🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت دوّم› با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سوم›
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سوم›
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
❤5
دو سورهی نورانی ............ را بخوانید، زیرا آن دو در روز قیامت به شکل دو ابر یا دو سایبان یا دو گروه پرنده که بال گشودهاند میآیند و از صاحبشان دفاع میکنند
Anonymous Quiz
30%
"سورة يس" و "سورة الواقعه"
44%
"سورة البقرة" و "سورة آلعمران"
26%
"سورة الجن" و "سورة الملك"
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
درخواست دعا🤲🏻
درخواست دعا برای حل مشکلات یکی از بزرگواران کانال
از همه ی شما عزیزان خواهش میکنم با دل پاکتون در نمازها و سجده هاتون در خونتون باالله برای حل مشکل این بزرگوار دعا کنید
یاالله بحق...
لَاإِلَهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ الظّالِمینْ
به بزرگی و عظمتت
یا ارحم راحمین
یاحی یاقیوم به لطف و رحمت مشکلات وگرفتاری این بزرگوار وهمه عزیزان رو حل .بخیر کن '"
یارب به لطف ورحمتت مشکل این بزرگوار را حل و بخیر، و سربلندشون کن ودلشان را شاد بگردان 🤲
درخواست دعا🤲🏻
درخواست دعا برای حل مشکلات یکی از بزرگواران کانال
از همه ی شما عزیزان خواهش میکنم با دل پاکتون در نمازها و سجده هاتون در خونتون باالله برای حل مشکل این بزرگوار دعا کنید
یاالله بحق...
لَاإِلَهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ الظّالِمینْ
به بزرگی و عظمتت
یا ارحم راحمین
یاحی یاقیوم به لطف و رحمت مشکلات وگرفتاری این بزرگوار وهمه عزیزان رو حل .بخیر کن '"
یارب به لطف ورحمتت مشکل این بزرگوار را حل و بخیر، و سربلندشون کن ودلشان را شاد بگردان 🤲
❤9
🦋
. •< بکگراند .🍬. >•
والپیپرگوشیتوقشنگ کن😍
آرامشرهاییازطوفاننیست
بلکه،آرامزندگیکردندرمیانطوفانهاست
تسلایاینجهاناینست
کهرنجمداموپیوستهوجودندارد!
غمیمیرودوشادیباززادهمیشود
اینهاهمهدرتعادلاند
اینجهان،جهانِجبرانهاست...💛💭🌱
. •< بکگراند .🍬. >•
والپیپرگوشیتوقشنگ کن😍
آرامشرهاییازطوفاننیست
بلکه،آرامزندگیکردندرمیانطوفانهاست
تسلایاینجهاناینست
کهرنجمداموپیوستهوجودندارد!
غمیمیرودوشادیباززادهمیشود
اینهاهمهدرتعادلاند
اینجهان،جهانِجبرانهاست...💛💭🌱
❤3
🌹رهروان دین🌹
مادرم طرف پدرم نگاه کرد به اشاره چشم گفت که اجازه بتی مادرم گفت باشه حرف بزنن مشکل نیست مادرم گفت نرگس جان برو جان مادر همرای عبدالله جان حرف بزن هر دو رفتیم به اتاق خودم خیلی استرس داشتم ترس خجالت میکشیدم سرم پایین بود گفت فقط چند کلمه گپ برایت میگویم…
☆☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
❤4
🌹رهروان دین🌹
☆☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : قسمت سوم #عنوان : در انتظارعشق 🖤💔 همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت وقتی که طرف او…
بعد دو سه هفته یک روز همرای فامیل خود آمد خانه ما من باوجود که او حرف هایش در قلبم جا گرفته بود درد میکشدم اما خوشحال بودم که بالاخره بعد چند مدت این را میبینم
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
❤8
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه190
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 26_21
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه190
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 26_21
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
❤3
🌹اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ الْمَسْأَلَهِ،وَخَیْرَ الدُّعَاءِ، وَخَیْرَ النَّجَاحِ، وَخَیْرَ الْعَمَلِ،وَخَیْرَ الثَّوَابِ،وَخَیْرَ الْحَیَاهِ، وَخَیْرَ الْمَمَاتِ، وَثَبِّتْنِی،وَثَقِّل،مَوَازِینِی،وَحَقِّقْ إِیمَانِی، وَارْفَعْ دَرَجَاتِی، وَتَقَبَّلْ صَلاَتِی، وَاغْفِرْ خَطِیئَتِی، وَأَسْأَلُکَ الدَّرَجَاتِ العُلاَ مِنَ الْجَنَّهِ،
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
❤10😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#منو برگردونید 😢💔
خدایامنو برگردون به فرشته ها بگویید منو برگردونن 😭
دیگه وقتم هدر نمیدم...
نمازمیخونم...
