tgoop.com/sayehsokhan/37561
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۱)
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی......شهریار
✍ داستان من از یک تلفن شروع شد؛ تلفن یک دوست قدیمی، یک همکلاسی سابق و یک همکار.
سالها بود که او را میشناختم و حتی در بعضی پروندهها همراه با او بودم. مسعود فقط یک همکار خوب نبود؛ خاطرات مشترک بسیاری من و او را به هم گره زده بود. طبیعت نرم و خوی آرامش چراغ مهر او را در دلم روشن کرده بود:
"سلام. من باید حتما آمروز ببینمت "و من به شوخی گفتم: "به منشی سفارش میکنم که در این هفته وقتی برایت بگذارد" و اوسرد و شتابزده گفت: "شوخی را بگذار برای اوقات بهتر. امشب میآیم دفتر" و آمد. مثل همیشه سرحال و بشاش نبود. رنگ پریده نشان میداد و به نظر میرسید که وزن کم کرده است:
"دیگه چرا رژیم گرفتهای خوشتیپ؟ "خواستم سربه سرش بگذارم؛ اجازه نداد، با صدایی که تلخی از آن میبارید گفت: "گوش کن! حالم خوب نیست، یعنی بد است، خیلی بد". از چه حرف میزد؟ پروندهای مهم را باخته بود؟ اتش جنگ و مصیبتی در خانهاش روشن شده بود؟ نگاه پرسشگر مرا که دید چشم در چشمم دوخت:
"مبتلا به سرطان شدهام از نوع بدش؛ خیلی وقته که از همه پنهان میکنم، حتی زنم درست نمیداند که چه بر سرم آمده؛ ولی دیروز دکتر آب پاکی را ریخت روی دستم. باید شیمی درمانی را زود شروع کنم. تاثیر بکند یا نه خدا عالم است.
دکترم دو پهلو حرف میزنه؛ یکی به نعل میزنه یکی به میخ. گاهی مثل این که با یک بچه حرف میزَنَه، دلخوشی بیهوده میده. خلاصه که نمیدونم چه بر سرم میخواد بیاید.
عید امسال را میبینم یا نه ؟ "غافلگیرم کرد. انتظار این حرفها را از او که همیشه سرزنده و شاداب بود، نداشتم. از پشت میز بلند شدم و رفتم کنارش نشستم:
"این قدر زود حرف از مرگ نزن! خیلیها این مریضی کوفتی را گرفتند و معالجه شدند". بی آنکه به من نگاه کند یا به حرفی که زدم اشاره نماید گفت: "میخوام یک لطف در حقم بکنی. میدانم که میتونم روی تو حساب کنم. ما با هم رفیقیم از دانشکده تا حالا. من از فردا درگیر بیمارستان و درمان میشم تا خدا چه تقدیر کنه و چی بخواد. پروندهای دارم که مهمه و نمیتونم به امان خدا رهاش کنم. من وکالتی را که از موکل گرفتم به تو تفویض میکنم تا بیماری من باعث اخلال در دفاع اون بیچاره نشه.
"چارهای نداشتم، باید قبول میکردم. اگر وضعیت مسعود عادی بود به هر ترفندی بود حاضر به قبول دفاع از آن پرونده که هیچ شناختی از آن نداشتم، نمیشدم. پرونده را باید وکیل انتخاب کند نه به او تحمیل شود، ولی حالا با آن چه از زبان این دوست قدیمی شنیده بودم ،تمام راههای گریز را بر خود بسته میدیدم:
"خیلی خوب؛ حالا موضوع پرونده چی هست؟". وقتی گوشم کلمات قتل عمد را از زبان مسعود شنید، تا اندازهای نگران شدم. همیشه از پروندههایی که در آن خونی ریخته شده گریخته بودم. به این ضربالمثل عامیانه که هر کسی را بهر کاری ساختند اعتقاد داشتم. پرونده قتل ظرایفی دارد که خود را هیچگاه با آن آشنا نکرده بودم.
نخواستم اعتراضی کنم. چون میدانستم که این دوست بیمار از سر درماندگی به دفتر من آمده و نمیتوانستم دلشکسته روانهاش سازم. چیزی نگفتم. مسعود که درنگ مرا دید گفت: "تو از عهدهاش بر میآیی؛ من مطمئنم ". لبخند زدم چون پاسخ دیگری نداشتم . خواست برود. دست دادیم. دستش گرم بود؛ تب داشت؟ خواستم رویش را ببوسم: "تب که نداری، هان ؟".
پاسخ داد که: "چرا چند روز است که متناوب تب میکنم. دکتر گفته که از عفونته. "بوسیدمش؛صورت و پیشانیش هم گرم بود. به آرامی دفتر را ترک کرد و چشمان من به آخرین قدمهای آن وکیل بیمار مینگریست و حافظهام آن را خوب ضبط میکرد....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37561