Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
کعبه چقدر خجالت کشید
وقتی شما با پایِ برهنه از مدینه
آمدی زیارتش ...
کعبه آن روز حتماً آرزو می‌کرد
کاش پایِ دویدن داشته باشد
به سویِ شما ...
به سویِ حسنِ مجتبی عليه‌السلام ...

#کریم_همه‌ای
#حتی_کعبه
#هفت_صفر
| هیچکس به جایِ تو نیست...|

پرسیدند :
_ یا امیرالمؤمنین عليه‌السلام
چرا برای خود، اسبی تندرو و چالاک نمی‌خرید؟
فرمودند :
_اگر کسی در جنگ به من حمله کند از او فرار نمی‌کنم. و به کسی که از من فرار می‌کند نیز حمله نمی‌کنم. پس به اسبِ تندرو نیازی نیست ...

●موسعه امام علی علیه‌السلام
1
من برای زندگی
خودم را اندازه گرفته‌ام
یک پنجره و نیم طول خوشی‌های من است.

●سهراب سپهری
1
امروز به یک کشفِ جدید درباره خودم رسیدم.
من، از چیزهایی که می‌روند و دیگر نمی‌آیند بدم می‌آید‌.
چیزهایی شبیه به برق ...
...
قوتِ غالبِ امروز تاریکی بود.
نزدیک به هشت ساعت است که برق نداریم ...
1😢1
به اصحاب می‌گفت :
به صورتِ علی ابن ابیطالب زیاد نگاه کنید.
همانا سیمایِ علی عليه‌السلام وجه‌الله
و باطنِ او سوره توحید است ...

● رسول خدا فرمودند.

| شرح خطبه البیان ، ص ۱۳۱ |
2
اِن لَم یَکُن لَهُم دین
فَکونوا اِحراراً فی دُنیاکُم

اگر دین ندارید ،
لااقل در دنیای‌تان آزاده باشید ...

● اباعبدالله الحسین علیه‌السلام
2
گر به صد منزل فراق اُفتد میانِ ما و دوست؛
هم‌چنانش در میانِ جانِ شیرین منزل است ...

#حسین_منی
من که می‌گویم در کلِ این دنیا
هیچکس ما را
بیشتر از علی ابن ابیطالب علیه‌السلام
دوست ندارد ...
3
سلام بر تو ای امیرِ مومنان
که دستِ ادراکِ هیچ بشری به تو نمی‌رسد.
سلام بر تو ،
که ما در پهنای زمین و آسمان و بین جن و انس کوچک‌ترین عاشقانِ توییم .‌..
ما بر تو درود می‌فرستیم
درحالی که می‌دانیم تحیّت‌گویانِ تو ملائکه هستند ...
سلامِ خدا بر تو امیرالمؤمنین عليه‌السلام ...