برگشتی وجود نداره
حتمااا ببینید ونشر دهید 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
خدایامنو برگردون به فرشته ها بگویید منو برگردونن 😭
دیگه وقتم هدر نمیدم...
نمازمیخونم...
برگشتی وجود نداره
حتمااا ببینید ونشر دهید 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🔥2😢2
Audio
#نشیدآرامش 🫠🩷
درود و سلام بر تو باد
اللهم صل علی محمد و آل محمد 💗
جدیدترین اثروبسیار زیبا از
#محمدطارق و #محمدیوسف
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
درود و سلام بر تو باد
اللهم صل علی محمد و آل محمد 💗
جدیدترین اثروبسیار زیبا از
#محمدطارق و #محمدیوسف
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
❤1🥰1
🌹رهروان دین🌹
بعد دو سه هفته یک روز همرای فامیل خود آمد خانه ما من باوجود که او حرف هایش در قلبم جا گرفته بود درد میکشدم اما خوشحال بودم که بالاخره بعد چند مدت این را میبینم خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم وقتی که آمدن…
☆☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت :چهارم
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله
او را گرفتم چنج کردم اسمش را زندگیم نوشتم
چشمم به مبایلم بود که حالی برایم پیام میدهد حالی بالاخره ساعت ده شب شد اما هیچ پیامی از عبدالله نیامد و نه زنگی
خواستم برایش پیام فرستادم دیدم آنلاین است پیامم رفت برایش اما اصلا ندید پیامم را دوباره همین قسم پیام دادم که مادر جان شان خوب هستن باز هم عین بی توجه ایی اصلا توجه نه بخودم نه به پیامم به هیچکدامش نکرد
خیلی دلم گرفت باز هم خودم را بازی دادم گفتم حتمن خوابش برده یا هم درس میخواند به همین قسم فکر کرده کرده خوابم برد
صبح بیدار شدم به نماز صبح دیدم که هنوز هم جوابم نداده بود فقط دیده بود بس
آهی کشیده بی خیال شدم منتظر ماندم که مادرم شان بیدار شون واقعن خیلی ترس داشتم که آینده من چی میشود
همین قسم دراز کشیدم د جایم که چشمم پت شد یکبار با صدای رویا بیدار شدم
نرگس نرگس بیدار شو دختر
بیدار شدم گفتم چی شده ترسیدم آدم همین قسم بیدار میکند بگو چی شده
گفت هیچ مادرم صدایت کرد بعدش هم صبحانه آماده است بیا دیگه
گفتم درست است میایم
خودم ره آماده کردم و رفتم پایین د خانه ما همگی مصروف خرید عروسی من بودن عروسی که هیچ رنگی برایم نداشت جز رنگ سیاهی🖤
هرچی مادرم برایم میگفت خانم های برادرم من اصلا فکرم نبود چون خیلی درگیر خودم بودم
گاهی میگفتم حالی سر وقت است باید منصرف شوم تمام بکنم عبدالله از حالی این قسم همرایم میکند وقتی که عروسی کنم خانه شان برم بدتر خواهد کرد
چندین بار کوشش کردم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر نزدیک های عروسی من بود همگی در خوشی بودن اگر میگفتم که من نمیخواهم همگی من را بد میگفتن که دختر بد است حتمن کسی را دوست داره
اما خداوندم همیشه شاهد حالم بوده من هیچ وقت با هیچ پسری حرف نزده بودم هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم
تا وقتی که عبدالله را دیدم وقتی که او را دیدم عاشق او شدم
مادرم رو به من کرد گفت میخواهی تمام جهزایه ات چی قسم باشد رنگش سر تختی پرده همه وسایلت را یک رنگ میگیری یا هم رنگ های متفاوت
گفتم نمیدانم هر قسم شما دوست دارین مادر جان
مادرم گفت دخترم تو قرار است استفاده بکنی باید رنگش را بگویی
یکبار رویا گفت میخواهیی به یازنه جان زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست دارد باز بریم بخیر خرید کنیم نمیخواستم تماس بگیرم اما به اصرار زیاد رویا برایش زنگ زدم دو بار زنگ زدم جواب نداد
دیدم خودش زنگ زد احوال پرسی کرد بعدش پرسیدم که خرید کردن همرای مادرم شان میروم چی رنگ دوست داری که پرده سر تختی اینا را بگیریم بالاخره نمیشود فقط من انتخاب کنم
سوکت کرد گفت نمیدانم هر قسم که دوست داری بگیر از من نپرس اگر به دل من باشد همه اش را سیاه میکنم
به لهن خیلی جدی و بدی برایم گفت گفتم یعنی چی عبدالله چرا این قسم حرف ها میزنی
دیشب پیام دادم پیامم را دیدی اما جواب هم ندادی دیروز خانه ما آمدی او قسم سرد رویه کردی
