مونولوگ فیلم درخت گلابی
داریوش مهرجویی
وقتی شروع کنم دیگر برنخواهد خواست، یکضرب پنجاه صفحه خواهم نوشت درباره چی پرسش خوبیست جواب هم ندارد، چون هنوز نمیدانم چطور بگویم..
با خودم حساب میکنم که اگر روزی یک صفحه بنویسم و روزی ده ساعت کار کنم میشود روزی ده صفحه، هفته ای هفتاد صفحه، حسابش آسان است. اگر مثل آدم کار کنم تا اول زمستان نزدیک هزار صفحه نوشته ام و جلد مقوایی زرکوب آماده دارم. اگر با حروف درشت چاپش کنند میشود چهار جلد.
❥❥❥❥❥
دیالوگ:
شاگرد اولی: نگفتین بالاخره این کتاب آخرتون چند جلده چند صفحه است؟
شاگرد دومی: بعید نیست که کتاب آخرتون پر از فرضیههای پا در هوا باشه.
استاد: کتاب آخر؟ کتابی که نوشته و خوانده نشده درستترین و کاملترین کتاب منه!
@shotnote1 ✨✍
بخش هولناک داستان کوتاه «اتاق سرخ» از هربرت جورج ولز به شرح زیر است:این قطعه با حس اطمینان و بیاعتقادی مرد جوان مقابل ترس و شبح، فضای تعلیق و ترس را شکل میدهد. همچنین حضور سایه و نگاه سرد مردی دیگر که اشاره به وجود شبح دارد، جو وحشت را تشدید میکند.
«گفتم خیالتون رو راحت کنم، اون شبح باید کاملا ظاهر شه تا بتونه من رو بترسونه و با لیوانی که در دستم بود جلوی آتش ایستادم. مردی از گوشه چشم نگاه مختصری به من انداخت و گفت: هر طور که میل شماست... گفتم من بیست و هشت سال زندگی کردم و هرگز شبح ندیدم.»
🎙 فایل صوتی در لینک زیر:👇
کانال کارگردان مولف
https://www.tgoop.com/honarefilmnameh/6240
آب آبی رنگ دریا را میبینم، این آب همه بدبختیها را میشوید و هر لحظه رنگش عوض میشود، و با زمزمههای غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند، آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد. چون به کسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند او را بسوی خودش میکشاند. لابد میگویی که او چنین کاری را نمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم.
آئینه شکسته
#صادق_هدايت
@shotnote1 ✍
آئینه شکسته
#صادق_هدايت
@shotnote1 ✍
🫧
همینکه زندگیت در تنهایی گذشت، موضوع سرتاسر زندگیت دست از سرت برنمی دارد. مغز آدم پوک می شود. برای اینکه از شرش خلاص بشوی، سعی می کنی که با همه آدم هایی که به دیدنت می آیند کمی قسمتش کنی، و آن ها هم خوششان نمی آید. تنهایی آدم را آماده مردن می کند...
لحظه هایی هست که تنهای تنها می شوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد می رسی. این آخر دنیاست ....
خود غصه، غصه ی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدما، هر که می خواهد باشد. در این جور لحظه ها به خودت سخت نمی گیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیز برگردی، به جایی که همه دیگران هستند ...
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
@shotnote1
همینکه زندگیت در تنهایی گذشت، موضوع سرتاسر زندگیت دست از سرت برنمی دارد. مغز آدم پوک می شود. برای اینکه از شرش خلاص بشوی، سعی می کنی که با همه آدم هایی که به دیدنت می آیند کمی قسمتش کنی، و آن ها هم خوششان نمی آید. تنهایی آدم را آماده مردن می کند...
لحظه هایی هست که تنهای تنها می شوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد می رسی. این آخر دنیاست ....
خود غصه، غصه ی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدما، هر که می خواهد باشد. در این جور لحظه ها به خودت سخت نمی گیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیز برگردی، به جایی که همه دیگران هستند ...
