tgoop.com/smbagherabadi_smb/4087
Last Update:
دل نوشته ای برای این روزهای ما
یه جایی تو همین حوالی،
هوا یههو بوی گرگومیش گرفت...
نه بارونی اومد، نه خورشیدی طلوع کرد...
فقط یه سایه افتاد رو دیوارِ خیالِ مردم…
و کسی نفهمید اون صدای دیشب، خواب بود یا انفجار...
تو کوچه، پیرمردی نشسته بود روی چهارپایهی چوبی، چشماشو بسته بود،
انگار داشت دنبال صدایی میگشت که خیلی وقته گم شده،
صدای هم خوردنِ قاشق تو استکان یا شاید
صدای رادیویی که میگفت: "آسمان تهران صاف است."
ولی هوا، صاف نبود،
یه جور کدری بود که از دل کلمات رد میشد،
مثل جملهای که هیچوقت تموم نمیشه،
چون نویسندهش وسط نوشتن، رفته زیر آوار....
بعضی چیزا گفتنی نیست،
مثل وقتی که بچهای، بیدلیل گریه میکنه تو خواب،
نه از ترس هیولا،
از چیزی که هنوز بلد نیست براش اسم بذاره....
اسمها همیشه دیر میرسن....
مثل صلح، که وقتی میاد، دیگه خیلی چیزا رو نمیشه برگردوند....
نفرین به جنگ،
نه چون نمیتونیم بجنگیم،
چون هنوز به پنجرهها ایمان داریم،
چون هنوز فکر میکنیم شبها وقته خواب دیدنِ، نه شنیدن صدای انفجار...
جنگ، یه زبونِ بیادبه،
نه تشبیه میفهمه، نه استعاره.
هرچی بگی، با گلوله جواب میده...
و ما…
ما اهل شعر بودیم،
نه شعار....
اهل بوی بهار نارنج،
نه بوی سوختگیِ سیمان داغ....
اگه دیدید ساکتیم،
نه اینکه چیزی نمیفهمیم،
نه اینکه میترسیم،
نه اینکه یادمون رفته این خاک چه بویی داره وقتی بارون میزنه رو کوههای زاگرس...
سکوت ما از اونجاست که
فهمیدم هر فریادی، شجاعت نیست...
بعضی فریادا، فقط انعکاس خشمن توی اتاقی که هیچ پنجرهای به زندگی نداره....
ما اگه چیزی نمیگیم،
برای اینه که جنگو بلدیم....
بلدیم چجوری تهش رو خاکریزها،
یه دفتر مشق گم میشه....
یه چشمی همیشه به راهِ کسی میمونه که "دیگه برنمیگرده"....
یه بردار که سال ها در حسرت آغوش برادرش میسوزه....
یه پدر که با حسرت دوباره دیدن پسرش پیر میشه و میمیره....
یه مادر که همیشه چشم به در میمونه...
ما ساکتیم،
ما جنگو بوسیدیم از دور و پس زدیم...
چون دیدیمش،
لخت و بیرویا......
اگه این روزا صدامون کمتر بلند میشه،
اگه داد نمیزنیم،
اگه پُستامون خشم نداره،
نه اینکه درد نداریم،
نه اینکه دلمون نسوخته،
داره…
سوخته....
ما این خاک رو با خیال دوست داریم،
نه با خشاب....
با آشتی، نه با آتش.....
ما همدلیم،
نه از سر ترس،
از سر شعور....
چون فهمیدیم اگه یه چیزی قراره ما رو نگه داره،
اون "خشم مشترک" نیست،
اون "امید مشترکِ"....
ما اوناییم که با شعر بزرگ شدیم،
ولی اگه روزگار بخواد شعر رو بسوزونه،
با همون شعر، آتیشو خاموش میکنیم...
و اگه بخوان این خونهرو از ما بگیرن،
با دستای خالی،
با دلهره،
با اشک،
حتی اگه با ترس…
ولی میایستیم....
ما اهل جنگ نیستیم....
اما اگه به جنگمون بیان،
ایران، تنهاترین نخواهد بود....
نه از سر شعار،
از سر خاک....
از سر زندگی....
از سر خاطره....
و اگر روزی افتادیم،
بدونید که افتادیم نه برای مُردن،
برای اینکه چیزی بمونه
که اسمش رو هنوز میشه با نجابت گفت:
وطن
سید محمد باقرآبادی
۲۵ خرداد ۱۴۰۴
BY کانال مباحث تخصصی حسابداری و حسابرسی
Share with your friend now:
tgoop.com/smbagherabadi_smb/4087