مگم من پشت خانه تان آمده بودم که این قسم میکنی همرایم گناه من چیست خوش نبودی چرا آمدی پشت من
گفت کی آمده پشت تو کی آمده که میگی چرا پشت من آمدی مگم من آمدیم همان روز گفتمت که من به خواست فامیلم ترا گرفتیم نه خواست خودم گفتم شاید منصرف شوی اما نشدی
وقتی که منصرف نشدی دیکه هرچی شد به گردن خودت از من زیاد امید نداشته باش هر قسم میخواهی بکن از من بیشتر از این نخواه
مبایلم را قطع کرد مبایل از دستم افتاد سر دو زانو به اتاق افتادم
یعنی چقدر یک ادم بد زبان بوده میتواند که این قسم قلب یکی ره بشکنه
اشک هایم جاری بود همین قسم گریه میکردم گفتم خدایا جزای کدام کارم را برایم میدهی در شروع زندگی جدیدم این چی امتحانی است که ازم میگیری چرا این قسم میشود همرایم
همین قسم گریه میکردم که با صدای گریه من خواهرم آمد گفت چی شده نرگس بگو چرا گریه میکنی
چی شده عبدالله چیزی گفت گفتم چیزی نیست رویا برو من را بان تنها گفت نخیر بگو چی شده چرا گریه میکنی
سرش داد زدم گفتم برو چیزی نپرس ازم لطفا برو
رویا از اتاق رفت من همین قسم خودم را انداختم از دست گریه کردم چشم هایم سرخ شده بود
من دختری که بعد از نامزدی یک دختر افسرده شده بودم یک دختر شکسته یک دختری که اصلا امیدی به چیزی نداشتم شوق به عروسی نداشتم
شوق به هیچی نداشتم فقط میگفتم خداوند نفسم را بگیرد
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت :چهارم
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله
او را گرفتم چنج کردم اسمش را زندگیم نوشتم
چشمم به مبایلم بود که حالی برایم پیام میدهد حالی بالاخره ساعت ده شب شد اما هیچ پیامی از عبدالله نیامد و نه زنگی
خواستم برایش پیام فرستادم دیدم آنلاین است پیامم رفت برایش اما اصلا ندید پیامم را دوباره همین قسم پیام دادم که مادر جان شان خوب هستن باز هم عین بی توجه ایی اصلا توجه نه بخودم نه به پیامم به هیچکدامش نکرد
خیلی دلم گرفت باز هم خودم را بازی دادم گفتم حتمن خوابش برده یا هم درس میخواند به همین قسم فکر کرده کرده خوابم برد
صبح بیدار شدم به نماز صبح دیدم که هنوز هم جوابم نداده بود فقط دیده بود بس
آهی کشیده بی خیال شدم منتظر ماندم که مادرم شان بیدار شون واقعن خیلی ترس داشتم که آینده من چی میشود
همین قسم دراز کشیدم د جایم که چشمم پت شد یکبار با صدای رویا بیدار شدم
نرگس نرگس بیدار شو دختر
بیدار شدم گفتم چی شده ترسیدم آدم همین قسم بیدار میکند بگو چی شده
گفت هیچ مادرم صدایت کرد بعدش هم صبحانه آماده است بیا دیگه
گفتم درست است میایم
خودم ره آماده کردم و رفتم پایین د خانه ما همگی مصروف خرید عروسی من بودن عروسی که هیچ رنگی برایم نداشت جز رنگ سیاهی🖤
هرچی مادرم برایم میگفت خانم های برادرم من اصلا فکرم نبود چون خیلی درگیر خودم بودم
گاهی میگفتم حالی سر وقت است باید منصرف شوم تمام بکنم عبدالله از حالی این قسم همرایم میکند وقتی که عروسی کنم خانه شان برم بدتر خواهد کرد
چندین بار کوشش کردم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر نزدیک های عروسی من بود همگی در خوشی بودن اگر میگفتم که من نمیخواهم همگی من را بد میگفتن که دختر بد است حتمن کسی را دوست داره
اما خداوندم همیشه شاهد حالم بوده من هیچ وقت با هیچ پسری حرف نزده بودم هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم
تا وقتی که عبدالله را دیدم وقتی که او را دیدم عاشق او شدم
مادرم رو به من کرد گفت میخواهی تمام جهزایه ات چی قسم باشد رنگش سر تختی پرده همه وسایلت را یک رنگ میگیری یا هم رنگ های متفاوت
گفتم نمیدانم هر قسم شما دوست دارین مادر جان
مادرم گفت دخترم تو قرار است استفاده بکنی باید رنگش را بگویی
یکبار رویا گفت میخواهیی به یازنه جان زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست دارد باز بریم بخیر خرید کنیم نمیخواستم تماس بگیرم اما به اصرار زیاد رویا برایش زنگ زدم دو بار زنگ زدم جواب نداد
دیدم خودش زنگ زد احوال پرسی کرد بعدش پرسیدم که خرید کردن همرای مادرم شان میروم چی رنگ دوست داری که پرده سر تختی اینا را بگیریم بالاخره نمیشود فقط من انتخاب کنم
سوکت کرد گفت نمیدانم هر قسم که دوست داری بگیر از من نپرس اگر به دل من باشد همه اش را سیاه میکنم
به لهن خیلی جدی و بدی برایم گفت گفتم یعنی چی عبدالله چرا این قسم حرف ها میزنی
دیشب پیام دادم پیامم را دیدی اما جواب هم ندادی دیروز خانه ما آمدی او قسم سرد رویه کردی
مگم من پشت خانه تان آمده بودم که این قسم میکنی همرایم گناه من چیست خوش نبودی چرا آمدی پشت من
گفت کی آمده پشت تو کی آمده که میگی چرا پشت من آمدی مگم من آمدیم همان روز گفتمت که من به خواست فامیلم ترا گرفتیم نه خواست خودم گفتم شاید منصرف شوی اما نشدی
وقتی که منصرف نشدی دیکه هرچی شد به گردن خودت از من زیاد امید نداشته باش هر قسم میخواهی بکن از من بیشتر از این نخواه
مبایلم را قطع کرد مبایل از دستم افتاد سر دو زانو به اتاق افتادم
یعنی چقدر یک ادم بد زبان بوده میتواند که این قسم قلب یکی ره بشکنه
اشک هایم جاری بود همین قسم گریه میکردم گفتم خدایا جزای کدام کارم را برایم میدهی در شروع زندگی جدیدم این چی امتحانی است که ازم میگیری چرا این قسم میشود همرایم
همین قسم گریه میکردم که با صدای گریه من خواهرم آمد گفت چی شده نرگس بگو چرا گریه میکنی
چی شده عبدالله چیزی گفت گفتم چیزی نیست رویا برو من را بان تنها گفت نخیر بگو چی شده چرا گریه میکنی
سرش داد زدم گفتم برو چیزی نپرس ازم لطفا برو
رویا از اتاق رفت من همین قسم خودم را انداختم از دست گریه کردم چشم هایم سرخ شده بود
من دختری که بعد از نامزدی یک دختر افسرده شده بودم یک دختر شکسته یک دختری که اصلا امیدی به چیزی نداشتم شوق به عروسی نداشتم
شوق به هیچی نداشتم فقط میگفتم خداوند نفسم را بگیرد
❤3
🌹رهروان دین🌹
☆☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت :چهارم #عنوان : در انتظار عشق 💔🖤 بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله او…
گاهی میگفتم حتمن من چیزی بی خیری از خداوندم خواستم که حالی این قسم باید درد بکشم
یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود
هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید
هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم
روز ها در گذر بود و من بدتر از هر روز میشدم بی توجه عبدالله من را کاملا آب کرده بود
وقتی که حرف هایش یادم میامد فقط یکبار او هم که مبایل برایم آورده بود آمده بود خانه ما دیگه اصلا نیامده بود
گاهی وقت خانم برادرم به شکل کنایه برایم میگفت خوش بحالت عبدالله خوبست حقدر نمیآید خانه ما به دیدنت
من که از دست بیدرت روز نداشتم یا زنگ میزد یا میامد خانه ما از تو خوبست نه میآید نه زنگ میزدند
قلبم تکه تکه میشد از این حرف های شان
بعدش رویا جواب میداد که همه چیز به زنگ زدن آمدن که نیست عبدالله بچه خوبست است عشق علاقه اش هم معلوم میشود در قلبش است
حتمن دوست ندارد بیاید
قلبم خون گریه میکرد بس چون فقط من میدانستم که عبدالله من را دوست ندارد
کسی دیگر 😔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود
هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید
هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم
روز ها در گذر بود و من بدتر از هر روز میشدم بی توجه عبدالله من را کاملا آب کرده بود
وقتی که حرف هایش یادم میامد فقط یکبار او هم که مبایل برایم آورده بود آمده بود خانه ما دیگه اصلا نیامده بود
گاهی وقت خانم برادرم به شکل کنایه برایم میگفت خوش بحالت عبدالله خوبست حقدر نمیآید خانه ما به دیدنت
من که از دست بیدرت روز نداشتم یا زنگ میزد یا میامد خانه ما از تو خوبست نه میآید نه زنگ میزدند
قلبم تکه تکه میشد از این حرف های شان
بعدش رویا جواب میداد که همه چیز به زنگ زدن آمدن که نیست عبدالله بچه خوبست است عشق علاقه اش هم معلوم میشود در قلبش است
حتمن دوست ندارد بیاید
قلبم خون گریه میکرد بس چون فقط من میدانستم که عبدالله من را دوست ندارد
کسی دیگر 😔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
