SHAHIDMOHAMMADKHANI Telegram 3242

.
🔰#قسمت‌هفتم
.
#شاید‌_مرا_بخری_نوکرت_شوم

دوتا آدم بودند در ناحیه بسیج دانشجویی که می گفتند شما «لیانگ شامپو» هستید.
باید همه تان را بریزیم بیرون. به حوزه بسیج دانشجویی زمان محمدحسین می گفتند لیان شامپو. چرا؟ چون محمدحسین به این اعتقاد رسیده بود که بُرد کارهای ما دیگر برای دانشگاه کم است. آن قدر خوب کار شده بود که می گفت اصلا ما باید برویم در سطح شهر و این حرکت را تعمیم دهیم.
سه چهار مرحله در شهر برنامه گرفتیم که خیلی صدا کرد. من یادم هست رفته بودم طرح تکمیلی بسیج دانشجویی مشهد. بچه های دانشگاه صنعتی شریف هم بودند. اسم دانشگاه آزاد یزد را که آوردم، می گفتند ما کار شما را در اینترنت دیده ایم.
کسی آن موقع اصلا نمیدانست اینترنت چیست، سال های ۸۳ او ۸۴. محمد حسین خیلی در مستندسازی و آرشیوسازی قوی بود. بلااستثنا هر برنامه ای که می گرفتیم، فیلم و مولتی مدیا و عکس هایش را در یک بسته آماده می کرد و می گفت: «بفرما!» او ده دوازده سال پیش این کارها را می کرد، در حالی که در خیلی جاها، هنوز هم کسی به این کارها عادت نکرده است. با اینکه بچه بسیجی شش موتوره بود و همیشه هم کارت سپاهش را به رخ ملت می کشید، ولی خیلی نظم داشت. جلسه ای نبود که بدون یادداشت برداری برود. در کار تشکیلاتی مقید بود به هر کاری شاکله ای بدهد و چارتی تعیین کند. خیلی روی بحث جذب حساس بود که در بسیج باز باشد و بچه ها بیایند. از قول امام می گفت:
«بسیج، مدرسه عشق است.»
یعنی هرکسی می تواند وارد شود. منتها وقتی می آمدند، باید شرایط و ضوابط را رعایت می کردند. هم خانه بودیم.
به خاطر اخلاق خوبش هم خانه ای زیاد داشت. در خانه توی سروکله هم می زدیم، می گفتیم و می خندیدیم؛ ولی بارها به من تذکر می داد از در حوزه که می آیم داخل، باید جلوی پایم بایستی. یعنی در کنار اینکه یک دوست بود، سعی داشت شأن بسیج حفظ شود.
دوست داشت بالای سر کار بایستد. درکل حس مدیریت ذاتی داشت. شم مدیریتی را در خودش میدید.
بحث چارتی کارکردن در او حل شده بود. با اینکه درس مدیریت نخوانده بود؛ ولی خیلی خوب مدیریت بلد بود.
مثلا به من بی تجربه می گفت که حالا فعلا این جای کار را بگیر و شروع کن. آموزش میداد و بعدا همان را می خواست.
یعنی اگر طرف یکش میشد دو، می گفت: «خداحافظ. » خیلی هم جدی بود. می گفت: «باید این کار رو بکنی، میتونی بسم الله، نمی تونی یاعلی!»
این یاعلی اش هم معروف بود، یعنی جمع کن، برو. خیلی از دوستان سوار قطاری که در حرکت بود، می شدند؛ ولی لزومی نداشت تا آخر بمانند.
خیلی رک بود. فرمانده پایگاهش بودم. اگر سه روز غیبم میزد می رفتم فرجه، می گفت که باید در خوابگاه حاضر باشی. می گن که درسهایم سنگین است، نمیرسم. می گفت: «اگر نمیرسی بیا بیرون تا یکی دیگر رو بگذاریم جای تو.» بدون تعارف. خیلیها می گفتند که این بچه برای ماشاخ بازی در می آورد. این اخلاقش را شاخ بازی می دانستند. چندتا چیز را خیلی دوست داشت؛ عطر و ریش بلند و یکی هم لباس یقه ایرانی.
نمیگفت یقه آخوندی. لباس کنفی مد شده بود، سه دکمه و آستین های بدون دکمه. عشق ریش بود، ولی ریش کاملی نداشت. خودش می گفت: «ریشهام مثل چه گواراست»
چون تا حالا تیغ به صورتش نزده بود و با این موضوعات سنخیت نداشت.
تا آنجایی که من خبر دارم، این آدم اصلا دوران جاهلیت نداشت.
از اول همین شکلی بود. چانه اش ریش نداشت و همیشه سعی می کرد ریشش را بلند کند. اواخر، دیگر ریش هایش درآمده و مرد ریش داری شده بود.
اصلا قیافه اش به درد دانشگاه آزاد نمی خورد. می گفتم که تو با این ریخت و قیافه باید میرفتی حوزه علمیه.
ولی وقتی یکی می آمد و با اومیگشت و می رفت و می آمد خیلی برایش جالب بود.
چون میدانست چه کاری می خواهد بکند. بچه های شوخ وشنگ را می آورد توی کار و در مرحله اول دانه می پاشید. خانه ما پاتوق همه قشری بود؛ بچه های بسیج، انجمن، جامعه اسلامی و حتی به قول خودش «چپ وچلاقها». من ریش داشتم، او هم داشت و دیگران هم داشتند. ما خراب می کردیم. محمدحسین روی یک خط سیرتا آخر
می رفت و با هرکس داستانش را شروع می کرد، همان طور ادامه میداد. خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ می کرد. ما وقتی رفیق میشدیم با یکی، خیلی سنگین رفتار می کردیم؛ ولی بعد میشدیم همان آدم قبل.
محمدحسین این طوری نبود.
قشنگ بچه ها را نگه می داشت.

#ادامه_دارد‌...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال



tgoop.com/shahidmohammadkhani/3242
Create:
Last Update:


.
🔰#قسمت‌هفتم
.
#شاید‌_مرا_بخری_نوکرت_شوم

دوتا آدم بودند در ناحیه بسیج دانشجویی که می گفتند شما «لیانگ شامپو» هستید.
باید همه تان را بریزیم بیرون. به حوزه بسیج دانشجویی زمان محمدحسین می گفتند لیان شامپو. چرا؟ چون محمدحسین به این اعتقاد رسیده بود که بُرد کارهای ما دیگر برای دانشگاه کم است. آن قدر خوب کار شده بود که می گفت اصلا ما باید برویم در سطح شهر و این حرکت را تعمیم دهیم.
سه چهار مرحله در شهر برنامه گرفتیم که خیلی صدا کرد. من یادم هست رفته بودم طرح تکمیلی بسیج دانشجویی مشهد. بچه های دانشگاه صنعتی شریف هم بودند. اسم دانشگاه آزاد یزد را که آوردم، می گفتند ما کار شما را در اینترنت دیده ایم.
کسی آن موقع اصلا نمیدانست اینترنت چیست، سال های ۸۳ او ۸۴. محمد حسین خیلی در مستندسازی و آرشیوسازی قوی بود. بلااستثنا هر برنامه ای که می گرفتیم، فیلم و مولتی مدیا و عکس هایش را در یک بسته آماده می کرد و می گفت: «بفرما!» او ده دوازده سال پیش این کارها را می کرد، در حالی که در خیلی جاها، هنوز هم کسی به این کارها عادت نکرده است. با اینکه بچه بسیجی شش موتوره بود و همیشه هم کارت سپاهش را به رخ ملت می کشید، ولی خیلی نظم داشت. جلسه ای نبود که بدون یادداشت برداری برود. در کار تشکیلاتی مقید بود به هر کاری شاکله ای بدهد و چارتی تعیین کند. خیلی روی بحث جذب حساس بود که در بسیج باز باشد و بچه ها بیایند. از قول امام می گفت:
«بسیج، مدرسه عشق است.»
یعنی هرکسی می تواند وارد شود. منتها وقتی می آمدند، باید شرایط و ضوابط را رعایت می کردند. هم خانه بودیم.
به خاطر اخلاق خوبش هم خانه ای زیاد داشت. در خانه توی سروکله هم می زدیم، می گفتیم و می خندیدیم؛ ولی بارها به من تذکر می داد از در حوزه که می آیم داخل، باید جلوی پایم بایستی. یعنی در کنار اینکه یک دوست بود، سعی داشت شأن بسیج حفظ شود.
دوست داشت بالای سر کار بایستد. درکل حس مدیریت ذاتی داشت. شم مدیریتی را در خودش میدید.
بحث چارتی کارکردن در او حل شده بود. با اینکه درس مدیریت نخوانده بود؛ ولی خیلی خوب مدیریت بلد بود.
مثلا به من بی تجربه می گفت که حالا فعلا این جای کار را بگیر و شروع کن. آموزش میداد و بعدا همان را می خواست.
یعنی اگر طرف یکش میشد دو، می گفت: «خداحافظ. » خیلی هم جدی بود. می گفت: «باید این کار رو بکنی، میتونی بسم الله، نمی تونی یاعلی!»
این یاعلی اش هم معروف بود، یعنی جمع کن، برو. خیلی از دوستان سوار قطاری که در حرکت بود، می شدند؛ ولی لزومی نداشت تا آخر بمانند.
خیلی رک بود. فرمانده پایگاهش بودم. اگر سه روز غیبم میزد می رفتم فرجه، می گفت که باید در خوابگاه حاضر باشی. می گن که درسهایم سنگین است، نمیرسم. می گفت: «اگر نمیرسی بیا بیرون تا یکی دیگر رو بگذاریم جای تو.» بدون تعارف. خیلیها می گفتند که این بچه برای ماشاخ بازی در می آورد. این اخلاقش را شاخ بازی می دانستند. چندتا چیز را خیلی دوست داشت؛ عطر و ریش بلند و یکی هم لباس یقه ایرانی.
نمیگفت یقه آخوندی. لباس کنفی مد شده بود، سه دکمه و آستین های بدون دکمه. عشق ریش بود، ولی ریش کاملی نداشت. خودش می گفت: «ریشهام مثل چه گواراست»
چون تا حالا تیغ به صورتش نزده بود و با این موضوعات سنخیت نداشت.
تا آنجایی که من خبر دارم، این آدم اصلا دوران جاهلیت نداشت.
از اول همین شکلی بود. چانه اش ریش نداشت و همیشه سعی می کرد ریشش را بلند کند. اواخر، دیگر ریش هایش درآمده و مرد ریش داری شده بود.
اصلا قیافه اش به درد دانشگاه آزاد نمی خورد. می گفتم که تو با این ریخت و قیافه باید میرفتی حوزه علمیه.
ولی وقتی یکی می آمد و با اومیگشت و می رفت و می آمد خیلی برایش جالب بود.
چون میدانست چه کاری می خواهد بکند. بچه های شوخ وشنگ را می آورد توی کار و در مرحله اول دانه می پاشید. خانه ما پاتوق همه قشری بود؛ بچه های بسیج، انجمن، جامعه اسلامی و حتی به قول خودش «چپ وچلاقها». من ریش داشتم، او هم داشت و دیگران هم داشتند. ما خراب می کردیم. محمدحسین روی یک خط سیرتا آخر
می رفت و با هرکس داستانش را شروع می کرد، همان طور ادامه میداد. خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ می کرد. ما وقتی رفیق میشدیم با یکی، خیلی سنگین رفتار می کردیم؛ ولی بعد میشدیم همان آدم قبل.
محمدحسین این طوری نبود.
قشنگ بچه ها را نگه می داشت.

#ادامه_دارد‌...
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال

BY حاج عمار


Share with your friend now:
tgoop.com/shahidmohammadkhani/3242

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Invite up to 200 users from your contacts to join your channel Each account can create up to 10 public channels 4How to customize a Telegram channel? 3How to create a Telegram channel? With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings.
from us


Telegram حاج عمار
FROM American