#یا_امیرالمومنین
2
خواب دیدم پیر شده‌ام. دوتا پسرِ قدبلندِ سیاه‌سوخته دارم. اسمِ پسرهایم فُرات و محمّد است. هردو لهجه غلیظ و داغِ بوشهری دارند و مرا "یومّا" صدا می‌زنند. نمی‌شناسم‌شان. چهره‌هایشان برایم غریبه‌ست. تمامِ تلاشم را می‌کنم کودکی‌هایشان را به‌خاطر بیاورم. لالایی‌ها...اسباب‌بازی‌ها... هیچ. هیچ تصویری از کودکی‌شان ندارم. انگار که در آن سن در را باز کرده باشی و دوتا پسرِ گنده را انداخته باشی بغلم. سیاه و بلندند با گردن‌هایی کلفت که رگ‌هایش برجسته‌ است. موهایشان تایِ بلم‌های جنوب را دارد. صدایشان شبیهِ جاشوهاست. به خودم نگاه می‌کنم. پوستِ صورتم شبیهِ پارچه‌های ترمه‌ای که شهری‌خانم با آن‌ها روبالشی می‌دوخت چروک خورده و تاب برداشته. رویِ پیشانی‌ام یک ماه و ستاره‌ی سیاه خال‌کوبی کرده‌ام. عبایِ بلندّ سیاه پوشیده‌ام. شبیهِ زن‌های بوشهری!
از خودم خنده‌ام می‌گیرد. شبیهِ محمد و فرات شده‌ام. یومّا شده‌ام انگاری!
فُرات و محمّد واردِ خانه‌ای تو در تو می شوند که من در آشپزخانه‌اش فرو رفته‌ام.
آمیخته به بویِ ادویه‌ها مرا می‌بوسند. در چلّه تابستان برایِ یومّایِ پیرِ متولّدِ زمستان‌شان تولّد گرفته‌اند.
عددِ رویِ کیک نشان می‌دهد ۷۴ ساله شده‌ام.
هفت و چهار را فوت می‌کنم. فُرات می‌گوید:
_ یومّا تو تا به حال کربلا نرفتی.
کربلا رفته‌ام. سه‌بار. فرات در خوابم دروغ می‌گوید. امّا هرچه زور میزنم کربلا را یادم نمی‌آید‌. فُرات می‌گوید:
_ بیو بریم امسال. میخوام ببرمت کربلا. دریایی.
خنده‌ام می‌گیرد. از لهجه فرات، از هفتاد و چهارسالگی، از مادر بودنم، از اینکه قرار است دریایی بروم کربلا، از خامه‌های رنگیِ کیک...از همه‌شان خنده‌م می‌گیرد.
تویِ دلم می‌گویم " کربلا که دِریا نِداره یومّا جانم" بلند نمی‌گویم که فرات باورش نشود‌. که فرات فکر کند می‌تواند یومایِ پیرِ کربلا‌نرفته‌اش را شبیهِ یک ماهیِ کپور رها کند در تب و تابِ موج‌ِ دِریا.
و دِریا مادرش را برساند به کربلا... به حرم.
بگذار فرات فکر کند کربلا دریا دارد و دریا، همینقدر مهربان است ...
...

از خواب می‌پرم. نمازِ صبح است.
سرِ نماز دعا می‌کنم خدا به کربلا یک دریا دهد و دلِ فرات و مادرِ پیرش نشکند.


#پسرم_میخواد_منو_دریایی_ببره_کربلا
#دلتون_بسوزه
#کوسه‌ایم_مگه_پسرم😁
#آرزو_بر_جوانان_عیب_نیست
#حالا_چی_میشه_کربلا_دریا_داشته_باشه؟
#پسرات_چرا_جنوبی_بودن_حالا😁
1😁1
الحمدالله عزّ علی مصرع الحسین
خداجان
ممنون که مصیبتِ حسین علیه‌السلام رو
بر ما سنگین کردی ...
1
پسرعمو!
به خدا قسم که آنان بر کشتنِ من مصمم هستند‌ و اگر در لانه‌ای از جنبندگانِ زمین پنهان شوم نیز، مرا بیرون می‌کشند و به قتل می‌رسانند ...

