Telegram Web
یادداشتی از مرحوم شیخ احمد محسنی، مؤید الاسلام.
مؤید الإسلام در این یادداشت شرح حال مختصری از پدر خود، مرحوم شیخ عبدالحسین نگاشته است.
تصویر این یادداشت را آقای دکتر محمد کاظم رحمتی از روی نسخه‌ای خطی در کتابخانه ملی برداشته و به سیرجان نامه مرحمت کرده‌اند.
@sirjanname
وکالت‌نامه‌ای به خط شیخ عبدالمحسن لویمی که در بطّالیه ( از مراکز علمی أحساء) نگاشته شده است. این شهادتنامه به سال ۱۱۹۳ یعنی قبل از مهاجرت شیخ به ایران تنظیم شده است.

هدیهٔ استاد محمدعلی الحرز( محقق تاریخ و فرهنگِ أحساء) به سیرجان نامه.
@sirjanname
Forwarded from RAHIM
شماره ۴۱۹

یسنا، هات ۴۱

راوی:
رحیم فرج الهی

منبع:
گاتاها
گزارش ابراهیم پورداود،
نشر اساطیر
@rawi_matn
نوروز بر همراهان «سیرجان‌نامه» مبارک باد. 🌸
در سال نو، کتاب «شاهِ شجاعِ کرمانی» منتشر خواهد شد.
@sirjanname
صفحه‌ای دیگر از کتاب «شاهِ شجاعِ کرمانی». نوشتهٔ: محسن پورمختار.
@sirjanname
از بَلوَرد تا پاريز

«راه را پيش گرفتيم. از دولت‌آباد و اُسطور گذشتيم و به بَلوَرد رسيدیم.

راه ميانه به پاريز از اينجا كج می‌شود و قسمتی خاكی است. اول به بوجان رسيديم و سپس از بيابانی كه پر از سبزه و گون و گل سريش بود، گذشتيم.

هر گَوَنش يادآورِ شعر ِ سراسر روحِ شفيعی كدكنی بود كه ميانِ نسيم و گَوَن تعارضی زيبا يافته است.

رسيديم به اميرآباد كه آبادی بزرگی است و سپس آسفالتی شروع شد كه به حسين‌آباد می‌رسيد كه بر سر راه عمدهٔ سيرجان و كرمان است و رو به رويش سعادت آباد قرار دارد. اين دو ده، در حقيقت چسبيده به يكديگر است. در پارك كوچك سعادت‌آباد ناهار خورديم و راهی پاريز شديم، بيست و پنج كيلومتر بيش نبود.

اين تكه يعنی از بلورد تا پاريز را نديده بودم. شايد ’باستانی پاريزی‘ هم از اين گذر به سيرجان سفر نكرده باشد. به يادِ او بوديم، چرخی در دو تا خيابان اصلی پاريز زديم.»

ايرج افشار، آخرين گلگشت نوروزی
٢٦ اسفند ١٣٨٨
به نقل از مجله بخارا، شماره ١٠٥ ص٢٩٣

https://www.tgoop.com/sirjanname
Forwarded from نشان
این همه زخم عیان

وحَکیٰ عَن الشبلی أنّه تواجدَ یوماً فقال: آه! لیس یَدری ما بقلبی سِواه.
فقیل: آه مِن أیّ شئ؟ فقال: مِن کلّ شئ!

شِبلی روزی در حال وَجد گفت: آه! کسی جز او نمی داند در قلبم چه می گذرد.
گفتند: آه از چه چیز؟ گفت: از همه چیز!

* البیاض و السواد، خواجه علیِ حسنِ سیرجانی، ص ۳۲۰.
.........................
شبلی shebli : عارف مشهور، متوفای ۳۳۴ هـ.ق.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from سیرجان نامه
عطار نیشابوری و سیرجان
(به مناسبت ۲۵ فروردین؛روز عطار)

در روزگار عطار و پیش از آن، ارتباط بین نیشابور و سیرجان بسیار بوده و این دو شهر از جنبه های اقتصادی و صنعتی و فرهنگی با هم ارتباط زیادی داشته اند.