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
@shotnote1
چرا دریا طوفانی شد.pdf
450.7 KB
🏮چرا دریاطوفانی شد
نویسنده: #صادق_چوبک
«چرا دریا توفانی شده بود» یکی از بهترین داستانهای کوتاه صادق چویک است که با وجود گذشت نیم قرن از نوشته شدن آن هنوز خواندنی و جذاب به نظر میرسد و واجد نکات آموختنی بسیاری هم برای علاقمندان داستاننویسی ست، خاصه در روزگاری که بسیاری از داستانهای کوتاه فاقد عنصر تعلیق، گرهافکنی و گرهگشاییاند (بگذریم از آن نمونههایی که ویژگیهای سبکیشان چنین اقتضا میکند)
این داستان همچنین بهلحاظ فضاسازی غنی و از تصاویری زنده در عین ایجاز قلم چوبک برخوردار است.
شاید مجموعهی همین ویژگی ها بود که باعث شد ابراهیم گلستان سراغ آن رفته و این داستان کوتاه را دستمایهی ساخت فیلم «دریا» قرار داد
فیلمی که از بد حادثه نیمه تمام ماند و چه حیف! چرا که فروغ فرخزاد یکی از بازیگران اصلی این فیلم بود.
❤️ @shotnote1
نویسنده: #صادق_چوبک
«چرا دریا توفانی شده بود» یکی از بهترین داستانهای کوتاه صادق چویک است که با وجود گذشت نیم قرن از نوشته شدن آن هنوز خواندنی و جذاب به نظر میرسد و واجد نکات آموختنی بسیاری هم برای علاقمندان داستاننویسی ست، خاصه در روزگاری که بسیاری از داستانهای کوتاه فاقد عنصر تعلیق، گرهافکنی و گرهگشاییاند (بگذریم از آن نمونههایی که ویژگیهای سبکیشان چنین اقتضا میکند)
این داستان همچنین بهلحاظ فضاسازی غنی و از تصاویری زنده در عین ایجاز قلم چوبک برخوردار است.
شاید مجموعهی همین ویژگی ها بود که باعث شد ابراهیم گلستان سراغ آن رفته و این داستان کوتاه را دستمایهی ساخت فیلم «دریا» قرار داد
فیلمی که از بد حادثه نیمه تمام ماند و چه حیف! چرا که فروغ فرخزاد یکی از بازیگران اصلی این فیلم بود.
❤️ @shotnote1
✍دیالوگ
[وودی آلن در نقش سقراط]
وودی آلن: ببینم اینکه انسان قبل از تولدش وجود نداره... درسته؟
سیمیاس: بله درسته.
وودی آلن: و قطعاً بعد از مرگش هم وجود نداره... درسته؟
سیمیاس: بله درسته.
وودی آلن (فاتحانه): هومممم.
سیمیاس: خب... که چی؟
وودی آلن: هستی که بین دو نیستی قرار گرفته چیزی بیشتر از یه وهم نیست!
مرگ در میزند / وودی آلن
@shotnote1✨🍃
[وودی آلن در نقش سقراط]
وودی آلن: ببینم اینکه انسان قبل از تولدش وجود نداره... درسته؟
سیمیاس: بله درسته.
وودی آلن: و قطعاً بعد از مرگش هم وجود نداره... درسته؟
سیمیاس: بله درسته.
وودی آلن (فاتحانه): هومممم.
سیمیاس: خب... که چی؟
وودی آلن: هستی که بین دو نیستی قرار گرفته چیزی بیشتر از یه وهم نیست!
مرگ در میزند / وودی آلن
@shotnote1✨🍃
برشی از داستان کوتاه
جنوب
✍خورخه لوئیس بورخس
@shotnote1 ✨🍃
جنوب
✍خورخه لوئیس بورخس
گاهبهگاه میخوابید، حرکت قطار به رؤیاهای او جان میداد. آفتاب سفید و طاقت سوز نیم روز دیگر جای خود را به آفتاب زردی داده بود که پیش از غروب میآید، آفتابی که به زودی قرمز رنگ میشد. قطار راهآهن هم اکنون متفاوت شده بود؛ دیگر همان قطاری نبود که از ایستگاه کونستیتوسیون بیرون آمده بود؛ دشت و گذشت ساعات شکل آن را تغییر داده بود. بیرون قطار، سایهٔ آن به جانب افق کشیده میشد. اقامتگاهها و دیگر نشانههای انسانی، زمین ازلی را خدشهدار نمیکردند. دشت پهناور و درعینحال صمیمی و تا حدی مرموز بود. در دشت بیکران گاه فقط ورزابی تنها دیده میشد. انزوا تام و تمام و شاید خصمانه بود، و باید به ذهنش خطور میکرد که سفر او فقط به جنوب نه، بلکه به گذشته بود. ورود بازرس قطار او را از این افکار بیرون کشید، پس از بررسی بلیط به او توصیه کرد که به جای ایستگاه معمول در ایستگاه دیگری پیاده شود: ایستگاهی قبل از آن، ایستگاهی که داهلمن با نام آن آشنا نبود. (در این مورد بازرس توضیحی داد که داهلمن کوششی برای فهم آن نکرد، یعنی اصلاً آن را نشنید، زیرا توجهی به روال امور نداشت.)