● اباعبدالله الحسین علیه‌السلام
در نامه به جعفر، قبل از حرکت به سمت کربلا

#روضه‌های_ناگهان
2
تلویزیون زائرانت را نشان می‌دهد.
زن و بچّه و پیر و جوان، زیرِ آفتابِ داغِ ظهرهایِ کربلا به سمتِ تو می‌آیند. فارغ از توان‌شان. عدّه‌ای در همان عمودهایِ اوّل کم می‌آوردند و زمینی خودشان را به عتبات می‌رساند. عدّه هم با تمامِ سختی‌ها تا آخرین قدم مانده به بین الحرمین را طاقت می‌آورند. سخت است؟ حتما. امّا وجه مشترکِ زائرانِ شما موکب‌دارهایِ مهمان‌نواز و خوب و خوش‌خنده و مهربان هستند. تلوزیون نشان می‌دهد که کفشِ زائر را تمیز می‌کنند. لباس‌هایش را می‌شویند. بادش می‌زنند و سایه سرش می‌شوند. موکب‌دارها چه خوش‌اخلاقند! نیش‌شان شبیهِ پرتقال‌خونی‌های قاچ زده‌ی رویِ ظرفِ میوه‌ها باز است. زائرانِ تو خوشبخت‌اند. خوشحالند که دارند به سمتِ تو می‌آیند. تشنه نیستند. از آن‌ ظرف‌های مکعّبی و عرق‌کرده‌ی آب‌ِ عراقی، در قدم به قدم از مسیر دیده می‌شود. آب‌ها خیلی خوشمزه‌اند. هرکدامشان را که سر می‌کشی خنک‌ترش را طلب می‌کنی و هست. تا دلت بخواهد هست. زائرانِ تو گرسنه نیستند. غذایِ گرم و متنوع و خوش‌رنگ و لعاب را با خوش‌رویی از موکب‌دارها می‌گیرند. غذا هم زیاد است. تا دلت بخواهد هست.
زائرانِ تو را در تلویزیون نگاه می‌کنم. به چشم‌هایشان زل می‌زنم. زوم میکنم رویِ صورت‌هایی که از لطفِ سایه‌بان‌ِ موکب‌ها حتّی آنقدر هم عرق‌کرده نیستند. چشم‌هایی که شادند. مردِ جوانِ سیاهی رو به رویِ زنِ جوانِ خبرنگار می‌گوید :
_ فرح‌آور است اربعین. اینجا برایِ بچه‌ها شهربازی زده‌اند!
به صورتِ مرد خیره می‌‌شوم. به موکبِ شهربازی. به بچه‌های شاد و عرق‌کرده و پر سر و صدایی که در راهِ کربلا از سر و کول هم بالا می‌روند و همه به آن‌ها لبخند می‌زنند.
مرد گفته بود "فرح‌آور است اربعین!" به فرح و شادی فکر می‌کنم... به اربعین...به زائر...به کاروان...

....

شما البته زائرانِ دیگری هم داشتید آقایِ من.
به اوّلین زائرانتان فکر می‌کنم. به دخترتان...خواهرتان...فرزندانتان و امامِ بعد از شما که طلایه‌دارِ کاروان بوده است.
زائرانی که عزادار و خسته و عزیز بودند.
زائرانی که زخمی بودند. نیاز به مراقبت داشتند. کودکانی که پای‌شان تاول زده بود. گرسنه بودند‌.
موکب‌دارهایِ آن‌ مسیر چگونه بودند؟
خوش‌اخلاق بودند یا شلاق در دست داشتند؟
گیوه‌هایِ پایِ کودکان‌تان را پاک می‌کردند یا تاول به پای‌شان می‌ترکید؟
حالِ کاروانِ شما چطور بوده‌است؟
کسی به آن‌ها لبخند می‌زد؟
چهل روز، چه پذیرایی‌ای از خانواده داغدارِ شما شد؟
غذای گرمی بود؟
برایِ خواهرِ شما سایه‌بان بود؟ صندلی بود؟
آبِ داغِ فرات بر لبانِ مادری که سرِ شیرخواره‌ش روی سرش حرکت می‌کند چه مزه‌ای می‌داد؟
به تاول فکر می‌کنم یا اباعبدالله ...
به آب ...
به کاروان ..
به بداخلاقی ...
به شلاق ...
به توهین ...
به موکب‌دارهای نامهربان ...
به زینب ...
به زینب که فقط می‌دویده.
چهل روز بینِ هشتاد و دو زن و کودک می‌دویده. می‌دویده که کسی بهانه نگیرد... آب نخواهد...از دشمن طلبِ چیزی نکند. که کسی لقمه‌های صدقه را نخورد...
به آفتاب فکر می‌کنم ...
به اینکه کاش شلاق و توهین و کتک دروغ باشد. چون آفتابِ آن موقعِ سال، خودش هزارسال روضه است ...
به حضرتِ سجّاد فکر می‌کنم ...
به سجّاد، که یک کاروان بوده و یک سجّاد ...
به کاروانِ شما که فکر می‌کنم تلوزیون را خاموش می‌کنم. انگار در چشم‌هایم پیاز فشار داده‌اند. اشک امان نمی‌دهد.
آن زائران کجا و این زائران کجا؟
یا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام ...
لا یوم کیومک ...
....

خون، بیش از آن مقدار که در کربلا ریخته شود در سینه‌‌ی زینب تلنبار شده بود ...

