tgoop.com/shotnote1/2457
Last Update:
مهمانخانه
مردی که در تاریک روشن هوا جلوی مهمانخانه ایستاده بود بیشتر شبیه یک تابلوی راهنما بود که اینجا در این برهوت سرما هنوز چراغی روشن است.
مهمانخانه سر راه یک گردنه برف گیر بود . یک دوطبقه ساده سفید با دری دراز که روی تپه کوچکی بالای جاده ایستاده بود.
مرد جلوی مهمانخانه چراغ را مثل پاندولی تکان می داد. از صدای پارس کردن سگ ها شاید بیدار شده بود .
تپه را دور زدیم و در آن بوران به ان در دراز رسیدیم.
مرد یک قدم از پله ها پایین امد و گفت این وقت شب چرا به جاده می زنی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
شبیه پدرم بود .
درست مثل او در یکی از شبهای برفی که از دهات برمی گشتیم یک بارانی سیاه و چکمه پوشیده بود .
من ده سالم بود و پدر پنجاه سالش بود. بمباران شهرها بود و پدر راضی شده بود که چند روزی ما را به دهات ببرد .
اما طاقتش نگرفت. یک شب که همه خواب بودند یواشکی لباس هایش را پوشید و راه افتاد .
من یکماه پدر را ندیده بودم. لباس هایم را پوشیدم و کلاه لبه دار کاموایی را روی سرم تا ابرو کشیدم پایین .
صد متر پشت سرش می امدم. گهگاهی پدر در تاریکی به عقب نگاه می کرد. چراغ های دهکده محو شدند و ماه زیر ابر رفت. برف بارید. برف ریز کوه بود انگار که باد بورانش می کرد و می پیجاندش به دور پدر.
سگ های ولگرد اولین پیچ جاده روستایی در تاریکی به سمت پدر پارس کردند.
دندانهای درازشان را در تاریکی حس می کردم و صدای خس خس سبنه شان که غریبه را می دراند. پدر دستپاچه شده بود.
عقب سنگ می گشتم.
چند سنگ برداشتم و به سگ ها حمله کردم.
گریه می کردم و سنگ می انداختم. پدر هم سنگ برداشت .
به بارانی پدر رسیدم .
دست بردم زیر ژاکت قهوه ای اش . گرم بود.
پدر نگفت چرا دنبال من آمدی. سرزنشم نکرد. بارانی بلندش را کشید روی سرم و شال قهوه اش را پیچاند دور گردنم.
یک لحظه تردید کرد که به دهکده برگردیم. ولی روی شانه ام زد و گفت می توانی بدوی ؟
هردو شروع به دویدن کردیم. صدای نفس مان در هم فرو می رفت و بوران حریفمان نبود . عرق کردیم و گرم شدیم .
پدر گفت نور ماشین!
سر جاده رسیده بودیم
یک وانت داتسون خاکی بود. برایمان نگه داشت و سوار شدیم.
این مرد شبیه پدراست. این شب شبیه همان شب است. چند سال گذشته است؟
مرد مهمانخانه چی می گوید :
_فقط خودت تنهایی؟ماشینتان کجاست؟
می گویم با زن و بچه از تپه بالا امده بودیم. نگاه می کنم.
مهمانخانه چی چراغش را می گرداند و می گوید :
از بالا نگاه کردم. تنها بودی.
میخواهم برگردم . تردید می کنم . می گویم مطمنی؟
چراغ را بالا می گیرد. می گوید برو لب بخاری بنشبن تا من نگاهی بیندازم.
در را باز میکنم. شبیه جایی است که نمیدانم کی و کجا بوده ام.
چایی برایم ریخته . گذاسته لبه بخاری . در نور بخاری ؛بخار چایی بالا می رود. برف های رویسر و ریشم آب می سوند. چایی را لب می زنم. .خوابم می اید. صدای پارس سگ ها از دور می آیند خوابم می آید.
11 دی 97 تهران.
BY نویسندهّ تک شات
Share with your friend now:
tgoop.com/shotnote1/2457