با اینکه هر دو شهر؛ یکی در حمله مغول و دیگری در حمله بدتر از مغول (تیمور ) به کلی نابود شده اند، بخشی از قرائن و نشانه های این ارتباط را از بین کهنه کتابها و کهنه سفالها هنوز میتوان یافت.(ر.ک: سیرجان قدیم مرکز هنر و صنعت اسلامی، ابوالقاسم حاتمی، از انتشارات مرکز کرمانشناسی )

تا آنجا که بنده میدانم عطار در آثار خود از دو سیرجانی یاد کرده است.
نخست از ابوالفوارس شاه بن شجاع کرمانی سیرجانی ( متوفی ۲۸۸ هجری) که بعضی از احوال و فقراتی از سخنان او را در تذکرة الاولياى خویش آورده است:

● آن تیز چشم بصیرت
آن شاه باز صورت و سیرت
آن صدیق معرفت...
آن نور چراغ روحانی
شاه شجاع کرمانی
رحمةالله علیه
بزرگ عهد بود و محتشم روزگار
و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت
و تیزفراست...
و از ابناء ملوک بود
و صاحب تصنیف. او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما.
و بسیار مشایخ را دیده بود، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان.
و او قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد...

شخصیت دیگری که عطار از او یاد کرده است، ابوالحسن خواجه علی بن حسن سیرجانی (متوفی حدود ۴۷۰ هجری) معروف به خواجه علی حسن است.
عطار در پایان ذکر شاه شجاع، حکایتی آورده که از مقوله کرامات پس از مرگ صوفیان است. صاحب واقعه آن حکایت، خواجه سیرجانی است:

● ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﻠﯽ ﺳﻴﺮﮔﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺮﺑﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻃﻌﺎﻡ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻓﺮﺳﺖ.
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺳﮕﯽ ﺁﻣﺪ. ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﻭﯼ ﺯﺩ. ﺳﮓ ﺑﺮﻓﺖ.
ﻫﺎﺗﻔﯽ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩ - ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﺮﺑﺖ ﺷﺎﻩ - ﮐﻪ: ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﭼﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﻢ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﯽ؟
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﻭﻳﺪ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻣﺤﻠﺘﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ.
ﺳﮓ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺧﻔﺘﻪ. ﻣﺎﺣﻀﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﻴﺶ ﺍﻭ ﻧﻬﺎﺩ. ﺳﮓ ﻫﻴﭻ ﺍﻟﺘﻔﺎﺕ ﻧﮑﺮﺩ. ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﻠﯽ ﺧﺠﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺑﺎﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺳﮓ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﻨﺖ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﻠﯽ! ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﯽ. ﭼﻮﻥ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻧﯽ؟ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﻳﺪ. ﺍﮔﺮ ﻧﻪ سبب ﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﻳﺪﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﻳﺪﯼ. ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ.

فارغ از صحت و سقم این حکایت آنچه که از آن دریافت میشود رابطه معنوی ویژه خواجه با شاه است که نشانه های آن به روشنی در کتاب البیاض و السواد پیداست. (ر.ک: مقدمه البیاض و السواد، ص سی )

عطار این حکایت را در کتاب مصیبت نامه خویش هم منظوم ساخته است که حاکی از توجه او به این داستان است. او در مصیبت نامه به جای نام خواجه، از او با عنوان <رهبری الحق رهنمای> یاد کرده است:
رهبری بوده است الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای...