#کاروان_خون‌_به_جگرها
#تا_دم_آخر_تشنه‌ش_بود...
#بچه‌های_شما_چی؟؟
#بداخلاقند_چقدر_مردهای_شامی
#مردن_بعد_از_شما_آرزوی_کاروان_است
4
یک کتابِ گالینورِ سبز از موزه عروسک‌ها خریدم. از آن‌ها که کاغذهایشان کاغذ نیست.
از همان‌ کاغذ‌هایی‌ست که صفحه اولِ کتاب‌های کاج بود و دستت را که رویش می‌کشیدی بویِ شکلاتِ کاغذی و کاغذِ شکلاتی می‌داد.
کتابِ گالینورِ سبز را از کتابخانه می‌کشم بیرون. روزی که خریدمش گفتم: " برای بچه‌م". امّا تا به حال ده‌بار برایِ خودم خواندمش. کتاب را امیر سهرابی نوشته. درباره پیکِ بهار و حاجی فیروزِ سیاه‌پوشی‌ست که می‌آید زمین را از دستِ زمستان نجات دهد. داستانش را حفظ شده‌ام. خودم را مسخره می‌کنم و می‌گویم میتونی برای بچه‌ت از حفظ بخونیش!
رویِ کاغذهایی که نمی‌دانم جنس‌شان چیست دست می‌کشم و بو می‌کنم. بویِ شکلات نمی‌دهند. بویِ کاغذ هم نمی‌دهند. بویِ بهار هم.
کتاب را از نزدیک هم بو می‌کنم. فقط بویِ بچه می‌دهد. بچه‌ای که کودکِ درونِ من است و داستانی که برای رده سنی الف نوشته شده را حفظ است. کتاب را یک‌بار دیگر می‌خوانم و دوباره بو می‌کنم. هنوز هم بویِ بچه می‌دهد فقط.
دلم بویِ کاغذهایِ شکلاتیِ کتاب‌های کاج را می‌خواهد. کاش یکی از آن‌ کاغذها را که بینِ حل‌المسائل فصل مثلثاتِ ریاضی بپیچد تویِ دماغم و فرمول‌ها را از سرم می‌دزدید را کنده بودم و نگه می‌داشتم.
می‌روم تویِ دیوار سرچ می‌کنم کتاب‌های کاج، آن‌هایی که کاغذهای شکلاتی داشت.
دیوار حرفم را نمی‌فهمد.
دلم حل‌المسائل‌هایِ شکلاتی می‌خواهد ...

#برو_کیت_کت_بو_کن
#اسم_کاغذا_چی_بود_خدایی؟
#پاشو_برو_کتابای_کودکت_رو_بخون
#از_سنت_خجالت_بکش!
😁21
مگر من به چه دردِ تو می‌خورم؟!
اصلاً تو چرا به من این‌قدر امید داری؟!
همه از تو بُریدند ...
تنهایت گذاشتند ...
شاید من هم تنهایت بگذارم!
شاید من هم از تو بُریدم!
ولی یک چیز را مطمئنم.
تو در اوجِ تنهایی، باز هم به سراغم می‌آیی!
برای همین است که دوستت دارم ای تنهایِ تنهایِ تنها ...

#حسین_منی
من شمعِ عزایِ تو رو خاموش نکردم...
#حسین_منی
ماه، خودش را تا تو پایین می‌کِشَد ماهِ من!

#ماه_من_یک‌طرف_و_ماه_خدا_یک_طرف_است
به خدا سوگند، به قدر ظرفِ حجامت خونی ریخته نشود و عصایی به عصایی نخورَد و ناموسی به حرام تصرف نشود و مالی غیر حلال ستانده نشود، مگر اینکه گناه و وبالِ آن بر گردنِ آن دو غاصبِ حقِ امیرالمؤمنین عليه‌السلام است.
بدون اینکه چیزی از گناهِ عاملین کم شود ...

●امام صادق علیه‌السلام
1
امیرالمؤمنین عليه‌السلام غیرت‌الله است.
در حرمِ او بی‌حیایی و خودنمایی نکنید.
قلبِ او را نرنجانید.
مکان برایِ خودنمایی و آواز و عشوه زیاد است.
نجف، حرمت دارد ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2025/08/20 09:42:21
Back to Top
HTML Embed Code: