ZEKRE_SALAVAT Telegram 14191
هوالمحبوب


#دلنوشته_ها
☑️ شاه گفتا کربلا امروز میدان من است
🔖 نوستالژی‌ مسجد بزّازها
🖋دکتر محمدعلی فیاض‌بخش



از روز ششم محرم -که بازار تهران تعطیل می‌شد- مسجد میرزا‌موسی معروف به بزّازها در بازار بین‌الحرمین جای سوزن انداختن نبود. دو روز تاسوعا و عاشورا قیامتی می‌شد. عزا را با همه‌ی وجودت حس می‌کردی. در ورودی مسجد داخل سرسرایی نه چندان بزرگ، سفره‌ی نان و پنیر و‌ چای برقرار بود برای ناشتایی‌نکرده‌ها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن کنار سماوری بزرگ و هیئتی، از قوری چینی، مثل سِری‌کارها چای را در استکان‌ها می‌ریخت بدون انقطاع؛ نعلبکی‌های گل‌بوته‌دار از قطره‌های چای مرطوب می‌شد و پشت‌بندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکان‌ها می‌کرد. دو پیرِ جوان‌دل هم به‌ کار شست‌وشوی استکان‌‌های سرکشیده‌شده در تشت‌های مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کم‌رمقِ شلنگِ وصلِ به‌ کُر، کار آب‌کشی استکان و نعلبکی‌ها را انجام می‌داد.

داخل شبستان با نور کم مهتابی‌ها و جماعت انبوهِ یک‌دست سیاه‌پوشیده، باید پاورچین پاورچین از میان جمعیت عبور می‌کردی، تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی می‌جستی و خود را جا‌ می‌دادی. از پنجره‌های گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون می‌تابید و در استوانه‌ی این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه‌ی غبار معلق در هوا را می‌شمردی.

دم به دقیقه دو سه مرد میان‌سال، با ظرف‌های تلمبه‌دار گلاب‌پاش، فضا را معطر می‌کردند. هنوز بوی گلاب آمیخته به‌ نفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولواری حس می‌کنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!

منبری و‌ مداح، یک‌در‌میان، اولی بر فراز منبر و دویّمی روی پله‌ی سیّم، فصل به فصل شور می‌فکندند و غوغا می‌ساختند؛ تا نوبت به‌ گُل مجلس می‌رسید دم‌دم‌های ظهر. در فاصله‌ی صبح‌ علی‌الطلوع تا صلات ظهر، نمی‌دانم چند منبری و‌ مداح بر فراز و فرود می‌شدند؟ اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینه‌ی غوغاآمیز و‌ کربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان می‌خریدیم.

حاج محمد علامه، حاج مرشدباقر، شاه‌حسین بهاری، آق‌عباس زری‌باف، حاج محمدعلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی و یک‌دوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه‌ می‌خواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم می‌کردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانی‌های کله تخم‌مرغی، اسباب جهیزیه‌ی مجلس بودند. آدم‌های هیئت بزّازها در طول مجلس، کوزه‌به‌دست با یک لیوان استیل دور می‌گشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوان واحدِ دهان به دهان، سیراب می‌کردند. چه می‌شد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور می‌چرخاندند.

ظهر عاشورا می‌‌رسید و کربلا غوغا. ما بچه‌ها به تجربه‌ی زیسته‌ی (!) سال‌های پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکی‌های منبر بخزیم و لا‌به‌لای بزرگ‌ترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مداحِ پایانی واخیزیم؛ دکمه‌های پیراهن مشکیمان نیمه‌واشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه‌ی شور، جامه از تن برون‌کند و ما به چشم‌برهم‌زدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم و‌ دور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده‌ی سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل می‌داد تا به نوحه‌ی اصلی برسد. ...و بالأخره می‌رسید:

...شاه گفتا کربلا امروز میدان من است (دوبار).
...عید قربان من است. ...عید قربان من است... .

پنج‌دهه از آن روزگارِ یادکرد می‌گذرد. ...تهْ‌یادِ مانده در این پنج‌دهه، هنوز ته گلویم می‌بغضد.

...چند شب پیش به تصادف گذارم از اندرزگو افتاد؛ به خیال آن‌که تجمعات ممنوع است و ترافیک روان.
بخش اعظمی از خیابان و راه رفت‌وآمد را با ماشین آتش‌نشانی در حلقه‌ی سمندهای پلیس بسته بودند و جماعت روی صندلی با فاصله‌ی یک‌ونیم‌متری در پهنه‌ی خیابان در جوار مراکز خرید اولترا لوکس و زیر نورهای چرخان تابلوهای نئون و فسفری، از صفحه تلویزیون بزرگ، وعظ می‌شنودند.
آن شب یادم آمد از مسجد بزّازها که نه راه کسی را می‌بست، نه با راه‌آمدگان، بازی نور و اکو و نوحه‌ی ریتم رپ می‌کرد؛ نه به نیامدگان در مجلس عزا ناسزا می‌گفت و نه بر آمدگان، روضه و نوحه‌ی ناسزاوار می‌خواند. همه‌چیز برجای و بر سر جایش بود.

دلم برای روضه‌ی مسجد بزّازها لک زده. ظهر تاسوعا:
ای اهل حرم میرِ علمدار نیامد.
و‌ صلات ظهر عاشورا:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است| عید قربان من است.

