Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مشغول پیادهروی بودم و فرگشت انسان را میشنیدم که احساس کردم چیزی ناآشنا در رودخانه جریان دارد. جلوتر رفتم و با چنین صحنهای مواجه شدم: ظاهرا ماهی سالمون برای تولید مثل در خلاف جهت رودخانه شنا میکند و در تقلایی شگفتآور، مادهها تخم میریزند و نرها اسپرم…و بیشترشان هم پس از بهپایانبردن تولید مثل میمیرند! این مرگ پس از تولیدمثل که گاهی در طبیعت دیده میشود، میتواند نگاه ما را به زندگی و جهان دگرگون کند…از پیادهروی غافل شدم و تمامقد به تماشا ایستادم. زبانم بند آمدهبود.حس میکردم جهان در کمال است و گاه رنجهای ما ناشی از آن است که جریان زندگی را زیربار فردیت سنگین خود از خاطر میبریم؛
زخمزننده
مقاومتناپذیر
شگفتانگیز
و پررمزوراز است
آفرینش
و هرآنچه
«شدن» را امکان میدهد.
زخمزننده
مقاومتناپذیر
شگفتانگیز
و پررمزوراز است
آفرینش
و هرآنچه
«شدن» را امکان میدهد.
دوستان عزیز
بیش از دوسال پیش داستان بلندی را تمام کردم و آنروزها گمان کردم بهدنبال انتشارش خواهم رفت….اما زمان گذشت و مشغله و خستگی و ماجراهای فراوان باعث شد داستان را در رایانهام رها کنم.
این روزها باز به فکر انتشارش افتادم. اما امکان مذاکره با انتشارات ایران را ندارم. با خود گفتم همینجا و آرامآرام متن داستان را منتشر میکنم؛ اما انگار این بستر مناسب انتشار داستان بلند نیست.
اگر پیشنهادی کاربردی برای نشر داستان بلند دارید، خوشحال میشوم با من درمیان بگذارید.
بیش از دوسال پیش داستان بلندی را تمام کردم و آنروزها گمان کردم بهدنبال انتشارش خواهم رفت….اما زمان گذشت و مشغله و خستگی و ماجراهای فراوان باعث شد داستان را در رایانهام رها کنم.
این روزها باز به فکر انتشارش افتادم. اما امکان مذاکره با انتشارات ایران را ندارم. با خود گفتم همینجا و آرامآرام متن داستان را منتشر میکنم؛ اما انگار این بستر مناسب انتشار داستان بلند نیست.
اگر پیشنهادی کاربردی برای نشر داستان بلند دارید، خوشحال میشوم با من درمیان بگذارید.
شاعری سرودهاست: «موطن آدمی را بر هیچ نقشهای
نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش میدارند.»
در این جمله حقیتی است، اما در عین حال، در این نگاه، غفلتی موج میزند از حقیقتی دیگر و آن اهمیت «مکان» است در روان آدمی. نادیدهگرفتن این بخش از زندگی است که «زمان در مکان جریان مییابد» و قلب ما و آنها که دوستشان میداریم، در مکانی از مکانهای زمین فرصت تپیدن مییابد.
منحصر کردن دلبستگیهای آدمی به مفاهیم انتزاعی، آنچنان که من میفهمم موجب نادیدهگرفتن و گاه از میانرفتن احساسی ریشهدار میشود.
به قول رفیقی «آنکه میگوید همه بشریت را دوست دارد، در واقع هیچکس را دوست ندارد!»
مارسل پروست را «سالک مدرن» میخوانند. جستجوگری که در طلب حقیقت خویشتن، گذشته را میکاود و انگار همواره بخشی از حقیقت ناب، روی در گذشته دارد و بیقراری عارفان برای آن گذشته مبهم، آن نیستان و آن ازل نیز گرچه در ابهام و کلیات باقی میماند، اما گاه رنگ و بوی همین سلوک مدرن را دارد.
به تعبیر داریوش شایگان، در روش سیروسلوک پروست، «زمان در مکان متجسم میشود و به همین سبب جستجوگر زمان از دست رفته، مکان ازدسترفته را نیز میجوید.»
و بهتعبیر احسان عبدیپور، «آدم باید عشقش به سیاره زمین را به قطعات کوچکتر تقسیم کند، طوری که بتواند بردارد و بر دوش بکشدش.»
بنابراین،آدمی ، هرچقدر هم دلش بزرگ باشد و بند به دلهای عزیزانش، موطنی دارد بر روی زمین؛ جایی که گهوارهاش در آنجا تکان خوردهاست.
هرچه این موطن، رنگپریدهتر و کمرمقتر باشد، در ذهن بچههایش جای پررنگتری میگیرد.
دلتنگیهای مهاجران و نالههای رفقای «دروطنخویشغریب» را باید با این نگاه شنید؛ باید در این بیقراری برای وطن، چیزی بیش از کلیشهها جست؛ تمنای نوعی سلوک، جستجوی بخشی از خویشتن و مهرورزی به زمین و زمان…بدون انکار زمین، بدون انکار زمان و بدون انکار بدن… نوعی مهرورزی خردمندانه که گرچه بهظاهر روی در گذشته و پشتسر دارد، اما ناشی از فهم ژرف «اینجا» و «اکنون» سرنوشت ماست!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش میدارند.»
در این جمله حقیتی است، اما در عین حال، در این نگاه، غفلتی موج میزند از حقیقتی دیگر و آن اهمیت «مکان» است در روان آدمی. نادیدهگرفتن این بخش از زندگی است که «زمان در مکان جریان مییابد» و قلب ما و آنها که دوستشان میداریم، در مکانی از مکانهای زمین فرصت تپیدن مییابد.
منحصر کردن دلبستگیهای آدمی به مفاهیم انتزاعی، آنچنان که من میفهمم موجب نادیدهگرفتن و گاه از میانرفتن احساسی ریشهدار میشود.
به قول رفیقی «آنکه میگوید همه بشریت را دوست دارد، در واقع هیچکس را دوست ندارد!»
مارسل پروست را «سالک مدرن» میخوانند. جستجوگری که در طلب حقیقت خویشتن، گذشته را میکاود و انگار همواره بخشی از حقیقت ناب، روی در گذشته دارد و بیقراری عارفان برای آن گذشته مبهم، آن نیستان و آن ازل نیز گرچه در ابهام و کلیات باقی میماند، اما گاه رنگ و بوی همین سلوک مدرن را دارد.
به تعبیر داریوش شایگان، در روش سیروسلوک پروست، «زمان در مکان متجسم میشود و به همین سبب جستجوگر زمان از دست رفته، مکان ازدسترفته را نیز میجوید.»
و بهتعبیر احسان عبدیپور، «آدم باید عشقش به سیاره زمین را به قطعات کوچکتر تقسیم کند، طوری که بتواند بردارد و بر دوش بکشدش.»
بنابراین،آدمی ، هرچقدر هم دلش بزرگ باشد و بند به دلهای عزیزانش، موطنی دارد بر روی زمین؛ جایی که گهوارهاش در آنجا تکان خوردهاست.
هرچه این موطن، رنگپریدهتر و کمرمقتر باشد، در ذهن بچههایش جای پررنگتری میگیرد.
دلتنگیهای مهاجران و نالههای رفقای «دروطنخویشغریب» را باید با این نگاه شنید؛ باید در این بیقراری برای وطن، چیزی بیش از کلیشهها جست؛ تمنای نوعی سلوک، جستجوی بخشی از خویشتن و مهرورزی به زمین و زمان…بدون انکار زمین، بدون انکار زمان و بدون انکار بدن… نوعی مهرورزی خردمندانه که گرچه بهظاهر روی در گذشته و پشتسر دارد، اما ناشی از فهم ژرف «اینجا» و «اکنون» سرنوشت ماست!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
روی پل ایستادهام و به طوفان زیر پا نگاه میکنم؛ برگریزان روی طغیان رودخانه، صدای باد و تماشای درختانی که در برابر طوفان از پا درآمدهاند…مهابت طبیعت در من احساسی گنگ برمیانگیزد؛
ترکیبی از ترس و لذت…
لذت قرار گرفتن در برابر امری نیرومندتر از من و ترس از ناچیزی خودم، ترس از بلعیدهشدن در سیاهچالهای باشکوه…این ترس و لذت آمیخته بههم را به هیچچیز در این زندگی نمیدهم!
این حس امنیت استوار ناشی از «دربرگرفتهشدن» توسط جهان…این «بخشی از وجود بودن» چنان مستم میکند که دیگر نالههای اگزیستانسیالی به گوشم کمتر خوش میآید، مگر آنها که از «اضطراب بودن» گذر کردهاند به «بسندگی آرامبخش وجود»!
ترکیبی از ترس و لذت…
لذت قرار گرفتن در برابر امری نیرومندتر از من و ترس از ناچیزی خودم، ترس از بلعیدهشدن در سیاهچالهای باشکوه…این ترس و لذت آمیخته بههم را به هیچچیز در این زندگی نمیدهم!
این حس امنیت استوار ناشی از «دربرگرفتهشدن» توسط جهان…این «بخشی از وجود بودن» چنان مستم میکند که دیگر نالههای اگزیستانسیالی به گوشم کمتر خوش میآید، مگر آنها که از «اضطراب بودن» گذر کردهاند به «بسندگی آرامبخش وجود»!
سوم:
تو از هزار و یکشبی پریچه!
آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو که آخرین رقصی که از مادربزرگ بهیاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که بهواقع به قامت مادربزرگ دوختهبود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصههای حوری، تموم قصهها بیتو میمیرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر اینها، بلکه چیزی ورای همه اینها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما میدهد…خیال میکنم در بسیاری از ترانهها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سرودهاست، این گرما موج میزند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطهای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه میگیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شدهاست؛ جلوی آب گرفتهشده و خشکسالی بهبار آمده و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.
وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند میکشد، زندگی را به زنجیر میکشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمهای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.
از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، میتواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همینروست که این ترانهها، چیزی ورای یک عشق زنومرد در جان شنونده جاری میکند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چهبسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن زندگیبخش” در ترانهها جاماندهباشد؛ شهرزاد قصهگویی که با قصههایش شاه را میخواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه میدارد ، و هزارشب قصه میگوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی بهروال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سالهای استبداد، بزرگترین مراقب زندگی است!
از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج میزند. شگفتزدهام که چطور سالهای سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چهبسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاهها، طرف زندگی را برمیگزینیم! چهبسا همین ترانههای سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمانهای ضدزندگی نگاه میدارد و چهبسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!
بلکه ترانهای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد میگستریم و اره میشویم!»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تو از هزار و یکشبی پریچه!
آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو که آخرین رقصی که از مادربزرگ بهیاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که بهواقع به قامت مادربزرگ دوختهبود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصههای حوری، تموم قصهها بیتو میمیرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر اینها، بلکه چیزی ورای همه اینها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما میدهد…خیال میکنم در بسیاری از ترانهها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سرودهاست، این گرما موج میزند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطهای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه میگیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شدهاست؛ جلوی آب گرفتهشده و خشکسالی بهبار آمده و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.
وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند میکشد، زندگی را به زنجیر میکشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمهای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.
از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، میتواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همینروست که این ترانهها، چیزی ورای یک عشق زنومرد در جان شنونده جاری میکند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چهبسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن زندگیبخش” در ترانهها جاماندهباشد؛ شهرزاد قصهگویی که با قصههایش شاه را میخواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه میدارد ، و هزارشب قصه میگوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی بهروال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سالهای استبداد، بزرگترین مراقب زندگی است!
از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج میزند. شگفتزدهام که چطور سالهای سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چهبسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاهها، طرف زندگی را برمیگزینیم! چهبسا همین ترانههای سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمانهای ضدزندگی نگاه میدارد و چهبسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!
بلکه ترانهای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد میگستریم و اره میشویم!»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تناقضهای دل
سوم: تو از هزار و یکشبی پریچه! آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو…
06 Paricheh
Moein - GahMusic.com
Forwarded from دربهدر در جهان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شروین وکیلی در آخرین اندرز مهرنسک میگفت دوستداشتن آدمها کار سختی نیست، چون دوستداشتن موجود زنده کار سختی نیست!
