم تنها بود و طبق چیزی که برام تعریف کرد .وقتی ۷ سالش بوده پدر و مادرش از هم جدا میشن و پدرش از ایران میره و سپیده پیش مادرش میمونه .تا همین چند ماه پیش که مادرش تصمیم به ازدواج مجدد میگیره و دلیل اینکه سپیده هم خونه جدا گرفته بود همین بود.خیلی از شب ها سپیده میومد پیش من و کنار هم دیگه بودیم ،تا صبح باهم حرف میزدیم و درد دل میکردیم .اما من همه چی زندگیم رو نگفته بودم و فقط میدونست که خانوادم رو از دست دادم و مردی که عاشقش بودم برای مدت طولانی ای از ایران رفته .بودن سپیده خیلی به من کمک کرد که بتونم خودم رو با این شرایط وقف بدم.با وجود اون حس میکردم باید زندگی کنم و ادامه بدم.هر روز بهم امید میداد که وقتی کاوه برگرده نیاز داره به همون همتا سابق داره.نه یه دختر افسرده که هیچ پیشرفتی نکرده .راست هم میگفت ، کاوه همیشه منو ، تشویق میکرد زندگی خودم رو سر و سامون بدم ، پس به خاطر کاوه هم که شده باید کاری میکردم ..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾• #همتا_60 💅✾••┈•
#قسمت_شصت
به بچه ها اشاره زدم که بزارنش روی مبل و الان کیومرث با چشم هایی که از ترس میلرزید بهم خیره شده بود …یک لحظه انگار همه جراتش رو جم کرده و خواست به سمتم حمله ور بشه که بچه ها سریع نشوندش سر جاش.پوزخندی رو لبام نشست و با تمسخر گفتم :+اوه اوه چه شجاع ، یعنی هنوز امید داری؟
-چی بهت بدم دست از سرم برداری؟
چقدر پول بدم گورتو از جلوی چشمام گم میکنی ؟ ها !
+تو واقعا فکر میکنی میتونی منو بخری ؟خیلی متاسفم از این بابت ، دلم برات میسوزه کیومرث تو خیلی بیچاره ای ,نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.+میخواستی سر رادمنش و بکنی زیر آب اما همه چی برعکس شد نه؟فکر کردی انقدر گنده شدی که بخوای اونو از سر راهت برداری .باخت دادی بیچاره ، بد جور باخت دادی
-با من میخوای چیکار کنی ؟ ها؟
+سوال خوبیه ، کاویانی ازم خواست بدون سر و صدا خونت و بریزم ، یه جوری که آب از آب تکون نخوره ، اما خب من اندازه اون خشن نیستم .یعنی دلم نمیاد بفرستمت جهنم دره ای که لایقشی ...منتظر بهم چشم دوخته بود که تصمیم گرفتم با واقعیت رو به روش کنم
+به نظرم بهتره من خودم رو معرفی کنم ،
من صوفیان نیستم..من کاوه آهنگری پلیس مبارزه با مواد مخدرم .کیومرث چشماش واسه چند لحظه گرد شد و یهو زد زیر خنده ، با تموم وجودش میخندید و از گوشه چشماش اشک میومد .تقریبا یک ربعی گذشت که بالاخره خنده های احمقانش تموم شد و جدی شد .-حرف مفت میزنی ، امکان نداره
+خب میتونی باور نکنی ، به هر حال که سرنوشت تو مشخصه ،در و باز کردم و خواستم از اتاق برم بیرون که با التماس گفت:..-باشه نرو ، خواهش میکنم
تو واقعا پلیسی؟ من احمقم چه جوری نفهمیدم ، لعنت به من
+نه تنها تو ، بلکه هیچکس دیگه ای از این ماجرا خبر نداره..روی صندلی رو به رو کیومرث نشستم و گفتم :+میخوام باهات معامله کنم کیومرث،فکر کنم تو خیلی معامله دوست داری مگه نه؟
-چیشد پشیمون شدی؟
چقدر پول میخوای عوضی!
+نه نه اشتباه نکن بیچاره ،من ازت پول نمیخوام دوتا راه میزارم جلوی پاهات هرکدوم و تو گفتی انجام میدیدم ..با ترس و نگرانی بهم خیره شده بود تا ببینه چی میخوام بگم
+اولین راه اینکه همون طور که کاویانی خواست سرتو بکنم زیر آب و وجودت کثیفت رو از این دنیا پاک کنم…و راه دوم ، بی سر صدا و میندازمت تو بشکه ای که کاویانی فکر میکنه داخل اسیده و شبونه برت میگردونم ایران و تحویل پلیس میدمت
-هه فکر کردی من انقدر احمقم که خودم و تحویل پلیس بدم؟
+تو خیلی بیشتر از اینا احمقی ،حداقل اینطوری شاید اگه هم کاری کنی اعدامت نکنن..کیومرث خیلی بی وجود بود، حاضر بود هرکاری کنه که زنده بمونه
زودتر از چیزی که فکرشو کنم قبول کرد که برگرده ایران..
-اگه من برگردم ایران نمیترسی از اینکه به گوششون برسونم که پلیسی؟
+واقعا فکر میکنی قراره بری خونه خاله و تو انقدر موقعیت داری که بخوای به اینا دسترسی پیدا کنی؟
-خیلی پستی
با دوتا بشکه ای که گوشه اتاق بود و یکیش پر از اسید و اون یکی خالی بود اشاره کردم و گفتم :+اونارو میبینی ؟ یکیش خالیه و یکیش پر از ماده ایه که حتی اگه یه قطرش بریزه روت ذوب میشی ، انتخاب کن
-باشه باشه کاوه ، من بر میگردم ایران اما نزار اینا بفهمن من زندم وگرنه به خانوادم رحم نمیکنن ، التماست میکنم..همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و بعد از اینکه بچه ها دهن و دست و پاهای کیومرث رو بستن انداختنش داخل بشکه و بی سر و صدا بردنش سمت پارکینگ و سوار ون شدن و رفتن ..به محض رفتنشون به سرهنگ ایمیل زدم و بعد از توضیح کوتاهی که بهش دادم اعلام کردم که کارا تموم شد و امشب کیومرث برمیگرده ایران
همتا :
یک ماه گذشته بود و به طرز عجیبی من با سپیده دختری که در همسایگی من بود..رابطه خوبی برقرار کرده بودم ،اونم تنها بود و طبق چیزی که برام تعریف کرد .وقتی ۷ سالش بوده پدر و مادرش از هم جدا میشن و پدرش از ایران میره و سپیده پیش مادرش میمونه .تا همین چند ماه پیش که مادرش تصمیم به ازدواج مجدد میگیره و دلیل اینکه سپیده هم خونه جدا گرفته بود همین بود.خیلی از شب ها سپیده میومد پیش من و کنار هم دیگه بودیم ،تا صبح باهم حرف میزدیم و درد دل میکردیم .اما من همه چی زندگیم رو نگفته بودم و فقط میدونست که خانوادم رو از دست دادم و مردی که عاشقش بودم برای مدت طولانی ای از ایران رفته .بودن سپیده خیلی به من کمک کرد که بتونم خودم رو با این شرایط وقف بدم.با وجود اون حس میکردم باید زندگی کنم و ادامه بدم.هر روز بهم امید میداد که وقتی کاوه برگرده نیاز داره به همون همتا سابق داره.نه یه دختر افسرده که هیچ پیشرفتی نکرده .راست هم میگفت ، کاوه همیشه منو ، تشویق میکرد زندگی خودم رو سر و سامون بدم ، پس به خاطر کاوه هم که شده باید کاری میکردم ..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
•┈••✾• #همتا_61 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_یک
تازه از خواب بیدار شده بودم که با صدای در خونه به خودم اومدم حتما سپیده بود وگرنه کسی سراغ منو نمیگرفت، هنوز خوابالو بودم برای همین کورمال کورمال رفتم در باز کردم
-وای همتا تو هنوز خوابی دختر خجالت بکش ساعت ۹ صبحههه
+دیونه شدی دختر؟ کله سحر چی میخوای از بخت سیاه من؟
-کم حرف بزن بینم,منو هول داد کنار و وارد خونه شد بعضی وقتا از دستش دلم میخواست سرم و بزنم تو دیوار و راحت بشم،
دست به سینه جلوی در ایستاده بودم تا ببینم چه مرگشه،
-تو که هنوز وایسادی! برو حاضر شووو دیگه عجب
+به خدا تو مغز نداری سپیده کجا حاضر شم؟ خب حرررف بزن
-اها نگفتم !
خب من دیشب کلی تحقیق کردم و همین اطراف یه باشگاه خفن پیدا کردم
+خب چشمت روشن چیکار کنم؟
-حاضر شو بریم یکم خرید واسه باشگاه بعدش بریم ثبت نام .برو بابا زیر لب بهش گفتم و رو مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم ، چند دقیقه گذشت .که دیدم هیچ صدایی ازش در نمیاد ، تا خواستم چشمام باز کنم حس کردم سکته کردم .سیخ سرجام نشستم که دیدم پارچ آب رو خالی کرده روم و با نیش باز بهم زل زده بود…خیز برداشتم سمتش و اونم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و فرار…انقدر فرز بود که هرچی سعی کردم گیرش بندازم نتونستم و آخرش نا امید شدم و رفتم سمت اتاق.
سپیده که فکر کرد بیخیالش شدم با خنده روی مبل ولو شد ،منم تا فرصت و مناسب دیدم قبل از اینکه فرار کنه پریدم سمتش و حسابی از خجالتش در اومدم.انقدر باهم جنگیدیم که خیس عرق شده بودیم ، سپیده یهو زد زیر خنده و گفت:
-به نظرم باشگاه نریم هر روز همینقدر باهم بجنگیم کافیه ، نظرته؟
+گمشووو
بالاخره با اصرار سپیده حاضر شدم تا بریم بیرون ، راستش خوشحال بودم از اینکه حالم داره بهتر میشه ،میدونستم اگه کاوه هم متوجه بشه خیلی خوشحال میشه از این وضعیت .کاوه بهم یه کارت داده بود که هر ماه مبلغ قابل توجهی بهش واریز میشد اما من این مدت یکی دوبار ازش استفاده کرده بودم اما امروز انگاری باید ازش خرج میکردم .سوار ماشین سپیده شدیم و رفتیم پاساژی که مد نظرش بود ، بعد از مدت ها تو همچین محیطی قرار گرفته بودم .و کمی از این شلوغی استرس گرفته بودم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم…سپیده مثل فرفره از این طرف میرفت اون طرف و تقریبا تو همه مغازه ها سرم میکشید ، هرچی هم من غر میزدم توجهی نمیکرد و کار خودش رو انجام میداد.
بالاخره وارد مغازه لباس ورزشی شدیم و دو سه دست هر کدوممون انتخاب کردیم .اون شب وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم بعد از باشگاه رفتیم شام بیرون و بعد از مدت ها برای بار اول بود .که این همه ساعت از خونه بیرون بودم ، به خواسته سپیده قرار بود شب برم پیشش بخوابم و منم قبول کردم.. جای جفتمون و انداخت روی زمین و کنار هم دراز کشیدیم ،ذهنمون خیلی درگیر بود و تو سکوت به سقف زل زده بودیم ،کم کم داشت چشمام گرم میشد که با زنگ موبایلم از جام پریدم ،یعنی کی میتونست باشه ..؟با شماره ثابتی که مال ایران نبود بند دلم پاره شد ، از هیجان داشتم دیونه میشدم و سپیده مدام ازم میپرسید که کیه داره زنگ میزنه
+سپیده هیچی نگو باشه ، بههه هیچ وجه
تلفن و جواب دادم ، صدای کاوه که پیچید تو گوشم باورم نمیشد..
-سلام عشق من
+کاوه سلاام وای باورم نمیشه بهم زنگ زدی ، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود
-منم دلم برات تنگ شده قربونت برم ،
چیکارا میکنی تعریف کن برام
+امروز رفتم باشگاه ثبت نام کردم
-کار خوبی کردم دورت بگردم دیگه چی .ناخودآگاه بغض کردم و با صدایی که میلرزید گفتم :
+کاوه کی برمیگردی؟ من خیلی بدون تو سختمه
-میام قربونت برم یکم دیگه تحمل کنی
همه چی تموم شده
+کاوه یه چیزی بپرسم ؟
+اونجا شیوا هم هست درسته؟ خیلی بهت نزدیک میشه؟
کاوه نفس عمیقی کشید و گفت:
-مهمه مگه اون چیکار میکنه؟ من فقط چشمم تورو میبینه و هیچکدوم از کارای اون دختر ذره ای برام اهمیت نداره اینو مطمعن باش..همون لحظه سپیده عطسه ای زد و سریع دستش رو گذاشت روی دهنش،کاوه خیلی تیز تر از این حرفا بود که بگم نشنیده ،چند لحظه سکوت کرد و با شک گفت:
-همتا !کسی پیشته؟ صدای چی بود!
+پیش من؟ نه بابا کی میتونه باشه.
-حتما من اشتباه کردم ، همتا چیزی احتیاج نداری همه چی خوبه؟
+دارم
-چی عزیزم ؟
+تورو ، خیلی احتیاج دارم بهت هر روز همه خاطره هامون و مرور میکنم .دلم برای تک تک لحظه هایی که باهم داشتیم تنگه .
-تحمل کن ،ازت خواهش میکنم خودت رو اذیت نکن و به بعدش فکر کنی.. به اون موقعی که همه چی تموم شده و کنار همیم.
+سعی میکنم ،مراقب خودت باش کاوه اگه تونستی بیشتر بهم زنگ بزن.
-همتا اینجا خیلی امن نیست اما چشم من همه تلاشم میکنم..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•┈••✾• #همتا_61 💅•✾••┈•
#قسمت_شصت_و_یک
تازه از خواب بیدار شده بودم که با صدای در خونه به خودم اومدم حتما سپیده بود وگرنه کسی سراغ منو نمیگرفت، هنوز خوابالو بودم برای همین کورمال کورمال رفتم در باز کردم
-وای همتا تو هنوز خوابی دختر خجالت بکش ساعت ۹ صبحههه
+دیونه شدی دختر؟ کله سحر چی میخوای از بخت سیاه من؟
-کم حرف بزن بینم,منو هول داد کنار و وارد خونه شد بعضی وقتا از دستش دلم میخواست سرم و بزنم تو دیوار و راحت بشم،
دست به سینه جلوی در ایستاده بودم تا ببینم چه مرگشه،
-تو که هنوز وایسادی! برو حاضر شووو دیگه عجب
+به خدا تو مغز نداری سپیده کجا حاضر شم؟ خب حرررف بزن
-اها نگفتم !
خب من دیشب کلی تحقیق کردم و همین اطراف یه باشگاه خفن پیدا کردم
+خب چشمت روشن چیکار کنم؟
-حاضر شو بریم یکم خرید واسه باشگاه بعدش بریم ثبت نام .برو بابا زیر لب بهش گفتم و رو مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم ، چند دقیقه گذشت .که دیدم هیچ صدایی ازش در نمیاد ، تا خواستم چشمام باز کنم حس کردم سکته کردم .سیخ سرجام نشستم که دیدم پارچ آب رو خالی کرده روم و با نیش باز بهم زل زده بود…خیز برداشتم سمتش و اونم دوتا پا داشت و دوتا دیگه قرض کرد و فرار…انقدر فرز بود که هرچی سعی کردم گیرش بندازم نتونستم و آخرش نا امید شدم و رفتم سمت اتاق.
