tgoop.com/Ax_cilip/122919
Last Update:
#پارت974
نيما برام گفت پويا بهش زنگ زده برا مصاحبه..
نيما هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم، كنارم نشسته بود، بهم كمک مي كرد تا پا شم و برم دست و صورتم و بشورم،
موهام و برام
شونه مي كرد، ...
يه روز صبح نيما بهم گفت برا مصاحبه بايد بره شركت، مامان هم از نيما خواست سر راهش اونو بذاره فروشگاه تا خريدهاشو انجام بده،
و برگشتنی هم بره دنبالش
، باهم صبحونه خورديم و نيما و مامان رفتن بيرون،
منم
روي تخت دراز كشيدم، نزديکهاي ظهر بود كه صداي زنگ تلفن منو از خواب بيدار كرد، به زور بلند شدم و گوشيو
برداشتم: بله بفرمایيد:
سلام میترا خانوم، شنيدم مريض بودي عمه مهوش بود..
ولي چرا اينقدر عصباني: سلام عمه ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
BY راز ...
Share with your friend now:
tgoop.com/Ax_cilip/122919