گمان میکنم هرچقدر بیشتر درباره جهان بدانیم، این مهر هم بیشتر میشود! هرچقدر بیشتر بدانیم که چهاندازه «موجود زنده» در بیکرانگی این جهان و در این حدی که ما میدانیم کم و گم است، بیشتر از زندهبودن لذت میبریم. دلم میخواهد اسمش را بگذارم «عشق به موجود زنده بهماهو موجود زنده!» یا «مهر به زندگی بهدلیل استثنایی بودن، گذرا بودن و آذرخشی بودنش»!
یا مهر به دیگری، به گونه خودمان و به سایر گونهها…به تکتک مهرههای تسبیحی که امکان تداوم حیات را در کره زمین محقق کردند…دلم میخواهد بگویم وقتی داروین نشان داد چقدر ما با سایر موجودات زنده خویشاوندیم، فقط کاری زیستشناسانه نکرد، بلکه پرده برداشت از ردپای میل ما به اینکه موجودات زنده را دوست بداریم و در راس آنها، آن دیگری از همه خویشاوندتر؛ همسایه و رفیق و یار و فرزند! بهگمانم علم محکمترین دلیل برای دوستداشتن اینجهان و بهویژه موجودات زنده را به ما میبخشد: همهبههم وصلیم و از یکجا شروع کردیم؛ نه در عالم انتزاع؛ بلکه همینجا و همینحالا!
گمان میکنم هرچقدر بیشتر درباره جهان بدانیم، این مهر هم بیشتر میشود! هرچقدر بیشتر بدانیم که چهاندازه «موجود زنده» در بیکرانگی این جهان و در این حدی که ما میدانیم کم و گم است، بیشتر از زندهبودن لذت میبریم. دلم میخواهد اسمش را بگذارم «عشق به موجود زنده بهماهو موجود زنده!» یا «مهر به زندگی بهدلیل استثنایی بودن، گذرا بودن و آذرخشی بودنش»!
یا مهر به دیگری، به گونه خودمان و به سایر گونهها…به تکتک مهرههای تسبیحی که امکان تداوم حیات را در کره زمین محقق کردند…دلم میخواهد بگویم وقتی داروین نشان داد چقدر ما با سایر موجودات زنده خویشاوندیم، فقط کاری زیستشناسانه نکرد، بلکه پرده برداشت از ردپای میل ما به اینکه موجودات زنده را دوست بداریم و در راس آنها، آن دیگری از همه خویشاوندتر؛ همسایه و رفیق و یار و فرزند! بهگمانم علم محکمترین دلیل برای دوستداشتن اینجهان و بهویژه موجودات زنده را به ما میبخشد: همهبههم وصلیم و از یکجا شروع کردیم؛ نه در عالم انتزاع؛ بلکه همینجا و همینحالا!
سهراب را بسیار دوست میدارم به دلایل متعدد.
به چشم من، او نماد اعتدال است ؛ استاد هماهنگی میان چیزهایی که معمولا متناقض میدانندشان.
سهراب اگرچه دل در گرو کاشان داشت، اما به قول خودش، برای «حرکت» تن به سفرهای طولانی میداد. نگاه سهراب به مفهوم «وطن»،«غربت» و «سفر» برایم جذاب است.
فیلسوف-شاعری که از یک سو خودش را به مثابه شهروند جهان، رها از قید و بند خاک میدید و از سوی دیگر به مثابه یک قد قدکشیده در سنت ایران، دل در گرو «چادربهسرهای کاشان» داشت.
امروز که به مناسبت خیرهشدن به قارچهای غربت، این چند خط بر زبانم جاری شد، تازه دریافتم که چقدر انتخاب این واژهها دقیق است؛ چه خردمندانه چیزهایی را شمرده که نقطه پیوند همیشگی ما با هستی هستند و در برابر این پیوند مستمر، هر غربتی کمرمق است:
هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
چهاهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
به چشم من، او نماد اعتدال است ؛ استاد هماهنگی میان چیزهایی که معمولا متناقض میدانندشان.
سهراب اگرچه دل در گرو کاشان داشت، اما به قول خودش، برای «حرکت» تن به سفرهای طولانی میداد. نگاه سهراب به مفهوم «وطن»،«غربت» و «سفر» برایم جذاب است.
فیلسوف-شاعری که از یک سو خودش را به مثابه شهروند جهان، رها از قید و بند خاک میدید و از سوی دیگر به مثابه یک قد قدکشیده در سنت ایران، دل در گرو «چادربهسرهای کاشان» داشت.
امروز که به مناسبت خیرهشدن به قارچهای غربت، این چند خط بر زبانم جاری شد، تازه دریافتم که چقدر انتخاب این واژهها دقیق است؛ چه خردمندانه چیزهایی را شمرده که نقطه پیوند همیشگی ما با هستی هستند و در برابر این پیوند مستمر، هر غربتی کمرمق است:
هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
چهاهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قرار بود آهنگ زندگی همین باشه. منظورم از «قرار بود» اینه که زندگی طبیعی اینه. و غیرطبیعی اینه که ما مدام با شتاب بمباران میشیم.
اصل شتاب رو که کاریش نمیشه کرد. بهقول دوستی، مساله اصلی ما اینه که چهل روز ما با چهل روز عارفی که چله میرفت، خیلی فرق داره! دستکم در این روزگار میدونیم که چرا اصحاب کهف سیصدسال و اندی خوابیدند! یا نوح هزارسال عمر کرده! بنمایه اسطورههای اینچنینی اینه که در گذر زمان، جهان تغییر زیادی نمیکنه، و برای همینه که اونا سیصدسال میخوابن و نوح هم هزارسال دعوت میکنه! یعنی توی بازه نهصدساله حرف و نگاه نوح همین بود و حرف و نگاه جامعهش همان! مثل امروز ما نبود که به فاصله شش ماه در همون مسیر پیادهروی همیشگی، کلی چهره دنیا زیر و زبر شدهباشه! اونقدر خبر با شتاب بیاد که فرصت هضم و فهم هم درکار نباشه!!!
به هرحال واقعیت جهان ما همینه!کاریش نمیشه کرد مگر پناه بردن هرازگاهی به حلزون!
اصل شتاب رو که کاریش نمیشه کرد. بهقول دوستی، مساله اصلی ما اینه که چهل روز ما با چهل روز عارفی که چله میرفت، خیلی فرق داره! دستکم در این روزگار میدونیم که چرا اصحاب کهف سیصدسال و اندی خوابیدند! یا نوح هزارسال عمر کرده! بنمایه اسطورههای اینچنینی اینه که در گذر زمان، جهان تغییر زیادی نمیکنه، و برای همینه که اونا سیصدسال میخوابن و نوح هم هزارسال دعوت میکنه! یعنی توی بازه نهصدساله حرف و نگاه نوح همین بود و حرف و نگاه جامعهش همان! مثل امروز ما نبود که به فاصله شش ماه در همون مسیر پیادهروی همیشگی، کلی چهره دنیا زیر و زبر شدهباشه! اونقدر خبر با شتاب بیاد که فرصت هضم و فهم هم درکار نباشه!!!
به هرحال واقعیت جهان ما همینه!کاریش نمیشه کرد مگر پناه بردن هرازگاهی به حلزون!
تناقضهای دل
خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید این صدا را در شب، سکوت، کویر و در کاروانسرا…خیال کنید و از خیال کردن مهراسید!
دیشب، در تمام مدتی که کیهان کلهر با کمانچهاش مغازله میکرد، کلام شفیعی کدکنی در گوشم زمزمه میشد: «قیژک کولی کوک است در این تنگی عصر» …
و خیال میکردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناختهام، «خیال وطن»، همزاد اشک بودهاست.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایمترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بنمایههای فرهنگی تمدن ایرانی بهطرز معناداری در قیاس با دیگر تمدنها، نرم و پذیرنده است و غیرخشن.»
به خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیدهای؟» نوشتهاست: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»
همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسستهام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشتهبودند، بههم پیوست.
دلچسبترین تبیینی که از تمدن ایران خواندهام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راهها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح میدهد که به دلیل اقلیم کمآب ایران، شهرها و روستاها با فاصله از هم شکل گرفتهاند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آبادیهای فراوان گذر کنند و هربار با «دیگریهای متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسانهایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.
عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشتهاند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا میآموزد و صبر و بهرسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن راهها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر میداند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطهای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگریهای متفاوت، نداشتن امکانی چون آرامگرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف میداند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.
داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگریهای متفاوت متعدد ناشی میشود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل بهویژه در جادههای کویری تجربه کردهام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای میدهد، به رابطهای برنده-برنده و به صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهمترین ستون تمدن ایران بودهاست.
در نهایت میخواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.
پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقیترین شنوندگان جهان خم شدهاند و من خیال میکنم وطن را… خیال میکنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم میخواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال میکنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان میکنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال میکنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه میتواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشتهاست: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
و خیال میکردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناختهام، «خیال وطن»، همزاد اشک بودهاست.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایمترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بنمایههای فرهنگی تمدن ایرانی بهطرز معناداری در قیاس با دیگر تمدنها، نرم و پذیرنده است و غیرخشن.»
به خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیدهای؟» نوشتهاست: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»
همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسستهام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشتهبودند، بههم پیوست.
دلچسبترین تبیینی که از تمدن ایران خواندهام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راهها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح میدهد که به دلیل اقلیم کمآب ایران، شهرها و روستاها با فاصله از هم شکل گرفتهاند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آبادیهای فراوان گذر کنند و هربار با «دیگریهای متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسانهایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.
عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشتهاند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا میآموزد و صبر و بهرسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن راهها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر میداند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطهای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگریهای متفاوت، نداشتن امکانی چون آرامگرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف میداند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.
داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگریهای متفاوت متعدد ناشی میشود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل بهویژه در جادههای کویری تجربه کردهام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای میدهد، به رابطهای برنده-برنده و به صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهمترین ستون تمدن ایران بودهاست.
در نهایت میخواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.
پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقیترین شنوندگان جهان خم شدهاند و من خیال میکنم وطن را… خیال میکنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم میخواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال میکنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان میکنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال میکنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه میتواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشتهاست: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
تناقضهای دل
Photo
به آخر خیابان که رسیدم، احساس کردم کسی نگاهم میکند. جلوتر که رفتم، این دو را دیدم. «دیده شدن توسط دیگری» را به گمانم شهودی درمییابیم و بینیاز به گواه میفهمیم. وقتی آدم حس میکند کسی به او خیره شده، باید رد نگاه را بیابد و خیالش آسوده شود خطری در کار نیست، ورنه دلشوره ناشی از ابهام «زیرنظر بودن»ته دلش میماند.
نگاهش را از نگاهم برداشت و بیخیال و رها ، مشغول جویدن برگها شد و من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بییار چگونه بودا؟»
نمیدانم آیا واقعا این بیت، قدیمیترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جانبخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کردهباشند….و آنگاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسیشان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتادهباشد! انگار کن مردمانی که بر آنها تاختهباشند و میراثشان به تاراج بردهباشند…آنگاه در اولین چینش واژهها به قصد شعر، نگران بییار بهسر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس رفتهشان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آنسان که باور نکنند آهوی کوهی «بییار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پسقرنها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و
مهر!
نگاهش را از نگاهم برداشت و بیخیال و رها ، مشغول جویدن برگها شد و من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بییار چگونه بودا؟»
نمیدانم آیا واقعا این بیت، قدیمیترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جانبخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کردهباشند….و آنگاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسیشان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتادهباشد! انگار کن مردمانی که بر آنها تاختهباشند و میراثشان به تاراج بردهباشند…آنگاه در اولین چینش واژهها به قصد شعر، نگران بییار بهسر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس رفتهشان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آنسان که باور نکنند آهوی کوهی «بییار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پسقرنها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و
مهر!
تعیین تکلیف با داستان اول مثنوی:
دکتر جعفریتبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یکبار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خواندهبود و ترکیب این دو موزونش ساخته بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درسهایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پارهای اطلاعات پراکنده.