@shotnote1 ✨🍃
فضاسازی حسی تصویری
📝
#توصیف میتواند داستان را باورپذیر کند.
گاهی با توصیف خوب مکان و زمان داستان، نویسنده میتواند از جنبهی واقعیتنمایی نوشتهاش را قوت بیشتری ببخشد. وقتی اشیا و جزئیات مکان به خوبی تشریح میشود، خواننده احساس میکند آن فضا واقعی و آن حادثه خیالی، حادثهایست که حتما اتفاق افتاده است.
✨اگر با توصیف مستقیم صحنهپردازی کنیم، به آن صحنهپردازی_ایستا گویند.
چرا که چنانچه گفتیم جریان داستان، در توصیف مستقیم، متوقف میماند.
✨ولی اگر با توصیف غیرمستقیم، صحنهپردازی کنیم، به آن صحنهپردازی_پویا گویند.
زیرا با این شیوه، داستان جاری و پویا میماند و توقفی در آن احساس نمیشود.
✍ @shotnote1
نمونهی یک گشایش با صحنهپردازی ایستا:
«بقالی پر بود از گونیهای کوچک و بزرگ حبوبات. تنها چند راه باریک میان آنها وجود داشت که بقال چاق و خپله برای این که جنسی را بردارد و به دست مشتری بدهد، مجبور بود به سختی از میان این راهها عبور کند. طاقچهها و قفسهها پر بود از شیشههای جورواجور مربا و ترشی. از دیوار سمت چپ، کلمهگوزنی آویزان بود. کلاهی گرد که مال بقال بود از قسمت پایینی شاخهای درهمپیچیدهی گوزن آویخته بود ...»
مشاهده میشود که این شیوه شبیه انشای سنتی مدرسه است و هیچ حرکت و پویایی در آن دیده نمیشود. هنوز داستان شروع نشده است و خواننده نمیداند آنچه میخواند چه ربطی به آنچه در پیش است، خواهد داشت.
نمونهی یک گشایش با صحنهپردازی پویا:
«مردی لاغرمردنی، با بیصبری کنار درِ بسته دکان ایستاده بود که «آقا کمال» نفسنفسزنان از راه رسید و کلید را توی قفل قدیمی انداخت. در چوبی را در دو طرف تا کرد و به دیوار تکیه داد. بوی ترشی و نفتالین، قاطی با دهها بوی دیگر از دکان بیرون زد. مرد لاغر در برابر هیکل گنده و خپل آقا کمال، مانند فیل و فنجان به نظر میآمدند. آقا کمال در پیشخوان را بلند کرد و به زحمت از راه باریکی که میان دهها گونی کوچک و بزرگ که کنار هم در فضای کوچک دکان چپیده بودند، گذشت. در مقابل نگاه تند و اخم و تخم مشتری لاغر، کلاه گرد مخملیاش را برداشت. تنها باریکهی موی فلفلنمکی پشت گردناش دیده میشد. به دیوار سمت چپ دکان، سر گوزنی آویزان بود. آقا کمال مثل هر روز به قسمت پایین شاخهای درهمپیچیده گوزن آویخت. قفل و کلید را روی ردیف یکی از قفسهها گذاشت. قفسهها و طاقچهها پر بود از انواع ادویه و گیاهان دارویی... »
✍ @shotnote1
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم درمقابلش
میگویم: همانجا بمان
نمیگذارم هیچکس تو را ببیند
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من روی او ویسکی میریزم
و دود سیگار به خوردش میدهم
و روسپیان
و مشروبفروشان
و کارکنان داروخانه
هیچگاه نخواهند فهمید که او آنجاست
چارلز بوکوفسکی
@shotnote1✍✨
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم درمقابلش
میگویم: همانجا بمان
نمیگذارم هیچکس تو را ببیند