🔉 پیوست: مرحوم علامه مداح، مسجد بزازها، سال ۱۳۵۵

نثأر أروآح مطهر شهيدان مظلوم صلوات


https://www.tgoop.com/zekre_salavat



tgoop.com/zekre_salavat/14191
Create:
Last Update:

هوالمحبوب


#دلنوشته_ها
☑️ شاه گفتا کربلا امروز میدان من است
🔖 نوستالژی‌ مسجد بزّازها
🖋دکتر محمدعلی فیاض‌بخش



از روز ششم محرم -که بازار تهران تعطیل می‌شد- مسجد میرزا‌موسی معروف به بزّازها در بازار بین‌الحرمین جای سوزن انداختن نبود. دو روز تاسوعا و عاشورا قیامتی می‌شد. عزا را با همه‌ی وجودت حس می‌کردی. در ورودی مسجد داخل سرسرایی نه چندان بزرگ، سفره‌ی نان و پنیر و‌ چای برقرار بود برای ناشتایی‌نکرده‌ها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن کنار سماوری بزرگ و هیئتی، از قوری چینی، مثل سِری‌کارها چای را در استکان‌ها می‌ریخت بدون انقطاع؛ نعلبکی‌های گل‌بوته‌دار از قطره‌های چای مرطوب می‌شد و پشت‌بندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکان‌ها می‌کرد. دو پیرِ جوان‌دل هم به‌ کار شست‌وشوی استکان‌‌های سرکشیده‌شده در تشت‌های مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کم‌رمقِ شلنگِ وصلِ به‌ کُر، کار آب‌کشی استکان و نعلبکی‌ها را انجام می‌داد.

داخل شبستان با نور کم مهتابی‌ها و جماعت انبوهِ یک‌دست سیاه‌پوشیده، باید پاورچین پاورچین از میان جمعیت عبور می‌کردی، تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی می‌جستی و خود را جا‌ می‌دادی. از پنجره‌های گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون می‌تابید و در استوانه‌ی این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه‌ی غبار معلق در هوا را می‌شمردی.

دم به دقیقه دو سه مرد میان‌سال، با ظرف‌های تلمبه‌دار گلاب‌پاش، فضا را معطر می‌کردند. هنوز بوی گلاب آمیخته به‌ نفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولواری حس می‌کنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!

منبری و‌ مداح، یک‌در‌میان، اولی بر فراز منبر و دویّمی روی پله‌ی سیّم، فصل به فصل شور می‌فکندند و غوغا می‌ساختند؛ تا نوبت به‌ گُل مجلس می‌رسید دم‌دم‌های ظهر. در فاصله‌ی صبح‌ علی‌الطلوع تا صلات ظهر، نمی‌دانم چند منبری و‌ مداح بر فراز و فرود می‌شدند؟ اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینه‌ی غوغاآمیز و‌ کربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان می‌خریدیم.

حاج محمد علامه، حاج مرشدباقر، شاه‌حسین بهاری، آق‌عباس زری‌باف، حاج محمدعلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی و یک‌دوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه‌ می‌خواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم می‌کردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانی‌های کله تخم‌مرغی، اسباب جهیزیه‌ی مجلس بودند. آدم‌های هیئت بزّازها در طول مجلس، کوزه‌به‌دست با یک لیوان استیل دور می‌گشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوان واحدِ دهان به دهان، سیراب می‌کردند. چه می‌شد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور می‌چرخاندند.

ظهر عاشورا می‌‌رسید و کربلا غوغا. ما بچه‌ها به تجربه‌ی زیسته‌ی (!) سال‌های پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکی‌های منبر بخزیم و لا‌به‌لای بزرگ‌ترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مداحِ پایانی واخیزیم؛ دکمه‌های پیراهن مشکیمان نیمه‌واشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه‌ی شور، جامه از تن برون‌کند و ما به چشم‌برهم‌زدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم و‌ دور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده‌ی سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل می‌داد تا به نوحه‌ی اصلی برسد. ...و بالأخره می‌رسید:

...شاه گفتا کربلا امروز میدان من است (دوبار).
...عید قربان من است. ...عید قربان من است... .

پنج‌دهه از آن روزگارِ یادکرد می‌گذرد. ...تهْ‌یادِ مانده در این پنج‌دهه، هنوز ته گلویم می‌بغضد.

...چند شب پیش به تصادف گذارم از اندرزگو افتاد؛ به خیال آن‌که تجمعات ممنوع است و ترافیک روان.
بخش اعظمی از خیابان و راه رفت‌وآمد را با ماشین آتش‌نشانی در حلقه‌ی سمندهای پلیس بسته بودند و جماعت روی صندلی با فاصله‌ی یک‌ونیم‌متری در پهنه‌ی خیابان در جوار مراکز خرید اولترا لوکس و زیر نورهای چرخان تابلوهای نئون و فسفری، از صفحه تلویزیون بزرگ، وعظ می‌شنودند.
آن شب یادم آمد از مسجد بزّازها که نه راه کسی را می‌بست، نه با راه‌آمدگان، بازی نور و اکو و نوحه‌ی ریتم رپ می‌کرد؛ نه به نیامدگان در مجلس عزا ناسزا می‌گفت و نه بر آمدگان، روضه و نوحه‌ی ناسزاوار می‌خواند. همه‌چیز برجای و بر سر جایش بود.

دلم برای روضه‌ی مسجد بزّازها لک زده. ظهر تاسوعا:
ای اهل حرم میرِ علمدار نیامد.
و‌ صلات ظهر عاشورا:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است| عید قربان من است.

🔉 پیوست: مرحوم علامه مداح، مسجد بزازها، سال ۱۳۵۵

نثأر أروآح مطهر شهيدان مظلوم صلوات


https://www.tgoop.com/zekre_salavat

BY همراهان ذکر صلوات


Share with your friend now:
tgoop.com/zekre_salavat/14191

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. SUCK Channel Telegram Each account can create up to 10 public channels So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. Over 33,000 people sent out over 1,000 doxxing messages in the group. Although the administrators tried to delete all of the messages, the posting speed was far too much for them to keep up.
from us


Telegram همراهان ذکر صلوات
FROM American