tgoop.com/romankhonee1/26730
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_دوازدهم- بخش دهم
گفت : تو نگران نباش بابا فوقش دوسه تا از کامیون ها رو می فروشم و بهش میدم ،محسن گفت پس چطوری کار می کنین ؟ خوب بهتر نبود شما سهم تون رو به اون می دادین ؟ گفت : من چه می دونستم اعتصاب میشه و کار می خوابه همه چیز خوب بود یک مرتبه کار خوابید حقوق اون همه آدم رو کی داد از کجا آوردم ؟ میوه ی ده تا باغ روی شاخه خشک شد میوه هایی که قبلا پولشو داده بودم به باغ دار از بین رفت ،نتونستیم بیاریم تهران ، چیکار می کردم ؟حالا این یک میلیون رو که می تونم جور کنم مهم نیست ولی می دونم بقیه اش رو می زاره اجرا ،باید یک فکری برای همش بکنم.
طولی نکشید که مقتدری و قدسی با هم اومدن کلانتری و با اصرار و در خواست قدسی رو راضی کردن به شرط اینکه ضرر و زیانش رو جبران کنن، زرافشان رو با ضمانت تن، که مقتدری و من بودیم تا صبح روز بعد آزاد کردن.
موقعی که از کلانتری بیرون می رفتیم زرافشان سرشو آورد دم گوش من و گفت : غلام جون پسرم هوای محسن رو داشته باش نزار دخالت کنه یا عصبانی بشه این مرتیکه دندون تیز کرده برای خونه ی من یک طوری به محسن بفهمون که من نمی زارم این کار بشه ، بی خودی جوش نیاره.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26730