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من روی او ویسکی میریزم
و دود سیگار به خوردش میدهم
و روسپیان
و مشروبفروشان
و کارکنان داروخانه
هیچگاه نخواهند فهمید که او آنجاست
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم در مقابلش
میگویم آرام بگیر
میخواهی خرابم کنی؟
میخواهی کار و زندگیام را
و فروش کتابهایم را در اروپا
خراب کنی؟
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من زرنگترم
فقط میگذارم گاهی شبها بیرون بیاید
شبها
وقتی همه به خواب رفتهاند
به او میگویم: میدانم که تو در قلب منی
پس اینقدر غمگین نباش
بعد او را میگذارم سر جایش
اندکی میخواند
چرا که هنوز کمی زنده است
و اینگونه باهم به خواب میرویم
با رازی که بین خودمان میماند
رازی آنقدر زیبا
که میتواند مردی را به گریه بیندازد
اما من گریه نمیکنم
تو چهطور؟
چارلز بوکوفسکی
@shotnote1✍✨
من کنار خط آهن بازی کرده ام. از دکل ها، بالا رفته ام. توی حوض تصفیه خونه ها، آب تنی کرده ام. و بعد ها، عشق رو، توی قبرستون ماشین ها، تجربه کرده ام. روی صندلی های جر خورده ی اسقاطی ها، خاطره هایی دارم که شبیه پرنده هایی هستن که افتاده ان توی نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطره ان.
آدم، به بدترین جاها هم، وابسته میشه. اینجوریه. مثل روغن سوخته ی ته بخاری ها ...!!
ژوئل اگلوف
منگی
@shotnote1
آدم، به بدترین جاها هم، وابسته میشه. اینجوریه. مثل روغن سوخته ی ته بخاری ها ...!!
ژوئل اگلوف
منگی
@shotnote1
artist: Omar Ortiz, Mexican 1977
زندگی قبل از هر چیز زندگیست
گل می خواهد
موسیقی می خواهد
زیبایی می خواهد
زندگی ، حتی اگر یک سره جنگیدن هم باشد
خستگی درکردن می خواهد
•نادر ابراهیمی
@shotnote1 🍃✨
🌾
داستانک شاعرانه
گندمها مانند کیمیاگران، رگههای زرد آفتاب را به طلای رقصان در باد تبدیل میکردند و به دست باد میسپردند.
شاید پرندگان سفید برای جشن گندم بود که بر سر کشاورزان میخواندند و میچرخیدند.
لک لک به جا مانده از کوچ با چشمانی ذوق زده، سوی پسرک دوچرخه سوار میدوید.
باد امروز، باری به هر جهت شده بود. سایه، دوچرخه پسرک را با خود برد. پسرک غمگین به روی زمین افتاده و به پهنای آسمان آبی اشک بر صورت داشت.
#شهلا_سپهری
@shotnote1 ✍✨
داستانک شاعرانه
گندمها مانند کیمیاگران، رگههای زرد آفتاب را به طلای رقصان در باد تبدیل میکردند و به دست باد میسپردند.
شاید پرندگان سفید برای جشن گندم بود که بر سر کشاورزان میخواندند و میچرخیدند.
لک لک به جا مانده از کوچ با چشمانی ذوق زده، سوی پسرک دوچرخه سوار میدوید.
باد امروز، باری به هر جهت شده بود. سایه، دوچرخه پسرک را با خود برد. پسرک غمگین به روی زمین افتاده و به پهنای آسمان آبی اشک بر صورت داشت.
#شهلا_سپهری
@shotnote1 ✍✨
ویژگیهای اصلی سبک همینگوی در سالهای اولیه کاری او:
■ 1. زبان ساده و کوتاه
جملات کوتاه، بدون تشبیهها و توضیحات طولانی.
بیشتر بر روی فعل و عمل تمرکز دارد.