(مصیبت نامه، تصحیح استاد شفیعی کدکنی ص ۲۳۲ )
از دیگر مسائل مربوط به عطار و سیرجان، میزان استفاده ای است که او از کتاب البیاض و السواد خواجه علی حسن در تذکرة الاولياء کرده است. برای این منظور باید منتظر انتشار تذکره به تصحیح استاد شفیعی کدکنی بود.
@sirjanname
Forwarded from شفیعی نامه
عطارِ نیشابوری.
تصویرگر: مصطفى شفیعی کدکنی.
@shafieename
استاد باستانی پاریزی شخصیتی بسیار مهم و تأثیرگذار در فرهنگ معاصر ایران بودند اما اطلاق لقب ’پدر تاریخ معاصر ایران‘ به ایشان حاکی از عدم شناخت آن بزرگ و آثار اوست. دقیق‌ترین وصف برای استاد باستانی پاریزی ”شاعرِ تاریخ“ است.
@sirjanname
📖 تأثیرِ بیاض و سوادِ سیرجانی بر تذکرة الأولیای عطار

در انتهای یادداشتی که در همین کانال و به مناسبت روز عطار با عنوان ”عطار نیشابوری و سیرجان“ نوشتم، آورده بودم که:

’از دیگر مسائل مربوط به عطار و سیرجان، میزان استفاده‌ای است که او از کتاب البیاض و السوادِ خواجه علیِ حسن در تذکرة الاولياء کرده است. برای این منظور باید منتظر انتشار تذکره به تصحیح استاد شفیعی کدکنی بود.‘

اینک که تذکرهٔ استاد، پس از سالها انتظار، روشنی‌بخش چشم مشتاقان شده می‌توان در این باب با دقت بیشتری سخن گفت.

استاد شفیعی در تذکرة الاولیای مُصحّح خویش ۸۷ بار به البیاض و السواد ارجاع داده‌اند: ۳۸ بار به عنوان یکی از منابع شناخت مشایخ در شناسنامه‌ای که در ابتدای ذکر هر یک از ایشان آورده‌اند و ۴۹ بار در تعلیقات.

در مقدمهٔ کتاب نیز دو مطلب راجع به تذکره و بیاض و سواد نوشته‌اند که نخستین آنها مربوط به استفاده عطار از بیاض و سواد است:

’’یکی از منابع عطار در تذکرة الأولیا به احتمال قریب به یقین کتاب البیاض و السواد من خصائص حکم العباد فی نَعْت المرید و المُراد، تالیف خواجه علیِ حسنِ سیرگانی است(متوفّیٰ حدود ۴۷۰). ما در تعلیقات تذکرة الأولیاء به مواردی ازین تأثیرپذیری اشاره کرده‌ایم.‘‘ (ص سی و نه)

نکته دیگری که در مقدمه آورده‌اند، مقایسه‌ای است بین القاب و عناوین مشایخ در تذکره و بیاض و سواد:

’’اگر میان آنچه خواجه علیِ حسنِ سیرگانی در کتاب البیاض و السوادِ خویش در مورد مشایخ تصوف آورده با آنچه در تذکره دیده می‌شود مقایسه کنیم به این نتیجه می‌رسیم که القاب تذکره حاصل نگاه صورت‌گرایانه است و القابِ البیاض و السواد حاصل اندیشه و برداشت شخصی سیرگانی از هویّت معنوی مشایخ است. سیرگانی از طریق معنی و تأمل در شخصیت مشایخ بدیشات لقب می‌دهد و مؤلف تذکره غالباً از راه صورت و فرم.‘‘ (ص شصت و‌نه)

باید بگویم که آنچه استاد شفیعی در بخش‌های شناسنامه مشایخ و همچنین تعلیقات تذکرة الأولیا از البیاض و السواد آورده‌اند، همان‌طور که خودشان نیز فرموده‌اند «مواردی» است نه همهٔ موارد. من دریک مرور اجمالی به موارد بسیار بیشتری برخوردم و:

این سخن را ترجمه‌ی پهناوری
گفته آیــــــــد در مقامِ دیگری
https://www.tgoop.com/sirjanname
Forwarded from نشان
به دنبال شاهنامه (۱)

نخستین بار داستان‌ها و ابیات شاهنامه را از پدرم- در سال‌های قبل از دبستان- شنیدم. داستان‌هایی که او برایم تعریف کرده و در یادم مانده اینها بودند:
رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، اکوان دیو، رستم و شُغاد.

* از داستان رستم و سهراب این بیت در ذهنم نقش شده:
ز انبوه لشکر مرا بـــــاک نیست
ازآن سبزخیمه دلم پاک نیست

می‌گفت: پس از آنکه هُجیر خیمه‌های ایرانیان را به سهراب نشان داد و از رستم -صاحب خیمهٔ سبز رنگ- نام نبرد، سهراب گفت: ز انبوه لشکر...

*از داستان رستم و اسفندیار آنچه در یادم مانده، پایان داستان است که بر مبنای آن اسفندیار پس از آنکه تیر به چشمش خورد، تصمیم گرفت با حیله رستم را بکشد و از او‌ خواست که اتاقی برایش بسازد که یک در و یک ستون داشته باشد...(برای این روایت عامیانه ←فردوسی نامه، انجوی شیرازی ۲/۲۴)

*و از داستان اکوان دیو این بیت:
به دریا نبایــد که اندازیم
کفن سینهٔ ماهیان سازیم

آنچه باعث شده این بیت در ذهنم بماند این بود که معنی مصراع دوم را نمی‌فهمیدم مخصوصاً که «کفنسینه» را سَرِ هم می‌شنیدم.

* از داستان رستم و شغاد هم آنچه برایم جالب و شگفت می‌نمود نام شغاد بود که پدرم «شَغال» تلفظ می‌کرد و من در ذهنم شغالی را تصور می‌کردم که برادر رستم بود.

پدرم سواد نداشت، این داستان‌ها را قبل از اینکه به شهر بیاید در ایل شنیده بود. طایفهٔ پدری‌ام مخصوصاً با شاهنامه خیلی مأنوس بودند که سابقهٔ آن به سده‌ها می‌رسید.
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
به دنبال شاهنامه (۲)

در دوران دبستان و راهنمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بهشت من بود. مخصوصاً که به همت آقای فیروزآبادی- مسؤول کانون- بخشی از کتابخانهٔ استاد باستانی پاریزی از پاریز به سیرجان منتقل شده بود.

یک روز در میان این کتاب‌های تازه‌یاب- که أمهات متون ادب فارسی بودند- کتابی به قطع جیبی با کاغذ کاهی دیدم که صفحات آغازی و‌پایانی آن هم کنده شده بود، آن را امانت گرفتم و به خانه بردم. جلد دوم شاهنامهٔ ژول‌مول بود. مسحور آن شدم و‌کم کم به این نتیجه رسیدم که این همان «کتاب شاهنامه» است که داستان‌هایش را پدرم تعریف می‌کرد.

چند روز بعد کتاب «زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه» را یافتم و فهمیدم که شاهنامه باید خیلی بزرگتر از آن یک جلدی باشد که دیده‌ام. نثر مخملی اسلامی ندوشن چنان تأثیری بر من گذاشت که هیچگاه از چنبرهٔ آن خلاص نشدم و از آن پس سودای دیدن و داشتنِ یک شاهنامهٔ کامل تمامی ذهنم را درگیر کرد.
مدتی بعد دورهٔ کامل شاهنامهٔ ژول مول را در کانون دیدم و دانستم که: شاهنامه از داستان پادشاهی کیومرث شروع می‌شود و همینطور پادشاهی و داستان است تا پادشاهی یزدگرد.

مجلدات شاهنامه را به امانت می‌گرفتم و به خانه می‌آوردم و فارغ از هرچه که اطرافم بود به کشف و شهود می‌نشستم:

-پسر بُد مراو را یکی هوشمند
گرانمایــــــه تهمورثِ دیــوبند

-کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاهِ اشکانیــــان باز گرد

-ز فرّ و هنرمندیِ اردشیــــــــر
سخن بشنو و یک‌به‌یک یادگیر...

@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
به دنبال شاهنامه (۳)

فکر و ذکرم شده بود شاهنامهٔ ژول مول کانون. می‌خواستم همهٔ آن را در کنار داشته‌باشم. مشکل امّا این بود که هربار بیش از دو جلد کتاب امانت نمی‌دادند. تصمیم گرفتم از روی شاهنامه بنویسم! چند صفحه که نوشتم دانستم که حاصل این کتابت نه آن خواهد شد که من می‌طلبم، ادامه ندادم.