سپیده که فکر کرد بیخیالش شدم با خنده روی مبل ولو شد ،منم تا فرصت و مناسب دیدم قبل از اینکه فرار کنه پریدم سمتش و حسابی از خجالتش در اومدم.انقدر باهم جنگیدیم که خیس عرق شده بودیم ، سپیده یهو زد زیر خنده و گفت:
-به نظرم باشگاه نریم هر روز همینقدر باهم بجنگیم کافیه ، نظرته؟
+گمشووو
بالاخره با اصرار سپیده حاضر شدم تا بریم بیرون ، راستش خوشحال بودم از اینکه حالم داره بهتر میشه ،میدونستم اگه کاوه هم متوجه بشه خیلی خوشحال میشه از این وضعیت .کاوه بهم یه کارت داده بود که هر ماه مبلغ قابل توجهی بهش واریز میشد اما من این مدت یکی دوبار ازش استفاده کرده بودم اما امروز انگاری باید ازش خرج میکردم .سوار ماشین سپیده شدیم و رفتیم پاساژی که مد نظرش بود ، بعد از مدت ها تو همچین محیطی قرار گرفته بودم .و کمی از این شلوغی استرس گرفته بودم اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم…سپیده مثل فرفره از این طرف میرفت اون طرف و تقریبا تو همه مغازه ها سرم میکشید ، هرچی هم من غر میزدم توجهی نمیکرد و کار خودش رو انجام میداد.
بالاخره وارد مغازه لباس ورزشی شدیم و دو سه دست هر کدوممون انتخاب کردیم .اون شب وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم بعد از باشگاه رفتیم شام بیرون و بعد از مدت ها برای بار اول بود .که این همه ساعت از خونه بیرون بودم ، به خواسته سپیده قرار بود شب برم پیشش بخوابم و منم قبول کردم.. جای جفتمون و انداخت روی زمین و کنار هم دراز کشیدیم ،ذهنمون خیلی درگیر بود و تو سکوت به سقف زل زده بودیم ،کم کم داشت چشمام گرم میشد که با زنگ موبایلم از جام پریدم ،یعنی کی میتونست باشه ..؟با شماره ثابتی که مال ایران نبود بند دلم پاره شد ، از هیجان داشتم دیونه میشدم و سپیده مدام ازم میپرسید که کیه داره زنگ میزنه
+سپیده هیچی نگو باشه ، بههه هیچ وجه
تلفن و جواب دادم ، صدای کاوه که پیچید تو گوشم باورم نمیشد..
-سلام عشق من
+کاوه سلاام وای باورم نمیشه بهم زنگ زدی ، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود
-منم دلم برات تنگ شده قربونت برم ،
چیکارا میکنی تعریف کن برام
+امروز رفتم باشگاه ثبت نام کردم
-کار خوبی کردم دورت بگردم دیگه چی .ناخودآگاه بغض کردم و با صدایی که میلرزید گفتم :
+کاوه کی برمیگردی؟ من خیلی بدون تو سختمه
-میام قربونت برم یکم دیگه تحمل کنی
همه چی تموم شده
+کاوه یه چیزی بپرسم ؟
+اونجا شیوا هم هست درسته؟ خیلی بهت نزدیک میشه؟
کاوه نفس عمیقی کشید و گفت:
-مهمه مگه اون چیکار میکنه؟ من فقط چشمم تورو میبینه و هیچکدوم از کارای اون دختر ذره ای برام اهمیت نداره اینو مطمعن باش..همون لحظه سپیده عطسه ای زد و سریع دستش رو گذاشت روی دهنش،کاوه خیلی تیز تر از این حرفا بود که بگم نشنیده ،چند لحظه سکوت کرد و با شک گفت:
-همتا !کسی پیشته؟ صدای چی بود!
+پیش من؟ نه بابا کی میتونه باشه.
-حتما من اشتباه کردم ، همتا چیزی احتیاج نداری همه چی خوبه؟
+دارم
-چی عزیزم ؟
+تورو ، خیلی احتیاج دارم بهت هر روز همه خاطره هامون و مرور میکنم .دلم برای تک تک لحظه هایی که باهم داشتیم تنگه .
-تحمل کن ،ازت خواهش میکنم خودت رو اذیت نکن و به بعدش فکر کنی.. به اون موقعی که همه چی تموم شده و کنار همیم.
+سعی میکنم ،مراقب خودت باش کاوه اگه تونستی بیشتر بهم زنگ بزن.
-همتا اینجا خیلی امن نیست اما چشم من همه تلاشم میکنم..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#دوقسمت پنجاه ونه وشصت
📔دلبر
در کنار این کارها بهزاد هر روز آمار میداد که فلان کار رو انجام داده و فلان کار رو کرده و در حاله اتمام پرونده ی رامینه از خانواده ی رامین هیچ خبری نبود فقط میدونستم که اونا هم دنباله کارهای رامین هستن و دنباله جور کردنه دیه ای که قولش روداده بودن حالا دیگه همه خوشحال بودن خانواده ی عموم یعنی دختر عموهام از اینکه یه پول بزرگ دستشون رو میگرفت و مشکلات مالیشون حل میشد خوشحال بودن و راضی بهزاد هم که زورش رسیده بود و منو به دست آورده بود و هم پول دستش میرسید و احساس پیروزی میکرد این وسط فقط من بودم که شبها بالشم از اشکهای پنهانم خیس میشد و روزها کنار بهزاد بی انرژی و بی انگيزه برای انجام کارها میرفتم بالاخره کارهای معمولی انجام شد و برای انتخاب تالار و لباس عروس با بهزاد همراه شدم وقتی تو مزون لباس عروس قدم میزدم و دخترعموهام لباسهای مختلف رو نشونم میدادن بی اختیار اشک روی گونه هام سر میخورد هرگز تصور نمیکردم که این لباس رو برای دامادی مثل بهزاد بپوشم همیشه خودمو کنار رامین تو لباس عروس با تور و تاج قشنگ تصور میکردم در حالی که دستم تو دسته رامین بود و از پله های تالار خیالی پایین میومدم و همه ی فامیل انگشت به دهن و حسرت به دل نگاهمون میکردن اما حالا تماااامه اون رویاها تبدیل به تاریکیو سیاهی ای توی قلبم شده بود طوری که لباس عروس ها هیچ کدوم برام زیبا و خوشگل نبودن و رنگشون انگاراصلا سفید نبود انگار رنگه لباس عروسهای شیک و قشنگه اون مزون همگی سیاه بودن وخاکستری رنگه قلبه تیره شده ی من صدای مینا منوبه خودم آورددلبر دلبرررر نگاه کن این خیلی قشنگه تورو تاجش هم گذاشتن روسر مانکن ..بببن تیپ وهیکلش مثل خودته این خیلی بهت میادبیابرو اینو پرو کن لبخندی دردناک روی لبم نشست
هرنفسی که میکشیدم دردداشت هرلبخندی که میزدم دردداشت اماهیچ کس اون دردرو نه میدید نه متوجه میشد سری به نشونه ی تایید تکون دادم وبادرخواسته مینالباس رو برام آماده کردن که من بپوشم حقیقت این بودکه اصلا تمایلی به پوشیدنه هیچ کدوم از لباسها نداشتم یعنی اصلا تمایلی به زندگی نداشتم لباس روپوشیدم میناکلی ذوق کردو بالا وپایین پریدکه دخترعموی قشنگم مثل فرشته هاشده عروس قشنگمون مثل عروسکه وبدون هیچ آرایشی میدرخشه زن عمو واون یکی دخترعموم هم خوششوون اومده بودزن عمو گفت دلبر جان اینودوست داری یا عوضش کنیم؟بدونه اینکه حتی خودم بدون اینکه حتی خودموتوآینه نگاه کنم گقتم همین خوبه همه چیش هم اندازه است زن عمو خوشحال بودسریع رفت وبیعانه ای پرداخت کردکه لباس روبرامون نگه دارن چندروزبیشتر به قرارعقدمون نمونده بود اون روز بهزادصبح زوداومددم خونمون وبا خوشحالی گفت دلبر سوارشو باهم بریم برای رضایت و تعهد از اون پسره چندروز پیش همه ی کارهاش روانجام دادیم وپول دیه هم ردوبدل شداما امروزبرای گرفتنه تعهدو ضمانته اخلاقی وجانی میریم وبعدازاون دیگه کاری باهاش نداریم ومیریم سر
