tgoop.com/Ax_cilip/122947
Create:
Last Update:
Last Update:
#پارت987
استرس باعث ميشد به هم بريزم،
نيما هم كاملا" اين موضوع رو فهميده بود، با حرفاش سعي داشت آرامش و بهم برگردونه،
ساعت حدود
شش بعد از ظهر بود كه بابا و نيما برا خريد از خونه رفتن بيرون،
من روي كاناپه دراز كشيده بودم، مامان با دو چایي از آشپزخونه اومد بيرون، : میترا مامان صبح چي شد؟
چرا حالت بد شد؟ نيما وقتي تو رو ديد، نزديک بود سکته كنه، خيلي ترسيد...
تلفن افتاده بود، داشتي با كسي صحبت ميكردي؟!!!: نميدونم، سرم گيج رفت،
واي مامان من اصلا" يادم رفت از نيما بپرسم،
مصاحبه چي شد؟: خيالت راحت، نيما ميگفت خوب بوده، قرار شده تو اين هفته نتيجه
رو بهش اعلام كنن ولي نيما مي گفت حله ..:
خدا رو شکر، برنامه آشپزي تي وي شروع شد ،
مامان عاشق آشپزي بود، ولي راستش من زياد حوصله آشپزخونه رو نداشتم،....
BY راز ...
Share with your friend now:
tgoop.com/Ax_cilip/122947