■ 2. اصل کوه یخ (Iceberg Principle)
نویسنده فقط بخش کمی از داستان یا احساسات را میگوید، بقیه زیرسطح است.
خواننده خودش معنای پنهان را حس میکند.
■ 3. جزئیات ملموس و واقعی
صحنهها و کارهای روزمره را دقیق و عینی توصیف میکند.
احساسات و تنشها از دل همین جزئیات بیرون میآید.
■ 4. روایت اولشخص یا سومشخص نزدیک
نزدیک به ذهن شخصیت، بدون قضاوت مستقیم نویسنده. مثال:
«خورشید پایین میرفت. مرد کفشش را درآورد و نشست.»
چیزی دربارهٔ احساسات نمیگوید، اما از حرکت و جزئیات، حس خستگی یا انتظار منتقل میشود.
@shotnote1 ✍✨
🫧🫧
#همینگوی دنیا را از راه حواس پنجگانه با دقت و ظرافت وصف میکند تا خواننده را در فضای واقعگرایانه داستان غرق کند.
#همینگوی دنیا را از راه حواس پنجگانه با دقت و ظرافت وصف میکند تا خواننده را در فضای واقعگرایانه داستان غرق کند.
چند نمونه توصیف ملموس از آثار ارنست همینگوی:
- صدای لغزیدن یخ درون سطل نقرهای که شیشه شرابی در آن است.@shotnote1✍✨
- بوی سنگفرش مرمر کف بیمارستان.
- احساس لذت با پوست از لباس شسته و پاکیزه.
- مزه شراب و بادام نمکسود و میگوی خشک.
- تصویر طلوع و غروب خورشید بر فراز تپهها.
- غرش شیرها در دل شب و پرواز پرندگان شکاری در آسمان آبی.
- مراحل تعقیب و گریز شکارچی و شکار در طبیعت آفریقا
سبک مینیمالیستی یا همینگویای✨
همینگوی معروفه به اینکه صفت رو تا جای ممکن حذف میکرد و تصویر رو به سادهترین حالت مینوشت.
همینگوی معروفه به اینکه صفت رو تا جای ممکن حذف میکرد و تصویر رو به سادهترین حالت مینوشت.
ده جمله از مناظر خشن به سبک همینگوی:
. گلولهها در سنگر ترکیدند.
2. خون روی خاک ریخت. بوی مرگ بود.
3. آتش جنگ همه را خاکستر کرد.
4. سرباز زخمی نفس آخر را کشید.
5. باد آمد. شب تیرهتر شد.
6. گلها زیر کفشها له شدند.
7. زمین لرزید. آتشبار ادامه داشت.
8. باران آمد. زمین پر از گل شد.
9. استخوانها زیر خاک بودند.
10. فانوس در جنگل صدا داد.
مثال با تصویرسازی ادبی و شاعرانه:@shotnote1 ✍🍃
1. گلولهها با صدای بلند در سنگرها انفجار میکردند.
2. خون روی خاک افتاده و بوی مرگ فضا را پر کرده بود.
3. آتش جنگ همه چیز را به خاکستر تبدیل کرده بود.
4. سرباز زخمی نفسهای آخرش را در درد میکشید.
5. باد سرد و بیرحم تیرگی شب را بیشتر میکرد.
6. گلهای له شده زیر کفشهای خونی مردان روی زمین خفه شده بودند.
7. زمین لرزید و صدای آتشبار تمام نمیشد.
8. باران سیلآسا زمین ترک خورده را مملو از گل کرد.
9. استخوانها زیر خاک سرد خفته بودند.
10. صدای فانوس دستی در تاریکی جنگل میپیچید.
🫧
«پرِ سفید یک کبوتر، چرخزنان پایین میآید. جلو پایم میافتد. پر را برمیدارم. بو میکنم، بوی آزادی و بوی آسمان میدهد. بغض میکنم.»
علیاشرف درویشیان
@shotnote1🍃✨
«پرِ سفید یک کبوتر، چرخزنان پایین میآید. جلو پایم میافتد. پر را برمیدارم. بو میکنم، بوی آزادی و بوی آسمان میدهد. بغض میکنم.»
علیاشرف درویشیان
@shotnote1🍃✨