زندگیمون قلبم داشت ازسینه بیرون میومد اصلا دلم نمیخواست رامین روببینم ورامین هم منوتواون وضعیت ببینه حاله خوبی نداشتم گفتم بهزادخودت برو وکارهارو انجام بده من حالم خوب نیست بهزادگفت نه دلبرتوبایدباشی اصلا پلیس گفته که تو رو حتماباخودم ببرم چون تعهد درارتباط نزدیک نشدنه این اون به توعه حرف توسر بهزادنمیرفت مانتوم روپوشیدم وبدون هیچ آرایشی سوارماشینش شدیم ورفتیم
وقتی رسیدیم توسالن مربوطه پربودازآدم های مختلف به بهزادگفتم اینجاخیلی شلوغه چقدربایدمنتظر باشیم بهزادگفت نگران نباش مابرناممون فرق داره همون موقع اسم بهزادروصدا زدن رفتیم داخله اتاق رامین نشسته بودروی صندلی ویه سرباز پشتش ایستاده بودپدر رامین هم اونجا بودبهزاد در حالی که حس قدرت وپیروزی تورفتارش مشخص بودرفت جلو و روصندلی نشست و گفت بیادلبر بیااینجا بشین چندتاامضا میکنیم ومیریم رامین نگاهش رواززمین برداشت وتوصورته من نگاه کردقلبم مثل یخ آب شددستام میلرزیدنگاهش پربوداز معناوتنگاهم پربودازغم و ناامیدی
بهزادگفت جناب سروان ماکاری بااین آقا نداریم میخواییم ایشون تعهد بده که کاری با ماوزندگیمون نداشته باشه و دور از ما باشه
تعهد بده وبره سوی زندگیش رامین آهی عمیق ازته دلش کشید و گفت قربان کجارو بایدامضاکنم ؟سروان دفتری روجلوی رامین گذاشت وگفت اینجا روامضاکن این یه تعهدنامه است شمابایدازاین خانواده تا فاصله ی ...کیلومتری فاصله داشته باشی و هرگونه مشکلی برای این خانواده پیش بیاد اول شمامقصر شناخته میشین اشک بی امون از گونه هام میریخت سرم پایین بود و نگاهم روکاشی های کثیف ورنگ ورورفته ی زمین
رامین خودکارروبرداشت وزیرچشم نگاهی به من کردودرحالی که اشک توچشماش حلقه زده بودبرگه ها روامضا کردوبدون هیچ حرفی بعدازامضا ازجاش بلندشد و همراهه سربازازاتاق بیرون رفت
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
در کنار این کارها بهزاد هر روز آمار میداد که فلان کار رو انجام داده و فلان کار رو کرده و در حاله اتمام پرونده ی رامینه از خانواده ی رامین هیچ خبری نبود فقط میدونستم که اونا هم دنباله کارهای رامین هستن و دنباله جور کردنه دیه ای که قولش روداده بودن حالا دیگه همه خوشحال بودن خانواده ی عموم یعنی دختر عموهام از اینکه یه پول بزرگ دستشون رو میگرفت و مشکلات مالیشون حل میشد خوشحال بودن و راضی بهزاد هم که زورش رسیده بود و منو به دست آورده بود و هم پول دستش میرسید و احساس پیروزی میکرد این وسط فقط من بودم که شبها بالشم از اشکهای پنهانم خیس میشد و روزها کنار بهزاد بی انرژی و بی انگيزه برای انجام کارها میرفتم بالاخره کارهای معمولی انجام شد و برای انتخاب تالار و لباس عروس با بهزاد همراه شدم وقتی تو مزون لباس عروس قدم میزدم و دخترعموهام لباسهای مختلف رو نشونم میدادن بی اختیار اشک روی گونه هام سر میخورد هرگز تصور نمیکردم که این لباس رو برای دامادی مثل بهزاد بپوشم همیشه خودمو کنار رامین تو لباس عروس با تور و تاج قشنگ تصور میکردم در حالی که دستم تو دسته رامین بود و از پله های تالار خیالی پایین میومدم و همه ی فامیل انگشت به دهن و حسرت به دل نگاهمون میکردن اما حالا تماااامه اون رویاها تبدیل به تاریکیو سیاهی ای توی قلبم شده بود طوری که لباس عروس ها هیچ کدوم برام زیبا و خوشگل نبودن و رنگشون انگاراصلا سفید نبود انگار رنگه لباس عروسهای شیک و قشنگه اون مزون همگی سیاه بودن وخاکستری رنگه قلبه تیره شده ی من صدای مینا منوبه خودم آورددلبر دلبرررر نگاه کن این خیلی قشنگه تورو تاجش هم گذاشتن روسر مانکن ..بببن تیپ وهیکلش مثل خودته این خیلی بهت میادبیابرو اینو پرو کن لبخندی دردناک روی لبم نشست
هرنفسی که میکشیدم دردداشت هرلبخندی که میزدم دردداشت اماهیچ کس اون دردرو نه میدید نه متوجه میشد سری به نشونه ی تایید تکون دادم وبادرخواسته مینالباس رو برام آماده کردن که من بپوشم حقیقت این بودکه اصلا تمایلی به پوشیدنه هیچ کدوم از لباسها نداشتم یعنی اصلا تمایلی به زندگی نداشتم لباس روپوشیدم میناکلی ذوق کردو بالا وپایین پریدکه دخترعموی قشنگم مثل فرشته هاشده عروس قشنگمون مثل عروسکه وبدون هیچ آرایشی میدرخشه زن عمو واون یکی دخترعموم هم خوششوون اومده بودزن عمو گفت دلبر جان اینودوست داری یا عوضش کنیم؟بدونه اینکه حتی خودم بدون اینکه حتی خودموتوآینه نگاه کنم گقتم همین خوبه همه چیش هم اندازه است زن عمو خوشحال بودسریع رفت وبیعانه ای پرداخت کردکه لباس روبرامون نگه دارن چندروزبیشتر به قرارعقدمون نمونده بود اون روز بهزادصبح زوداومددم خونمون وبا خوشحالی گفت دلبر سوارشو باهم بریم برای رضایت و تعهد از اون پسره چندروز پیش همه ی کارهاش روانجام دادیم وپول دیه هم ردوبدل شداما امروزبرای گرفتنه تعهدو ضمانته اخلاقی وجانی میریم وبعدازاون دیگه کاری باهاش نداریم ومیریم سر
زندگیمون قلبم داشت ازسینه بیرون میومد اصلا دلم نمیخواست رامین روببینم ورامین هم منوتواون وضعیت ببینه حاله خوبی نداشتم گفتم بهزادخودت برو وکارهارو انجام بده من حالم خوب نیست بهزادگفت نه دلبرتوبایدباشی اصلا پلیس گفته که تو رو حتماباخودم ببرم چون تعهد درارتباط نزدیک نشدنه این اون به توعه حرف توسر بهزادنمیرفت مانتوم روپوشیدم وبدون هیچ آرایشی سوارماشینش شدیم ورفتیم
وقتی رسیدیم توسالن مربوطه پربودازآدم های مختلف به بهزادگفتم اینجاخیلی شلوغه چقدربایدمنتظر باشیم بهزادگفت نگران نباش مابرناممون فرق داره همون موقع اسم بهزادروصدا زدن رفتیم داخله اتاق رامین نشسته بودروی صندلی ویه سرباز پشتش ایستاده بودپدر رامین هم اونجا بودبهزاد در حالی که حس قدرت وپیروزی تورفتارش مشخص بودرفت جلو و روصندلی نشست و گفت بیادلبر بیااینجا بشین چندتاامضا میکنیم ومیریم رامین نگاهش رواززمین برداشت وتوصورته من نگاه کردقلبم مثل یخ آب شددستام میلرزیدنگاهش پربوداز معناوتنگاهم پربودازغم و ناامیدی
بهزادگفت جناب سروان ماکاری بااین آقا نداریم میخواییم ایشون تعهد بده که کاری با ماوزندگیمون نداشته باشه و دور از ما باشه
تعهد بده وبره سوی زندگیش رامین آهی عمیق ازته دلش کشید و گفت قربان کجارو بایدامضاکنم ؟سروان دفتری روجلوی رامین گذاشت وگفت اینجا روامضاکن این یه تعهدنامه است شمابایدازاین خانواده تا فاصله ی ...کیلومتری فاصله داشته باشی و هرگونه مشکلی برای این خانواده پیش بیاد اول شمامقصر شناخته میشین اشک بی امون از گونه هام میریخت سرم پایین بود و نگاهم روکاشی های کثیف ورنگ ورورفته ی زمین
رامین خودکارروبرداشت وزیرچشم نگاهی به من کردودرحالی که اشک توچشماش حلقه زده بودبرگه ها روامضا کردوبدون هیچ حرفی بعدازامضا ازجاش بلندشد و همراهه سربازازاتاق بیرون رفت
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوهشتم
فخر السادات بیچاره هم از شیره وجودش به اکبر داده بود و عمروجوونیش و بپاش گذاشته بود اما موقعی که باید ثمره اش و برداشت میکرد اینطور گرفتار سراب شده بودطاهره میگفت دیگه بود و نبود وجیهه فرقی نمیکنه چون مدام تو خوابه عمه بی بی هر روز به دخترش سر میزنه و باچشم گریون برمیگرده.صبح با کوفتگی از خواب بیدار شدم خانوم جون قرار بود از ده بیاد و به سعید هم گفته بودم از قم بیادتصمیم داشتیم بین خودمون برگه ای بنویسیم و قسمتی از خونه رو به اسم مونس بکنیم.هر چندخودش زیر بارنمیرفت و میگفت من کسی رو تو این دنیا ندارم که نگران مال و اموالم باشم اما خانوم جون موافق نبود و میگفت این دین به گردن همه ما هست و میگفت شاید یه روز دلت خواست در قسمت خودت دیوار بکشی و تنها زندگی کنی هممون میدونستیم خانوم جون برای دلگرمی مونس این کارا رو میکنه.یکی از اتاقهای بزرگ و مرتب خونه رو به مونس دادیم مستاجرمون یه ماه بیشتر بود که به تبریز رفته بود و دلمون براش خیلی تنگ شده بودآق بانو سه سال بود که تو خونه ما زندگی میکرد و حسابی بهش عادت کرده بودیم.بلاخره اق بانو هم برگشت و سر تا پای هممونو بوسه باران کردوجودش از اول هم برامون برکت آورده بودچند شب بعد پرویز به دیدن آق بانو اومد و تا نصفه های شب باهم به زبان ترکی جر و بحث کردن چند بار مونس خواست دخالت کنه اما طلعت نزاشت و گفت اونا مادر و فرزند هستن شاید یه بحث خصوصی بینشون هست و نمیخوان کسی ازش باخبر بشه.صبح زود که میخواستم برم سر کار آق بانو کنار حوض وایساده بود و سلام کردم اما نگاهی به من کرد و روشو برگردوند.سابقه نداشت آق بانو اینطور رفتار کنه اون همیشه با دعا منو بدرقه میکرد تعجب کردم اما پای ناراحتی دیشبش گذاشتم و سلام دادم و رد شدم.عصر که برگشتم با تعجب دیدم تموم اثاث آق بانو کنار حیاط چیده شده و پرویز با قیافه درهم جلوی در اتاق آق بانو وایساده سلام کردم و با تعجب گفتم خیره !آق بانو مثل صبح روشو ازم برگردوند و پرویز هم حرفی نزد رفتم سمت اتاق خودمون که طلعت جلو دویید و گفت اومدی؟از قیافه طلعت متوجه شدم که اوضاع عادی نیست با صدای پرویزبرگشتم به پشت که گفت نازبانو خانوم لطفا بمونید با شما حرف دارم صورت بور و روشنش مثل لبو سرخ شده بوددلشوره گرفتم آق بانو چند قدم عقبتر از اون وایساده بود و دو دستش و رو عصاش گذاشته بود و با عصبانیت نگام میکردپرویز گفت میدونم اینجور مواقع باید بزرگترها پا پیش بزارن اما...طلعت بین حرف پرویز پرید و گفت باجی دستت درد نکنه خوب جواب محبتهای ما رو دادی
بعد رو به پرویز کرد و گفت تو رو خدا بریدآقا پرویز از نفرینهای مادرتون بدنم داره میلرزه کی تو این مدت که مادرت اینجا نبود ما تو رو اینجا کشوندیم پرویز با خجالت گفت بخدا شرمنده ام مادرم خیالات خودش و گفته دخلی به من نداره هاج و واج به دهن اونا نگاه میکردم و اخر سر کلافه گفتم میگید چی شده یا نه؟پرویز بجای طلعت گفت میشه چند دقیقه به حرفهای من گوش بدین،نگاهش کردم و گفت من میخوام با شما ازدواج کنم بارها از دور تعقیبتون کردم و شیفته متانتتون شدم.دیشب به مادرم گفتم مدتهاس به نازبانو علاقه مند شدم و دختر نجیب و زحمت کشی هست اما اون مخالفت کرد و گفت نازبانو سه تا بچه داره و اگه اینکار و بکنی از این خونه میرم و امروزم تا سماجت منو دید اسباب و اثاثش و جمع کرده و این بساط و راه انداخته اما من از حرفم کوتاه نمیام و میخوام با شما ازدواج کنم.پرویز یه قدم جلو اومد و گفت نازبانو بالاخره مادرم راضی میشه شما بله رو بده تا خیال من راحت بشه بدون اینکه نگاهش کنم به اتاق رفتم و با صدای بلند گریه کردم دلم از نگاههای پر شماتت آق بانو شکست.من هیچ خبری از تصمیمی که پرویز گرفته بود نداشتم.وقتی مونس گفت آق بانو به محترم خانوم گفته این دختر پسرم و اغفال کرده بیشتر دلم گرفت.اون روز غروب آق بانو از خونه ما برای همیشه رفت اما پرویز دست بردار نبود اون جوون معقولی بود اما بخاطر نارضایتی مادرش نمیتونستم ازدواج با اونو قبول کنم.آق بانو سالها مثل مادر بزرگ مهربونی کنار ما زندگی کرده بود و حالا با این تصمیم پسرش همه حرمتها بین ما شکسته شده بودپرویز چند بار اومد و رفت و با خانوم جون صحبت کرد حتی زن عمو رو هم واسطه کرد وقتی جواب قطعی منو شنید رفت.وقتی رفت تازه فکر من مشغولش شد انگار عادت آدمیزاد هست تا میبینه وقتی کسی واقعا ترکش کرده تازه دلش شروع به بهونه گیری میکنه شاید هم اونقدر تو خونه اکبر تحقیر شده بودم که نمیتونستم باور کنم میشه کسی منو اونقدر دوست داشته باشه که حتی جلوی مادرش هم وایسه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلوهشتم
فخر السادات بیچاره هم از شیره وجودش به اکبر داده بود و عمروجوونیش و بپاش گذاشته بود اما موقعی که باید ثمره اش و برداشت میکرد اینطور گرفتار سراب شده بودطاهره میگفت دیگه بود و نبود وجیهه فرقی نمیکنه چون مدام تو خوابه عمه بی بی هر روز به دخترش سر میزنه و باچشم گریون برمیگرده.صبح با کوفتگی از خواب بیدار شدم خانوم جون قرار بود از ده بیاد و به سعید هم گفته بودم از قم بیادتصمیم داشتیم بین خودمون برگه ای بنویسیم و قسمتی از خونه رو به اسم مونس بکنیم.هر چندخودش زیر بارنمیرفت و میگفت من کسی رو تو این دنیا ندارم که نگران مال و اموالم باشم اما خانوم جون موافق نبود و میگفت این دین به گردن همه ما هست و میگفت شاید یه روز دلت خواست در قسمت خودت دیوار بکشی و تنها زندگی کنی هممون میدونستیم خانوم جون برای دلگرمی مونس این کارا رو میکنه.یکی از اتاقهای بزرگ و مرتب خونه رو به مونس دادیم مستاجرمون یه ماه بیشتر بود که به تبریز رفته بود و دلمون براش خیلی تنگ شده بودآق بانو سه سال بود که تو خونه ما زندگی میکرد و حسابی بهش عادت کرده بودیم.بلاخره اق بانو هم برگشت و سر تا پای هممونو بوسه باران کردوجودش از اول هم برامون برکت آورده بودچند شب بعد پرویز به دیدن آق بانو اومد و تا نصفه های شب باهم به زبان ترکی جر و بحث کردن چند بار مونس خواست دخالت کنه اما طلعت نزاشت و گفت اونا مادر و فرزند هستن شاید یه بحث خصوصی بینشون هست و نمیخوان کسی ازش باخبر بشه.صبح زود که میخواستم برم سر کار آق بانو کنار حوض وایساده بود و سلام کردم اما نگاهی به من کرد و روشو برگردوند.سابقه نداشت آق بانو اینطور رفتار کنه اون همیشه با دعا منو بدرقه میکرد تعجب کردم اما پای ناراحتی دیشبش گذاشتم و سلام دادم و رد شدم.عصر که برگشتم با تعجب دیدم تموم اثاث آق بانو کنار حیاط چیده شده و پرویز با قیافه درهم جلوی در اتاق آق بانو وایساده سلام کردم و با تعجب گفتم خیره !آق بانو مثل صبح روشو ازم برگردوند و پرویز هم حرفی نزد رفتم سمت اتاق خودمون که طلعت جلو دویید و گفت اومدی؟از قیافه طلعت متوجه شدم که اوضاع عادی نیست با صدای پرویزبرگشتم به پشت که گفت نازبانو خانوم لطفا بمونید با شما حرف دارم صورت بور و روشنش مثل لبو سرخ شده بوددلشوره گرفتم آق بانو چند قدم عقبتر از اون وایساده بود و دو دستش و رو عصاش گذاشته بود و با عصبانیت نگام میکردپرویز گفت میدونم اینجور مواقع باید بزرگترها پا پیش بزارن اما...طلعت بین حرف پرویز پرید و گفت باجی دستت درد نکنه خوب جواب محبتهای ما رو دادی
بعد رو به پرویز کرد و گفت تو رو خدا بریدآقا پرویز از نفرینهای مادرتون بدنم داره میلرزه کی تو این مدت که مادرت اینجا نبود ما تو رو اینجا کشوندیم پرویز با خجالت گفت بخدا شرمنده ام مادرم خیالات خودش و گفته دخلی به من نداره هاج و واج به دهن اونا نگاه میکردم و اخر سر کلافه گفتم میگید چی شده یا نه؟پرویز بجای طلعت گفت میشه چند دقیقه به حرفهای من گوش بدین،نگاهش کردم و گفت من میخوام با شما ازدواج کنم بارها از دور تعقیبتون کردم و شیفته متانتتون شدم.دیشب به مادرم گفتم مدتهاس به نازبانو علاقه مند شدم و دختر نجیب و زحمت کشی هست اما اون مخالفت کرد و گفت نازبانو سه تا بچه داره و اگه اینکار و بکنی از این خونه میرم و امروزم تا سماجت منو دید اسباب و اثاثش و جمع کرده و این بساط و راه انداخته اما من از حرفم کوتاه نمیام و میخوام با شما ازدواج کنم.پرویز یه قدم جلو اومد و گفت نازبانو بالاخره مادرم راضی میشه شما بله رو بده تا خیال من راحت بشه بدون اینکه نگاهش کنم به اتاق رفتم و با صدای بلند گریه کردم دلم از نگاههای پر شماتت آق بانو شکست.من هیچ خبری از تصمیمی که پرویز گرفته بود نداشتم.وقتی مونس گفت آق بانو به محترم خانوم گفته این دختر پسرم و اغفال کرده بیشتر دلم گرفت.اون روز غروب آق بانو از خونه ما برای همیشه رفت اما پرویز دست بردار نبود اون جوون معقولی بود اما بخاطر نارضایتی مادرش نمیتونستم ازدواج با اونو قبول کنم.آق بانو سالها مثل مادر بزرگ مهربونی کنار ما زندگی کرده بود و حالا با این تصمیم پسرش همه حرمتها بین ما شکسته شده بودپرویز چند بار اومد و رفت و با خانوم جون صحبت کرد حتی زن عمو رو هم واسطه کرد وقتی جواب قطعی منو شنید رفت.وقتی رفت تازه فکر من مشغولش شد انگار عادت آدمیزاد هست تا میبینه وقتی کسی واقعا ترکش کرده تازه دلش شروع به بهونه گیری میکنه شاید هم اونقدر تو خونه اکبر تحقیر شده بودم که نمیتونستم باور کنم میشه کسی منو اونقدر دوست داشته باشه که حتی جلوی مادرش هم وایسه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلونهم
با همه دل شکستگیم تو دلم آق بانو رو بخشیدم اون پیر زن ساده ای بود که درست منو نشناخته بود وبه قول پسرش تو خیال خودش فکر ها کرده بودچند روز بعد دوباره همسر دکتر طاعت و تومحوطه بیمارستان دیدم.دلم میخواست بدونم اون اونجا چیکار میکنه اما بخاطر کاری که باهام کرده بود نمیتونستم بهش نزدیک بشم.گاهی میدیدم تو محوطه با دختربچه ای بازی میکنه و بعد هم با همون دختر بچه از بیمارستان میرفت.یه روز عصر با عجله داشتم از بیمارستان خارج میشدم قرار بود عصر با طلعت بچه ها رو ببریم گردش نزدیک در از کنارم جوونی بلندقامت با مو و ریش تیره رد شدچقد نگاهش برام آشنا بود به اندازه ای که یه لحظه جا خوردم شک نداشتم اونو جایی دیدم اما هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش اهمیتی ندادم و از کنارش گذشتم.چهار سال از طلاقم میگذشت و اوضاع ما روبه راه تر از گذشته شده بودتو همین گیر و دار خبری شنیدم که واقعا شوکه شدم اصلا برام باورکردنی نبود اکبر نیر و به دور از چشم وجیهه عقد کرده بودو وقتی دایه رضوان و فخر السادات ازش علت اینکارش و پرسیده بودن گفته بود فقط نیر هست که تو این بل بشوهوای منو داره بچه هامو تر و خشک میکنه و وقتی همه شما منو طرد کردیداون دور و برم و گرفت و نزاشت غصه بخورم.من برعکس بقیه خیلی خوب میتونستم اکبر و درک کنم.نیر با محبت خالصش هر کسی رو تسلیم خودش میکرداز طاهره پرسیدم وجیهه وقتی فهمید چیکار کرد؟طاهره با ناراحتی گفت وجیهه حال ندار تر از این حرفهاس که بخواد ببینه اکبر چیکار میکنه ولی خبر نداره مطمئنا وقتی بفهمه خیلی ناراحت میشه.بیچاره دست از زندگی کشیده اون اوضاع و زندگی چیزی نبود که وجیهه انتظارشو داشت شاید هم واقعا دلش برا اکبر سوخته بودبعدها هم شنیدم نیر هم کنار اکبر معتاد شده از شنیدنش اصلاتعجب نکردم چون نیر عاشق کارهای ممنوعه بودیه روز سرد زمستون بود که برف هم ریز ریز میبارید و حیاط بزرگ بیمارستان و سفید پوش کرده بودداشتم میرفتم سمت مطب دکتر کریمی که جلوی در اورژانس دایه رضوان و فخر السادات و دیدم که با حال آشفته وایساده بودن.از دیدنشون تعجب کردم ترسیدم برای نیر اتفاقی افتاده باشه دیدار اونا بعد اون همه سال برام یادآور خاطرات تلخم بود تو سالن خشکم زده بود که دایه رضوان متوجه نگاههای من شد و برگشت سمتم به همون اندازه هم اونا از دیدنم تعحب کردن بی اختیار رفتم سمتشون و سلام دادم فخر السادات نگاهی به من کرد و با افسوس جواب داد اما دایه نتونست شوقش و از دیدن من پنهون کنه و محکم بغلم کرد و گفت نازبانو چشام داره درست میبینه تویی تو اینجا چیکار میکنی ؟فخر السادات هم که نمیتونست نگاههای کنجکاوش و ازم برداره خیره شده بود بهم.گفتم چیزی شده اتفاقی افتاده که اینجاییددایه اشکهاش جاری شد و گفت آقا سکته کرده اوردیمش اینجا میگن حال نداره اما نمیزارن بریم بالاسرش.بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که آقا توش بودرفتم تو و کنار تختش وایسادم چشمهاشو باز کرد و از دیدن من اشک تو چشاش حلقه زد و با دستهای بی جونش نوک انگشتهای منو محکم گرفت و با چشمای اشک آلودش بهم خیره شدقدرت تکلم نداشت اما نگاهش بینهایت غم داشت.مثل نگاه آدمی که عاقبت بخیر نشده نتونستم خودمونگهدارم و قطرات اشک از گوشه چشمم جاری شدفهمیدم با اون نگاههای پر التماسش ازم حلالیت میخواد اماجفایی که اونا بهم کردن از دلم بیرون نمیرفت نمیدونم تونستم حلالش کنم یا نه اما میدونم که دلم براش خیلی سوخت.اون شب آقا دووم نیاورد و فوت کرداز بی کسی آقا و دوتا زن ها خیلی بهم ریختم.حال خیلی بدی داشتم بلاخره آقا باقر پدر بزرگ بچه هام بود و چند سالی نون و نمکش و خورده بودم اون شب برگشتم خونه.خانوم جون کنار حوض داشت دست و روی احمد و که کثیف شده بود میشست.