tgoop.com/sedayearameshezendegi/20446
Last Update:
✔️
سنم بالا رفته است....
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند.
سنم بالا رفته و این را از پاهای سستشدهام
نمیفهمم، بلکه این را احساسِ سختشدهام
به من میگوید.
سنم بالا رفته چون دیگر انتخاب میکنم
کی و کجا باشم. از قبلِ هر قرار میدانم کی
بازخواهم گشت. حالا بیپروا کاری را نمیکنم
و خیلی با احتیاط به آدمها نزدیک میشوم.
حالا وقتی دستِ دو عاشق را در دستِ هم در
خیابان میبینم، با خودم میگویم: «کاش با
هم بمانند.» دیگر فکر نمیکنم عشقها لزوماً
به سرانجام میرسند.
حالا وقتی کسی خیلی مادرش را دوست
دارد، بیشتر از اینکه فکر کنم چقدر آدم
خوبیست، دلم برایش میسوزد...
حالا وقتی میخواهم از خیابان بگذرم،
میدانم ماشینها قبل از رسیدن به من
سرعتشان را کم خواهند کرد.
حالا وقتی کتابی میخوانم، دیگر آن را به
کسی پیشنهاد نمیکنم.
صدای رعد و برق دیگر مرا نمیترساند، و
راستش برای ترسِ کسی هم اعتباری قائل
نیستم.
حالا وقتی به مشکلی برمیخورم، میدانم
دیر یا زود حل میشود و دیگر خودم را برای
هر اشتباه کوچک یا بزرگی شماتت نمیکنم.
حالا توانم در مدیریتِ احساسات خیلی
بیشتر از قبل شده است. چند سالیست که
دیگر نمیگذارم کسی برایم تعیینتکلیف کند.
راستش دیگر به درست و غلط اهمیت
نمیدهم. سر خاک پدرم نمیروم و میدانم
گر زنده بود، احتمالاً با او نیز حرف
نمیزدم...
نمیخواهم با مد روز همراه باشم و بهجای
باسهای جدید، فقط سعی میکنم شبیه
پیرمردها لباس نپوشم.
هنوز میخواهم به دورهی خودم وفادار باشم
و ورزشکاران قدیمی را بیشتر از این جوانها
دوست دارم.
میبینی چقدر پیر شدهام؟ حالا شبیه
میانسالهایی هستم که هنوز به خودشان
نرسیدهاند.
فکر میکنم کاش دوربینی تمام من را ضبط
میکرد.
البته اشتباهاتم را همه دیدهاند،
اما قابی از زیباییِ نور آباژور خانه هست
که کتابهای مورد علاقهام را زیر آن روشن
میکند و هیچکس این صحنه را نمیبیند.
آینهای دارم که هر روز نشان میدهد چرا
تارهای سفید بین ریشهایم رشد کرده است،
و این داستانها را نیز کسی نمیداند.
من آدم وفاداری هستم؛ به خیلی از چیزهایی
که دیگر نیستند.
آدمهایی که یا عوض شدهاند، یا دستکم
دیگر اینجا نیستند.
آدمهایی که از اینجا به دنبال آرزوهایشان
کوچ کردهاند، و انگار آرزوهایشان هم پیش
از آنها به مکانی نامعلوم رفتهاند،
تا حالا در غربت، مثل من، جلوی هیچ
دوربینی بیحوصله باشند.
من به همهی آنها نیز وفادارم، و این
وفاداری نیز دیده نمیشود.
فکر نمیکنم آدمی فقط با استخوانهای
متراکم یا تار موهای سفید پیر شود.
آدمی با خُلقاش پیر میشود،
از نور فرار میکند،در جشنها محکم دست
میزند، بقیه را نصیحت میکند،
خودش را آرام میکند،
خاطراتش را قُلُو میکند،
موسیقیِ بیکلام گوش میدهد،
قیمت دلار را نمیپرسد،
تیشرتهای طرحدار نمیپوشد،
همسایهای که سگ دارد را قضاوت میکند،
و در اوجِ بیحوصلگی مینویسد:
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند...
#اردلان_امین_جواهری