یادم میآید در یکی از همایشهای مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشتهشدن زرگر بیگناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود میپیچد، قانع نمیشود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشتههای اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبندهای نفروشید که عاقبت ندارد.
مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع میکنیم، برمیگردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیممآبانه نظر قاطع دهد «عشقهایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع میکنیم بازمیگردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشقهایی کز پی رنگی بود» در میآید، در انکار «بدن» هم مومنانه میکوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی میکند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار میزداید…پس نیک میدانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آنگاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفریتبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی میآفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمیآید، بلکه حتی دل خود داستانپرداز بزرگ هم انگار بهپای توجیهات بعدی آرام نمیگیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمیکند، چرا که ما خوب میدانیم مولانا داستانپردازی قهار است و میتواند صورت و شخصیتها را به گونهای بچیند که اینقدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!
با این حال، چنین نمیکند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز میکند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر سادهترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بیقراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بیگناه» وامیدارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم میخواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی میزند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادیای میافتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خواندهاند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یکبار فرصت داشتهباشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دلسپردگی را از سرسپردگی جدا کردهبودی، تو که به رقص وعشق پناه میبردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشمپوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوهای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان میکنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشتهباشد، صادقانه اعتراف میکند که در رودربایستی «خضر» ماندهبوده و اظهار وفاداری به چارچوبهای عرفانی. گمان میکنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی میخوانید، این قسمتها را جدی نگیرید! از همان اول یکبار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربهاتر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایشها از خداوندگار بهراه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش میداشت!
*اگر از دکتر جعفریتبار خبری دارید، ممنون میشوم به من نیز خبر رسانید!
دکتر جعفریتبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یکبار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خواندهبود و ترکیب این دو موزونش ساخته بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درسهایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پارهای اطلاعات پراکنده.
یادم میآید در یکی از همایشهای مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشتهشدن زرگر بیگناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود میپیچد، قانع نمیشود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشتههای اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبندهای نفروشید که عاقبت ندارد.
مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع میکنیم، برمیگردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیممآبانه نظر قاطع دهد «عشقهایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع میکنیم بازمیگردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشقهایی کز پی رنگی بود» در میآید، در انکار «بدن» هم مومنانه میکوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی میکند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار میزداید…پس نیک میدانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آنگاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفریتبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی میآفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمیآید، بلکه حتی دل خود داستانپرداز بزرگ هم انگار بهپای توجیهات بعدی آرام نمیگیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمیکند، چرا که ما خوب میدانیم مولانا داستانپردازی قهار است و میتواند صورت و شخصیتها را به گونهای بچیند که اینقدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!
با این حال، چنین نمیکند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز میکند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر سادهترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بیقراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بیگناه» وامیدارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم میخواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی میزند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادیای میافتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خواندهاند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یکبار فرصت داشتهباشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دلسپردگی را از سرسپردگی جدا کردهبودی، تو که به رقص وعشق پناه میبردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشمپوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوهای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان میکنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشتهباشد، صادقانه اعتراف میکند که در رودربایستی «خضر» ماندهبوده و اظهار وفاداری به چارچوبهای عرفانی. گمان میکنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی میخوانید، این قسمتها را جدی نگیرید! از همان اول یکبار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربهاتر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایشها از خداوندگار بهراه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش میداشت!
*اگر از دکتر جعفریتبار خبری دارید، ممنون میشوم به من نیز خبر رسانید!
از خود میپرسم مردمان گرفتار در یورش مغول، چگونه امید را در خود میپروردند؟ پاسخ این پرسش راهنمایی است برای ما که نیازمند تابآوری و امیدیم، در شبی دراز که «بدتر از مغولان» بر ایران تاختهاند.
راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد مییابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».
و این سه، از همیشه تاریخ به ما نزدیکترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاسداشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».
تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما میگذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت میگذریم.
آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافتهبودند که «مهر» بر «پیمان» استوار میماند و روزگار «پیمانشکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینهای است که در روزگار تباهی میتوان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که بهخاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بستهایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی خود و دیگری و شایستگی جان و وطنمان را به مهر…
بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به تماشا بنشینیم
به مهر…
راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد مییابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».
و این سه، از همیشه تاریخ به ما نزدیکترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاسداشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».
تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما میگذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت میگذریم.
آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافتهبودند که «مهر» بر «پیمان» استوار میماند و روزگار «پیمانشکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینهای است که در روزگار تباهی میتوان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که بهخاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بستهایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی خود و دیگری و شایستگی جان و وطنمان را به مهر…
بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به تماشا بنشینیم
به مهر…
در مدرسه پسرک، هر روز بعد از ناهار، زنگ «مطالعه در سکوت» است. بچهها هرکدام باید کتابی را که از کتابخانه به امانت گرفتهاند، بخوانند.
حالوهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بیاعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتابهای کتابخانه مدرسهشان که پیوندی با ایران داشته، به خانه آمده و با دقت خواندهشده. انصافا هم کتابهای دقیق و درستی بودند.
من هم از صدقهسر زنگ مطالعه پسرک، یکیدوتا کتاب اسطورهشناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.
اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچهها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را بهپایان ببرند.
این رویکرد مدرسه را میپسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستانخوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان میشود و باقی حوزههای دانش و خرد وقتی بهکار میآید که آدمی بتواند از دلشان داستان بهدردبخوری بیرون بکشد.
در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچههای جنگ. اشک در چشمم حلقه میزند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!
آنسوتر، بهجای خلیجفارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را میبندد و میگوید:
من این رمان را نمیخوانم! فردا به کتابخانه میروم و به مسوول کتابخانه توضیح میدهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمیدارم!
من با لبخندی همدلیام را نشان میدهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، بهخواب هم نمیدیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمرهمان را پرکنند.
از قطبالدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانیبودن را میزییم.» سطحی که هرکداممان به طور فردی و منحصربهفرد تجربه میکنیم!
پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…
حالوهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بیاعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتابهای کتابخانه مدرسهشان که پیوندی با ایران داشته، به خانه آمده و با دقت خواندهشده. انصافا هم کتابهای دقیق و درستی بودند.
من هم از صدقهسر زنگ مطالعه پسرک، یکیدوتا کتاب اسطورهشناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.
اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچهها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را بهپایان ببرند.
این رویکرد مدرسه را میپسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستانخوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان میشود و باقی حوزههای دانش و خرد وقتی بهکار میآید که آدمی بتواند از دلشان داستان بهدردبخوری بیرون بکشد.
در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچههای جنگ. اشک در چشمم حلقه میزند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!
آنسوتر، بهجای خلیجفارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را میبندد و میگوید:
من این رمان را نمیخوانم! فردا به کتابخانه میروم و به مسوول کتابخانه توضیح میدهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمیدارم!
من با لبخندی همدلیام را نشان میدهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، بهخواب هم نمیدیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمرهمان را پرکنند.
از قطبالدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانیبودن را میزییم.» سطحی که هرکداممان به طور فردی و منحصربهفرد تجربه میکنیم!
پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…
دلم میخواد برگردم به زنگ آخر مدرسه روز شنبه. دلم میخواد با ذوق برم یکی از همون روزنامههای زنجیرهای رو بخرم که ابراهیم نبوی توش امام جمعه ارومیه رو سوژه خنده میکرد…دلم میخواد بتونم یکبار دیگه به حرفای مفت سردمداران مملکت طوری بخندم که اون موقع میخندیدم…دلم خیلی چیزها میخواد که دیگه نیست و نمیشه…و تمام این خیلی چیزها خلاصه میشه در «ایران»
و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تکتکمون…
نمیدونم چهکار میشه کرد بهجز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها میخواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغضآلود که حتی رمق ندارم غنیترین نفرینها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم میخواد قربانصدقه این «ما»ی زخمخورده و خسته برم…
و دیگر هیچ!
و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تکتکمون…
نمیدونم چهکار میشه کرد بهجز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها میخواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغضآلود که حتی رمق ندارم غنیترین نفرینها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم میخواد قربانصدقه این «ما»ی زخمخورده و خسته برم…
و دیگر هیچ!