با دیدن بچم بغضم ترکید خانوم نگران اومد سمتم احمد و از بغلش گرفت و بوسیدمش خانوم گفت چی شده تو این سرما با این حال و اوضاع برگشتی چیزی شده هوا سرد بود و داشتم مثل. بید میلرزیدم دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خونه ماجرای اون روز و براشون تعریف کردم.زن عمو و خانوم جون تصمیم گرفتن برای عرض تسلیت برن خونه فخر السادات خانوم جون بخاطر عرض ارادت ولی زن عمو برای اقناع حس کنجکاوی ولی من مخالفت کردم اما زن عمو که دلش میخواست به هر قیمتی شده بره و خودش از نزدیک اوضاع رو رصد کنه با حرص گفت یه فاتحه خوندن کسی رو نمیکشه دوست نداری تو نیااخر سر تصمیم گرفتم برم اما فقط برای دیدن نیر میخواستم برم بیشتر از چهار سال بود که اونو ندیده بودم و حسابی دلتنگش بودم درسته اون الان زن اکبرشده بود اما هنوز ته دلم دوسش داشتم.نمیدونم چه رازی بود که من هیچ وقت تحت هیچ شرایطی احساسم به نیر تغییر نمیکردبالاخره راهی اونجا شدیم وارد خونه که شدم قلبم به درد اومد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوچهلونهم
با همه دل شکستگیم تو دلم آق بانو رو بخشیدم اون پیر زن ساده ای بود که درست منو نشناخته بود وبه قول پسرش تو خیال خودش فکر ها کرده بودچند روز بعد دوباره همسر دکتر طاعت و تومحوطه بیمارستان دیدم.دلم میخواست بدونم اون اونجا چیکار میکنه اما بخاطر کاری که باهام کرده بود نمیتونستم بهش نزدیک بشم.گاهی میدیدم تو محوطه با دختربچه ای بازی میکنه و بعد هم با همون دختر بچه از بیمارستان میرفت.یه روز عصر با عجله داشتم از بیمارستان خارج میشدم قرار بود عصر با طلعت بچه ها رو ببریم گردش نزدیک در از کنارم جوونی بلندقامت با مو و ریش تیره رد شدچقد نگاهش برام آشنا بود به اندازه ای که یه لحظه جا خوردم شک نداشتم اونو جایی دیدم اما هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش اهمیتی ندادم و از کنارش گذشتم.چهار سال از طلاقم میگذشت و اوضاع ما روبه راه تر از گذشته شده بودتو همین گیر و دار خبری شنیدم که واقعا شوکه شدم اصلا برام باورکردنی نبود اکبر نیر و به دور از چشم وجیهه عقد کرده بودو وقتی دایه رضوان و فخر السادات ازش علت اینکارش و پرسیده بودن گفته بود فقط نیر هست که تو این بل بشوهوای منو داره بچه هامو تر و خشک میکنه و وقتی همه شما منو طرد کردیداون دور و برم و گرفت و نزاشت غصه بخورم.من برعکس بقیه خیلی خوب میتونستم اکبر و درک کنم.نیر با محبت خالصش هر کسی رو تسلیم خودش میکرداز طاهره پرسیدم وجیهه وقتی فهمید چیکار کرد؟طاهره با ناراحتی گفت وجیهه حال ندار تر از این حرفهاس که بخواد ببینه اکبر چیکار میکنه ولی خبر نداره مطمئنا وقتی بفهمه خیلی ناراحت میشه.بیچاره دست از زندگی کشیده اون اوضاع و زندگی چیزی نبود که وجیهه انتظارشو داشت شاید هم واقعا دلش برا اکبر سوخته بودبعدها هم شنیدم نیر هم کنار اکبر معتاد شده از شنیدنش اصلاتعجب نکردم چون نیر عاشق کارهای ممنوعه بودیه روز سرد زمستون بود که برف هم ریز ریز میبارید و حیاط بزرگ بیمارستان و سفید پوش کرده بودداشتم میرفتم سمت مطب دکتر کریمی که جلوی در اورژانس دایه رضوان و فخر السادات و دیدم که با حال آشفته وایساده بودن.از دیدنشون تعجب کردم ترسیدم برای نیر اتفاقی افتاده باشه دیدار اونا بعد اون همه سال برام یادآور خاطرات تلخم بود تو سالن خشکم زده بود که دایه رضوان متوجه نگاههای من شد و برگشت سمتم به همون اندازه هم اونا از دیدنم تعحب کردن بی اختیار رفتم سمتشون و سلام دادم فخر السادات نگاهی به من کرد و با افسوس جواب داد اما دایه نتونست شوقش و از دیدن من پنهون کنه و محکم بغلم کرد و گفت نازبانو چشام داره درست میبینه تویی تو اینجا چیکار میکنی ؟فخر السادات هم که نمیتونست نگاههای کنجکاوش و ازم برداره خیره شده بود بهم.گفتم چیزی شده اتفاقی افتاده که اینجاییددایه اشکهاش جاری شد و گفت آقا سکته کرده اوردیمش اینجا میگن حال نداره اما نمیزارن بریم بالاسرش.بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که آقا توش بودرفتم تو و کنار تختش وایسادم چشمهاشو باز کرد و از دیدن من اشک تو چشاش حلقه زد و با دستهای بی جونش نوک انگشتهای منو محکم گرفت و با چشمای اشک آلودش بهم خیره شدقدرت تکلم نداشت اما نگاهش بینهایت غم داشت.مثل نگاه آدمی که عاقبت بخیر نشده نتونستم خودمونگهدارم و قطرات اشک از گوشه چشمم جاری شدفهمیدم با اون نگاههای پر التماسش ازم حلالیت میخواد اماجفایی که اونا بهم کردن از دلم بیرون نمیرفت نمیدونم تونستم حلالش کنم یا نه اما میدونم که دلم براش خیلی سوخت.اون شب آقا دووم نیاورد و فوت کرداز بی کسی آقا و دوتا زن ها خیلی بهم ریختم.حال خیلی بدی داشتم بلاخره آقا باقر پدر بزرگ بچه هام بود و چند سالی نون و نمکش و خورده بودم اون شب برگشتم خونه.خانوم جون کنار حوض داشت دست و روی احمد و که کثیف شده بود میشست.با دیدن بچم بغضم ترکید خانوم نگران اومد سمتم احمد و از بغلش گرفت و بوسیدمش خانوم گفت چی شده تو این سرما با این حال و اوضاع برگشتی چیزی شده هوا سرد بود و داشتم مثل. بید میلرزیدم دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خونه ماجرای اون روز و براشون تعریف کردم.زن عمو و خانوم جون تصمیم گرفتن برای عرض تسلیت برن خونه فخر السادات خانوم جون بخاطر عرض ارادت ولی زن عمو برای اقناع حس کنجکاوی ولی من مخالفت کردم اما زن عمو که دلش میخواست به هر قیمتی شده بره و خودش از نزدیک اوضاع رو رصد کنه با حرص گفت یه فاتحه خوندن کسی رو نمیکشه دوست نداری تو نیااخر سر تصمیم گرفتم برم اما فقط برای دیدن نیر میخواستم برم بیشتر از چهار سال بود که اونو ندیده بودم و حسابی دلتنگش بودم درسته اون الان زن اکبرشده بود اما هنوز ته دلم دوسش داشتم.نمیدونم چه رازی بود که من هیچ وقت تحت هیچ شرایطی احساسم به نیر تغییر نمیکردبالاخره راهی اونجا شدیم وارد خونه که شدم قلبم به درد اومد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهم
خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود
برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهم
خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود
برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
📚
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━📚
* #داستان_کوتاه_امشب*
*چیدن پشم قوچ ها و ناترازی ها*
میگویند اسعد پاشا ، والی دمشق، به سبب کمبود شدید خزانه ولایت نیازمند پول شد. اطرافیانش پیشنهاد کردند که بر بافندگان دمشق مالیات تازهای وضع کند.
اسعد پاشا پرسید :
بهگمان شما این مالیات چه اندازه درآمد خواهد داشت؟
گفتند : پنجاه تا شصت کیسه طلا.
اسعد پاشا گفت : اما اینان مردمانی کم درآمدند، از کجا چنین مبلغی بیاورند؟
گفتند : زیور و جواهر زنانشان را خواهند فروخت، ای مولای ما .
اسعد پاشا گفت : چه میگویید اگر من همان مبلغ را به روشی بهتر به دست آورم ؟
همه خاموش ماندند !
روز بعد، اسعد پاشا پنهانی پیغامی برای مفتی فرستاد و او را شبانه فراخواند. وقتی مفتی آمد، به او گفت:
دانستهایم که از دیرباز در خانهات رفتاری ناشایست داری، شراب مینوشی و برخلاف شریعت عمل میکنی. من در اندیشهام این ماجرا را به استانبول گزارش کنم، اما خواستم نخست تو را آگاه کنم تا حجتی بر من نباشد...
مفتی که از شنیدن این سخنان هراسان و درمانده شده بود، به التماس افتاد و پیشنهاد پول داد. نخست هزار سکه زر پیش نهاد، اما اسعد پاشا نپذیرفت. مبلغ را دو برابر کرد، باز هم رد شد. سرانجام بر شش هزار سکه توافق کردند.
فردای آن روز قاضی را فراخواند و به همان شیوه او را متهم ساخت که رشوه میگیرد و از مقامش برای منافع شخصی بهره میبرد. قاضی نیز به زاری افتاد و همانند مفتی پول پیشنهاد کرد. وقتی رقم پیشنهادیاش به اندازه مبلغ پرداختی مفتی رسید، او را رها کرد.
پس از آن نوبت محتسب، نقیب، شیخالتجار و ثروتمندان بزرگ رسید.
سپس اطرافیانش را گرد آورد، همانها که پیشنهاد داده بودند برای گردآوری پنجاه کیسه طلا مالیات تازهای وضع کند. به آنان گفت :
آیا شنیدهاید که اسعد پاشا در شام مالیات تازهای وضع کرده باشد؟
گفتند : نه، نشنیدهایم.
گفت : با اینحال، من به جای پنجاه کیسهای که شما وعده میدادید، دویست کیسه گرد آوردهام.
همه شگفتزده پرسیدند :
چگونه این کار را کردی، ای مولای ما؟
اسعد پاشا پاسخ داد :
چیدن پشم قوچها بهتر از کندن پوست برههاست !
📘:امثال و حِکَم
👤:علی اکبر دهخدا
…………………..
*پی نوشت*
اسعد پاشا با استفاده از قدرت و نفوذ خود و با روشی هوشمندانهتر از وضع مالیات بر مردم، به هدف مالی خود دست مییابد.
داستان به خوبی فساد و ضعفهای ساختاری در سیستم حکومتی را به تصویر میکشد. و افراد در جایگاه قدرت، منافع شخصی خود را بر منافع عمومی ترجیح میدهند.
این داستان به ما میآموزد که گاهی اوقات روشهای هوشمندانه و مبتنی بر درک از ساختار قدرت میتواند به نتایج بهتری منجر شود تا روشهای زور و فشار. .!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━📚
* #داستان_کوتاه_امشب*
*چیدن پشم قوچ ها و ناترازی ها*
میگویند اسعد پاشا ، والی دمشق، به سبب کمبود شدید خزانه ولایت نیازمند پول شد. اطرافیانش پیشنهاد کردند که بر بافندگان دمشق مالیات تازهای وضع کند.
اسعد پاشا پرسید :
بهگمان شما این مالیات چه اندازه درآمد خواهد داشت؟
گفتند : پنجاه تا شصت کیسه طلا.
اسعد پاشا گفت : اما اینان مردمانی کم درآمدند، از کجا چنین مبلغی بیاورند؟
گفتند : زیور و جواهر زنانشان را خواهند فروخت، ای مولای ما .
اسعد پاشا گفت : چه میگویید اگر من همان مبلغ را به روشی بهتر به دست آورم ؟
همه خاموش ماندند !
روز بعد، اسعد پاشا پنهانی پیغامی برای مفتی فرستاد و او را شبانه فراخواند. وقتی مفتی آمد، به او گفت:
دانستهایم که از دیرباز در خانهات رفتاری ناشایست داری، شراب مینوشی و برخلاف شریعت عمل میکنی. من در اندیشهام این ماجرا را به استانبول گزارش کنم، اما خواستم نخست تو را آگاه کنم تا حجتی بر من نباشد...
مفتی که از شنیدن این سخنان هراسان و درمانده شده بود، به التماس افتاد و پیشنهاد پول داد. نخست هزار سکه زر پیش نهاد، اما اسعد پاشا نپذیرفت. مبلغ را دو برابر کرد، باز هم رد شد. سرانجام بر شش هزار سکه توافق کردند.
فردای آن روز قاضی را فراخواند و به همان شیوه او را متهم ساخت که رشوه میگیرد و از مقامش برای منافع شخصی بهره میبرد. قاضی نیز به زاری افتاد و همانند مفتی پول پیشنهاد کرد. وقتی رقم پیشنهادیاش به اندازه مبلغ پرداختی مفتی رسید، او را رها کرد.
پس از آن نوبت محتسب، نقیب، شیخالتجار و ثروتمندان بزرگ رسید.
سپس اطرافیانش را گرد آورد، همانها که پیشنهاد داده بودند برای گردآوری پنجاه کیسه طلا مالیات تازهای وضع کند. به آنان گفت :
آیا شنیدهاید که اسعد پاشا در شام مالیات تازهای وضع کرده باشد؟
گفتند : نه، نشنیدهایم.
گفت : با اینحال، من به جای پنجاه کیسهای که شما وعده میدادید، دویست کیسه گرد آوردهام.
همه شگفتزده پرسیدند :
چگونه این کار را کردی، ای مولای ما؟
اسعد پاشا پاسخ داد :
چیدن پشم قوچها بهتر از کندن پوست برههاست !
📘:امثال و حِکَم
👤:علی اکبر دهخدا
…………………..
*پی نوشت*
اسعد پاشا با استفاده از قدرت و نفوذ خود و با روشی هوشمندانهتر از وضع مالیات بر مردم، به هدف مالی خود دست مییابد.
داستان به خوبی فساد و ضعفهای ساختاری در سیستم حکومتی را به تصویر میکشد. و افراد در جایگاه قدرت، منافع شخصی خود را بر منافع عمومی ترجیح میدهند.
این داستان به ما میآموزد که گاهی اوقات روشهای هوشمندانه و مبتنی بر درک از ساختار قدرت میتواند به نتایج بهتری منجر شود تا روشهای زور و فشار. .!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهم
خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود
برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهم
خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود
برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9