یک بار هم ۷ جلد شاهنامه را در کاپشنم جا دادم و مدهوش‌وار از درِ کانون زدم بیرون. یک هفته‌ای هم با معشوقِ مسروق خوش بودم امّا دلم راضی نشد و کتاب‌ها را برگرداندم.
***
دوتا از عمه‌هایم در روستای کَنِ شهر در بیست‌ کیلومتری سیرجان زندگی می‌کردند و من هر تابستان چند روزی به آنجا می‌رفتم و پیش آنها می‌ماندم. کنِ شهر باغهای پسته زیادی داشت. تصمیم گرفتم چند روزی با پسر عمه‌ام بروم پسته چینی و پول یک‌دوره شاهنامه ژول مول را کار کنم. کارگرِ سایه‌پروردی بودم و کار چندانی نمی‌توانستم کرد با این حال توانستم ۳۵ تومنی را که برای یک دوره شاهنامه ژول مول حساب کرده‌بودم جور کنم. به سیرجان برگشتم و به کتابفروشی ابن سینا و یکی دو جای دیگر مراجعه کردم اما هیچکدام شاهنامه ژول مول نداشتند و شاهنامه‌های دیگرشان هم قیمتی در حدود ۴۰۰-۵۰۰ تومن داشتند:
ز من محروم‌تر کی سائلی بود!

@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
به دنبال شاهنامه (۴)

در سیرجان دو برادر بودند که در بازار، بساط کتاب پهن می‌کرند و من گاهی از آنها کتاب‌ می‌خریدم.

یکبار یک شاهنامه بزرگِ قطع رحلی آورده‌بودند، با مینیاتور سهراب و گردآفرید بر پشت جلدش. کتاب را ورق زدم و قیمتش را پرسیدم، ۴۰۰ تومان بود که به هیچوجه توان پرداختش را نداشتم. از آن پس کارم این شد که عصرها بعد از مدرسه خودم را به محبوب برسانم و دستی به بر و رویش بکشم و در آن هیاهوی بازار چند بیتی بخوانم. یکی از برادرها از این عشق‌بازیِ هر روزه به خشم آمد و گفت تو که نمی‌خری دست بهش نزن!

چندروز بعد فکری به ذهنم رسید، آمدم و گفتم من تعدادی کتابِ نوِ تر و تمیز دارم حاضرم همه را بدهم و این شاهنامه را ببرم. گفت: کتاب‌هایت را بیار اگر دیدم می‌ارزند، باشد. با سرعت باد به خانه رفتم، کتابها را توی کارتن چیدم و پشت ترک دو چرخه بستم که ببرم بازار.
خواهرم که خودش کتاب‌خوان بود دید و مانع رفتنم شد و با براهینِ قاطع پدر را قانع کرد که مبادلهٔ سی-چل کتاب با یک کتاب ولو شاهنامه، خسارت محض است. پدر کارتن کتاب‌ها را از ترکِ چرخ پایین کشید و گفت: اگر امسال معدلت ۲۰ شد یک شاهنامه برایت می‌خرم! و آرزوی شاهنامه همچنان به دل من ماند.

@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
به دنبال شاهنامه (۵)

یکی از خویشاوندان ما ثروتی داشت و در عین حال کم و بیش اهل کتاب هم بود.

یک شب که به خانه‌اش رفته بودم در ضمن صحبت گفت: محسن! شاهنامه را چطوری باید خواند؟ من یک شاهنامه خریده‌ام ولی نمیدونم چطوری بخوانم. و رفت یک دورهٔ ۵ جلدی شاهنامهٔ چاپ کلالهٔ خاور را که ۵۰۰ تومان خریده بود آورد.
گفتم: خواندن شاهنامه خیلی سخته، الان دیگه کسی شاهنامه نمی‌خونه، دوره شاهنامه گذشته!
و در این باب چنان داد سخن دادم که دلش سرد شد تا جایی که گفت: باید فردا برم پسش بدم. اگه پس بگیره!
با لحن جوانمردانه‌ای گفتم: حالا اگه نمی‌خواهی بری کتابفروشی، من چندتا کتاب بهت میدم و این شاهنامه رو به جاشون میبرم.
پذیرفت و من دورهٔ شاهنامه را برداشتم و در آن سرمای دی‌‌ماهی راه طولانیِ تا خانه را پیاده آمدم، درحالیکه دورهٔ کامل شاهنامه را در بغل داشتم.

