tgoop.com/sayehsokhan/37569
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۲)
✍ یکی دو روز بعد دنبال کاری رفتم که مسعود بر عهدهام گذاشته بود. با بیمیلی رفتم به دادگاه. اول صبح رفتم تا به وقت محاکمه شعبه برخورد نکنم. میترسیدم بخورم به یکی از محاکمات طولانی مدت دادگاه و مجبور شوم ساعت یا ساعاتی را با اعصابی فرسوده پشت در به انتظار بمانم. زیاد عجله کرده بودم ،کارمندان دفتری امده بودند ولی وقتی از مدیر دفتر سوال کردم:
"حضرات هستند؟ "با بیاعتنایی و بیآنکه به من نگاه کند، سرش را به علامت منفی به سمت بالا تکان داد. باید صبر میکردم و برای خود مشغولیت درست میکردم .خیلی زود یافتم ؛ متهمانی که با دستبند و پابند از سوی ماموران به این طرف و آن طرف برده میشدند. بیشتر جوان بودند و آماج نگاههای مراجعین. سابق بر این، پای متهم که به زندان باز میشد، موهای خود را به همراه آزادیش از دست میداد. سر تراشیده نشانی بود از مُهری بر پیشانی یک زندانی و حالا....زلفهای زندانیان بی آن که جان شیفته و والهای را بر باد دهد بر باد حوادث روزگار تکان میخورد. ذهنم درگیر بود و دیدگانم در مردان دربند؛ "بیش از آن که دست یا پایشان به بند شود، روح و روانشان در زنجیر شده است؛زنجیرهای بلند و آهنینِ جبر خانواده، محیط و جامعه بر قامت یک زندگی. زنجیرهایی ناگسستنی، ناشکستنی....".
اولین قاضی وارد شد و پشت سرش من. ایستادم تا مستقر شود و داخل شدم. لایحه را دادم تا اجازه مطالعه دهد. نگاهی به من کرد و گفت: "اول صبح شارژ شده از حق الوکاله کلان همزمان با طباخها زدهای بیرون".
اگر شوخی میگفت یا جدی ، خوب نگفت. روز را با نیش و کنایه بر اجرت کاری که پرداخت نشده بود، شروع کرده بودم. نمیتوانستم جواب ندهم، میخواست از سخنم برنجد یا نه: "اگر آن حقالوکاله را شما دیده اید، من هم مانند شما". قاضی خوشش نیامد. نمی توانستم برای آن که در کارم خللی پیش آید یا سنگی جلوی پایم افتد، لبخند کاذب بزنم یا تملقی چندشآور بگویم. روی کاغذ چیزی نوشت و کار راه افتاد. بایگان که پرونده را اورد، قطور مینمود؛ حق هم همین بود، خونی بر زمین ریخته و جانی تباه شده بود.
از صفحه اول شروع کردم؛ گزارش مامورین از یک نزاع و قتل. این اولین خون نبود و آخرین؛هم. رامین خون حامد را ریخته بود در حضور یک زن. جان نیز از تن مقتول گریخته بود بر سر همان زن .علت قتل تصاحب یک زن بود. قتل در یک روستای کوهستانی اتفاق افتاده بود، زیر نگاه پرندگان زیبا و بر فرشی سبز از گلها و ریاحین سبز و شاید قرمز. عشق زنی جنبیده بود تا نفسی را از جنبیدن بازدارد . عشقی که اولش شیرین و آخرش تلخ تمام شده بود. دو ساعتی به خواندن پرونده گذشت. برخاستم در حالی که ذهنم آکنده از شور مهر و شر قهر و تیرگی روان آدمی و خون و مرگ بود. باید میرفتم زندان و رامین را میدیدم .....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37569