@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
پیشینهٔ شاهنامه.mp3
19.5 MB
گذری شتابناک بر پیشینهٔ تاریخی شاهنامه‌سرایی در ایران از روزگارانِ کهن‌ تا عهد فردوسی.

( میان‌بحثی در درس مثنوی، به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی ۹۸/۲/۲۵)
@mohsenpourmokhtar
Forwarded from نشان
چکیده شاهنامه ۲
@mohsenpourmokhtar
بیچاقچیان ایران و بیچاخچیان ارمنستان

آقای امیرحسین رضوانی‌پور کشف جالبی کرده‌اند که به نظرم قابل توجه و تأمل است و آن اینکه:

« امروزه در یکی از استان‌های کشور ارمنستان به نام شیراک، فامیل یا قومی زندگی می‌کنند با عنوان بیچاکچیان یا بیچاخچیان»

در این رابطه اگر از تشابه نام شیراک با شیراگ در شیراگان- صورت کهن نام سیرجان- بتوان گذشت و آن را تصادفی پنداشت، باری از تشابه و در حقیقت این‌همانیِ «بیچاکچی/ بیچاخچی» با «بیچاقچی» نمیتوان گذشت.

یکسانی این دو نام وقتی بارزتر می‌شود که بدانیم «ان» در نامهای خانوادگی و قومی ارامنه، پسوند نسبت است و در نام‌فامیل‌هایی از قبیل: پطروسیان، میناسیان، آوانسیان و... به کار می‌رود. از سوی دیگر می‌دانیم که نام ایل بچاقچی هم در اصل «بیچاقچی» بوده و در قباله‌های قدیمی هم به همین صورت نوشته شده و‌ما اسنادی را در همین کانال به اشتراک گذاشته‌ایم که صورت کهن این نام را نشان می‌دهد.

بنابر این صورت نام این خاندان یا قوم ساکن ارمنستان با صورت قدیمی نام ایل بچاقچی تقریباً یکی است:

بیچاخچی/ بیچاکچی/ بیچاقچی.

مخصوصاً با توجه به اینکه تبدیل حروف ‹خ، ک و ق› به یکدیگر از نظر قواعد زبانشناسی بسیار طبیعی است.

«اینهمانی» نام این دو فامیل/قوم وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم قدیمی‌ترین و مهم‌ترین طایفهٔ ایل بچاقچی یعنی طایفهٔ سعدلو هم اصالتاً در منطقهٔ چخور سعد ارمنستان زندگی می‌کرده‌ و بعداً به خلخال در آذربایجان و سیرجان کوچیده است. در این باره در همین کانال یادداشتی با عنوان « سعدلوهای سیرجان» نوشته‌ام.

به هر حال این کشف آقای امیر حسین رضوانی پور که خود از تیرهٔ رضوانی و از سعدلوهای بیچاقچی است، بسیار قابل توجه است و جای آن دارد که بدون نتیجه‌گیری‌های ظنّی و شتابزده مورد توجه و تحقیق قرار بگیرد. آقای رضوانی پور مستنداتی هم در باره آنچه که در بالا عرض شد فرستاده‌اند که در ذیل تقدیم می‌شود.

در پایان امیدوارم دوستانی که احیاناً به باز نشر این مطلب و‌مستندات آن خواهند پرداخت فضلِ تقدّم این کشف و نشر آن را برای آقای امیرحسین رضوانی‌پور و کانال سیرجان نامه محفوظ بدارند و به این ترتیب فرهیختگی خود در استفاده از فضای مجازی را به نمایش بگذارند.

https://www.tgoop.com/sirjanname
بیچاقچی، صورت قدیمی نام ایل بچاقچی در اسناد و سنگهای ‌قبور کهن 👇
2025/10/24 03:30:45
Back to Top
HTML Embed Code: